علیرضا آذر

بی نامی - علیرضا آذر

دانلود دکلمه شعر "بی نامی" از علیرضا آذر با کیفیت 320

 

کنار خودم مینشینم، کنارم شلوغ است
و از سفره زندگی هرچه خوردم دروغ است

خوم با خودم پشت میزم غریبه امم مریضم
اجازه دهید آخرین چای خود را بریزم

خودم با خودم گوشه ای از غمم می‌نویسم
هنوز عشق شعرم، برای نوشتن مریضم

دلم آشیان ابابیل وهم و خیال است
قسر رفتن از سنگ باران شعرم محال است

در اندیشه ام دیو مضمون سبک‌سر نشسته
و بر دفترم عقده ای غول‌پیکر نشسته

زنی که جنونش جنینی به دنیا نیاورد
عروسم دو خط شعر وامانده بالا نیاورد

زمینگیرم و دیدن و لمس پایان بعید است
کسی رشته های رسیدن به ما را جویده ست؟

چه غم که شعورم رسیده به جولان جاده
جهان رخصت ماندگاری به شاعر نداده

کرختم شبیه کسی که نخوابیده شب را
و تسخر زده از لجاجت ادیب و ادب را

کج و معوجم مثل یک گریه پشت لبخند
کرختم شبیه لباسی، که افتاده از بند

بگویید همسنگ من در ترازو چه دارید؟
مرا روبروی کدام آرزو می‌گذارید؟

که من ختم دردم مرا خط پایان ببینید
تگرگم! مرا از پس شیشه هاتان ببینید

من از تیره خون و فامیل مرگم بفهمید
خطر نوشتان! قصه ام را اگر کم بفهمید

خداوند طوفان و هوهوی سرد زمانم
تمام جهان دود بدمزه‌ای در دهانم

چه مردان که با زخم من، دل به توتون سپردند
چه زن ها که دل را به محرابی از خون سپردند

نهالم که سیگاری از برگ خود در دهانم
قسم خورده‌ام بر سر نعش شعرم بمانم

من از دوره ای آمدم که جهان مثنوی بود
فقیر درِ خانه در، مکتب مولوی بود

و شمس شریف عزت مقصدش شهرمان بود
و هر کودکی در صف آب و نان قهرمان بود

من از دوره ای آمدم که اگر می‌شکستند
به قدر نیاز از درختان تر، میشکستم

من از دوره ای آمدم که خزانش خزان بود
و باران بی پرده با پنجره مهربان بود

زنان دامن چینی و خال هندی نبودند
پسرها دو خط نامه را مثنوی می‌سرودند

من از دوره ای آمدم که افق نردبان داشت
و عشق ارتفاعی به اندازه آسمان داشت

کلاف جهان اینچنین درهم و گم نمی‌شد
و هرگز پدر خاک یک ساق گندم نمی شد

سر سفره های ادب نان نبود و خدا بود
شرافت برامان حسابی حسابش جدا بود

خدامان خودی بود و با چشممان دیده بودیم
و صد مرتبه سیب همسایه را چیده بودیم

و مادر که حل شد میان شب و آتش و آب
و مادر خلاصه شد آخر به گهواره خواب

و مادر که هر شب تماشا به لولای دربست
مگر در جهان، از دل مادر آیینه تر هست؟

به فحشش کشیدند و شاعر، زبان در دهان بست
مگر در جهان، از دل مادر آیینه تر هست؟

الهی! به این خانه‌های کنار زمستان
به این عقده های پر از باد و بوران و طوفان

به این چشمه های غضب کرده در مکتب شعر
به دنیای خالی تنگ آمده در شب شعر

کنار تمنای شهوت، تمنای دیدن
به آن لحظه های به زور لگد، قد کشیدن

کنار حماسی ترین لحظه فحش و نیرنگ
به چشم رفیقان پهلو نشین نظرتنگ

نگاهی کن و دستشان را به دست خودت گیر
که از پای دیوانگان واشده بند و زنجیر

مرا روبروی خودم از خودت رو مگردان
که این دفعه می‌میرم از دنگ و فنگ خیابان

از این پنجره تا خیابان امید وصال است
که این زنده بودن، فقط زندگی را وبال است

و خواهد شکست این تنفس هر عهدی که بسته ست
چه کس این جهان قضا را به ریش قدر بست؟

کدامین رفاقت مرا پشت بخل تو گم کرد؟
منی که غمم را جهان دید و طاقت نیاورد

من از کوچه رنجش و خون به اینجا رسیدم
مرا هو کشیدند اگر، دست بالا رسیدم

هزاران مهاجر در افکار من لانه کردند
و خون مرا جرعه جرعه به پیمانه کردند

خودم دیده‌ام کاروان ابابیلیان را
به خون سرخ کردند سامانیان، مولیان را

شمایی که در سر، سرِ ذبح آینده دارید
پس از شوخی تلخ دنیا، شما خنده دارید

مرا اشتیاق چک و چانه و کلکلی نیست
مرا شوق میز و مجیز و صف و صندلی نیست

عزیزان، عزیزم به شعری که ناخوانده مانده
خدا پای دلدادگی را به شعرم کشانده

من از ایل دیوانگانِ رسیده به مرگم
شما آخر لطف باران، ولی من تگرگم

شما آبشارید و من صخره ام. این به من چه؟
سرافرازم و جوی جاری به پایین. به من چه؟

من عمری نشستم فقط زهرماران چشیدم
من از شاعری زخم آن را به دوشم کشیدم

که تا نامی از من شنیدید، خنجر کشیدید
سپس تسمه از گرده هر برادر کشیدید

شما که همه زندگیتان فقط صرف من شد
و تا حرفی از اسمم آمد، دمل ها دهن شد

شما که به زیر تن سایه ها، سایه دارید
چه کاری به اشعار کمرنگ و بی مایه دارید؟

من از محنت و رنج دنیا گرفتارِ دردم
دعا کن به ته‌مانده های خودم برنگردم

من از زخم نفرت به دل داغ دیرینه دارم
و پشت سرم کوهی از نفرت و کینه دارم

من از غمزه فومنی شعر ناقص ندیدم
غزل گفتم و پنجه بر باد و باران کشیدم

که در من دو خط، یشم و مرمر هنوز از تو دارم
کجا مرده شیون؟ که سر بر مزارش گذارم

شب اعتصام است و صد محتسب بر مسیرم
کنار کدامین غزل جان پناهی بگیرم

بگو شاه یوشین قبای پر از زخم دوران
کجای شب تیره و خاکی و خشک تهران

بیاویزم و شعر بکر از گریبان درآرم
و یا در سرم بوته شوکرانی بکارم

شما نام نامی شعرید، ساکت نمانید
من و نام بی نامی من، مرا هیچ نامید

شما ظرف لبریز ارزن و من دانه ی آن
که آن دانه هم نیستم من به قرآن...

...

علیرضا آذر, علیرضا آذر, مثنوی ‏ - نظر دهید...

تاریک خانه - علیرضا آذر

دانلود دکلمه شعر تاریک خانه از علیرضا آذر با کیفیت 320

 

شهریارم که تب سیزدهم کشت مرا
در نمایی خفه از پنجره پشت سرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم که از همه عالم به درم

نحسی سیزدهم از منِ من دور شوید
با من انگار فقط خانه به دوشی مانده

چه کسی بود مرا در رگ خط ها نشنید ؟
و مهم نیست که من آن ور گوشی مانده

غربت سیزدهم یاد من و یاد تو هست
اشک دریاچه شد اما قدش از سر نگذشت

هرکسی رفت و به ناحق به قضاوت برگشت
بگذارید بفهمند که اینگونه گذشت

از تو باید بنویسم که تو تعبیر منی
پس که در خواب من اینقدر تقلا کرده !؟

هر چه در خواب طلب کرد به دستش دادند
چه کنم شمش طلا خرج مطلا کرده !

از چه باید بنویسم که قبولش بکنی ؟
از چه باید بنویسم که مسافر نشوی ؟

به چه سوگند دهم تا که بمانی در من ؟
چه بگویم که گل فصل مجاور نشوی ؟

تا تو بر تاب نشستی نوسان من را برد
شب جلو رفتی و فردا به عقب برگشتی

و تو هر بار رسیدی پسِ گوشت گفتم
عشق مو بافته ی من چه عجب برگشتی

های بانو اگر از مهلت فردا بروی
یا من از عشوه ی لامذهب امشب بروم

یا تو از آمدن تاب بیفتی به زمین
یا من از لرز پس از پنجره از تب بروم

یا اگر زخم بریزند و مداوا نکنند
چه کسی مانده ی مارا ببرد دور کند ؟

تَن شبتابی ما روی زمین باد شود
نور ما شهر هزار آینه را کور کند

تا که این تاب جلو رفت و جلو رفت و جلو
از من و عاقبت و هستی من دور شدی

من به پشت سر این واقعه محکوم شدم
تو به آن دورترین دامنه مجبور شدی

قبل از آن اوج، قسم دادمت ای عشق بمان
و تو فریاد زدی باز که برخواهم گشت

پشت سر داد کشیدم قَسَمت کو !؟
گفتی به خدای شب آغاز که برخواهم گشت

دوربین را وسط باغ نشاندم که اگر
روی حرفت ننشستی سندی رو بکنم

بنشینم تک و تنها سر خلوت سر صبر
توی تنهایی خود نقل هیاهو بکنم

ما دو تا آینه ی روشن رو در روییم
بین ما حادثه عشق به تکثیر نشست

ما دو آرایش جنگیم ولی پشت به هم
هیچ رزمی کمر هیبت ما را نشکست

ما دو تا رود در اندیشه ی دریا نشدن
ما دو تا زلف گره خورده ی پاپیج به هم

انسداد دو رگ از قبل تپش های تنش
ما دوتا صفر گلاویز، دو تا هیچ به هم

ما دوتا ذره ی بنیادی عالم بودیم
ما دوتا ماده تاریک در آغوش مکان

ما دو خورشید، دو منظومه شمسی بودیم
ما دو تک یاخته ی مرده در ابعاد زمان

ما دو تا جبر به ماندن دو نفر مجبوریم
ما دو تا حکم سلیسیم، دو باید بشویم

ما دو ماه قبل هر آن چیز دو تا روز ازل
شاید این بار نرفتی و مردد بشوی

ما دو شن ریزه ی پرتیم در اندام کویر
ما دوتا قطره ی باران وسط دریاییم

ما دوتا شاخه ی خشکیم در ابراز تبر
ما دو بیهوده ولی خوب به هم می آییم !

نه در این شعر که من در همه ی گفتن هام
عاجز از رفتن و ماندن متحیر ماندم

و تو هر بار در این بیت به پایان رفتی
دوربین را به فراسوی تو می چرخاندم

دوربین را به فراسوی تو می چرخاندم
همچنان دور تو را، دور تو را می دیدم

ماه من بودی و در دشت که می چرخیدی
ماه من بودی و دنبال تو می چرخیدم

آهِ ناجور کشیدی نگذارم بروی
قسمم دادی و من مانع رفتن نشدم

از غرورم چه بگویم که چه جاها نشکست
گریه کردی بروی دست به دامن نشدم

اولین حربه زن هاست نفس های عمیق
بعد از آن مات شدن مثل وقار تندیس

بعدش آرام شدن حرف شدن بغض شدن
آخرین حربه زن هاست دو تا گونه‌ی خیس

از کدامین رخ تزویر مرا می نگری؟
از کدامین در جادو به تو بر می گردم ؟

وقتی از کوچه ی معشوقه ی ما دور شدی
از پس حنجره ای تار نگاهت کردم

تازه بعد از تو به خود آمدم و فهمیدم
که چه اندازه به دنیای تو وابسه شدم

آینه فحش بدی بود مرا می فهمید
که چقدر از خودم و سوختنم خسته شدم

پس از این بیت من و آینه در یک قابیم
او همه ریزترین زیر و بمم را بلد است

آینه حرف بزن حرف بزن برزخی ام
من ندانسته بدم، آینه دانسته بد است

ای دهان دره ی بی حال کسالت آور
بعد ظهر سگی و لحظه ی بی حوصلگی

خشم بیخود، به خود و خودخوری و زخم و خراش
جمله های مرض آلود و سراسر گلگی

ای شروع شب نفرت، شب زنجیر به دست
ای تکاپوی سر هیچ به یغما رفتن

جمله های پس و پیش، ای قلم شطح به دست
از دل شعر به آئین معما رفتن

ای تمام هیجانات جهان در ید تو
منطقی نیست تو باشی و من از دست روم

که تو از کوره دِهی دور به آدم برسی
من از این شهر زبان بسته به بن بست روم

ای فرو خورده ی بغض همه ی ثانیه ها
جور این ساغر لبریز سخن را تو بِکش

من بریدم به فنا رفتم و نابود شدم
دور این جن زده را دایره ی ورد بکش

ای کماندار بزن، تیر مرا می طلبد
ای تبر دار بکوب عاقبتش می افتم

یک نفر نیست فقط زود خلاصم بکند ؟
نکشی میکشمت، باش ببین کِی گفتم

داشتیم از غزلی دور به هم میگفتیم
در دل قاب، دو همراه دو تا دست به دست

پشت گوشش همه ی سیزدهم را گفتم
قصه را آه کشیدم دل آیینه شکست

به فنا رفتم و رفتم که تو را شرح دهم
نشد از تو بنویسم تو به من منگنه ای

من زمین میخورم و باز تو را میجنگم
یکه تازی، قدری، مخمصه را یک تنه ای

با توام عشق ببین باز تو را می خوانم
با توام دور نشو شعرِ پدر سوخته ام

تو به فحشم بکشی یا نکشی حرفی نیست
من در این مرحله دندان به زبان دوخته ام

غم رو راست ترین رابطه ها در من بود
با تو هم عشق مرا دست خیانت نسپار

بین این مردم عاشق کش معشوقه فروش
مگذارم مگذارم مگذارم مگذار

من که آرایش و دردانه ی خلقت هستم
هر که مارا طلبد از ید یاهو بخرد

باید از جان گذری تا به اتاقم برسی
هرکه طاووس پسندد غم هندو ببرد

دوربین داشت به هر سمت تو سر می چرخاند
دوربین داشت تو را از همه دورت می کرد

عمق تنهایی تو از تو به تو بیشتر است
دوربین داشت تو را زنده به گورت میکرد

بر سر کوچه نشستی و به تصویر کشید
دیدت افسار به دستی و به تصویر کشید

عهد را باز شکستی و به تصویر کشید
و دگر عهد نبستی و به تصویر کشید

کاش آنجا که تو رفتی غم عالم می رفت
کاش این غربت جمعی همه با هم میرفت

تا به دنبال تو این عالم و آدم میرفت، به درک
پشت تو نامحرم و محرم میرفت

می توانستم از این پنجره پرواز کنم
آخرت بودم و می شد خودم آغاز کنم

میشد این عشق سگی را به تو ابراز کنم
نشد آخر که تو را سیر برانداز کنم

نشد آخر که از آن حوصله ی تنگ روم
چاره مرگ است که از ناحیه ننگ روم

باید از این سرطان تهمت پر رنگ روم
باید از سیطره ی حضرت خرچنگ روم

خانه تاریک شده تا که تو ظاهر بشوی
بلکه این بار نخواهی که مسافر بشوی

باعث حجرت مرغان مهاجر بشوی
نه کمی دورتر از فصل مجاور بشوی

وسط خانه ی تاریک تو را میدیدم
آن ور دوری نزدیک تو را می دیدم

در تَن هر رگ باریک تو را می دیدم
و پس از عطسه ی شلیک تو را میدیدم

نور قرمز شب روشن شدن خاطره ها
پرده ها را بکشانید که این پنجره ها

نور لجباز نتابند به این پرتره ها
گور بابای تمام گره ها بر گره ها

وقت ظاهر شدنت بود هلاکم کردی
تازه فهمیدم از این عکس مرا کم کردی

مصلحت بود از این خاطره پاکم کردی
پای آن تاب مرا زنده به خاکم کردی

ناگهان پشت سرم در نزدی، در وا شد
بعد عمری اسف و حال بدی در وا شد

پس از انگار غروبی ابدی در وا شد
رنگی از نور به تصویر زدی در وا شد

خنده ای داغ زدی و بدنم سوخت که سوخت
دکمه تا دکمه تن و پیرهنم سوخت که سوخت

واژه تاول شد و لحن سخنم سوخت که سوخت
عکس ها را چه کنم؟ فکر کنم سوخت که سوخت !

...

چهارپاره, علیرضا آذر, علیرضا آذر نظر دهید...

جاده سپید - علیرضا آذر - میلاد بابایی

این ابرهای سرخ این کوچه های سرد
این جاده ی سپید این باد دوره گرد

اینها بهانه اند تا با تو سر کنم
تا جز تو از جهان صرف نظر کنم

با من قدم بزن در برف در مسیر
ای بغض ناگزیر اینبار گُر بگیر

من راهی توام با من قدم بزن
همراه من بیا تا شهر ما شدن

جاده بهانه است مقصود چشم توست
من راهی توام ای مقصد درست

در برف چای داغ دنیای ما دوتاست
فنجان چای بعد آغاز ماجراست

با من قدم بزن در برف در مسیر
ای بغض ناگزیر اینبار گُر بگیر

من راهی توام با من قدم بزن
همراه من بیا تا شهر ما شدن

جاده بهانه است مقصود چشم توست
من راهی توام ای مقصد درست

من راهی توام با من قدم بزن
همراه من بیا تا شهر ما شدن

این مرز را که باز در تلخی غم است
مهمان به قند کن چایت اگر دم است

...

علیرضا آذر, مثنوی نظر دهید...

تومور دو 2

دانلود دکلمه شعر تومور دو 2 با صدای علیرضا آذر با کیفیت 320

 

زندگی یک چمدان است که می آوری اش
بار و بندیل سبک می کنی و می بری اش

خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده، داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت، این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم

توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی

چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
!بازی منتهی العافیه را می بازم

سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم

ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور

مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده های نمکینت، تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم

مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند

هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم

چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید

دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت

به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند

چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت

همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را

پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را

تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را

دل به دریا زده ای پهنه سراب است نه
برف و کولاک زده راه خراب است نرو

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم

بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست

بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست

پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم

می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش!

...

جمعه, روزهای هفته, عاشقانه, علیرضا آذر, علیرضا آذر, مثنوی نظر دهید...

دانلود دکلمه شعر صحنه با صدای علیرضا آذر با کیفیت 320

دانلود دکلمه شعر صحنه با صدای علیرضا آذر با کیفیت 320

 

لبخند مرا بس بود آغوش لهم میکرد
آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم میکرد

آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده ی اول بود

هرکس غم خود را داشت هرکس سر کارش ماند
من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند

یا کُنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاست
دنیا پُل باریکی بین بد و بدترهاست

ای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کو
دریاچه ی آرامم کوه هیجانم کو

بر آینه ی خانه جای کف دستم نیست
آن پنجره ای را که با توپ شکستم نیست

پشتم به پدر گرم و دنیا خود ِ مادر بود
تنها خطر ممکن اطراف سماور بود

از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن
یک ذهن هزار آیا از چیستی آبستن

یک هستی سردستی در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا مشغول خودم بودم

هر طور دلم میخواست آینده جلو میرفت
هر شعبده ای دستش رو میشد و لو میرفت

صد مرتبه میکشتند یکبار نمیمردم
حالم که بهم میریخت جز حرص نمیخوردم

آینده ی خیلی دور ماضی بعیدی بود
پشت در آرامش طوفان شدیدی بود

آن خاطره های خشک در متن عطش مانده
آن نیمه ی پُر رنگم در کودکی اش مانده

اما منِ امروزی کابوس پُر از خواب است
تکلیف شب و روزم با دکتر اعصاب است

نفرین کدام احساس خون کرد جهانم را
با جهد چه جادویی بستند دهانم را

من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت
وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت

اندازه ی اندوهم اندازه ی دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست

یک چشم پُر از اشک و چشم دگرم خون است
وضعیت امروزم آینده ی مجنون است

سر باز نکن ای اشک از جاذبه دوری کن
ای بغض پُر از عصیان این بار صبوری کن

من اشک نخواهم ریخت این بغض خدادادی ست
عادت به خودم دارم افسردگی ام عادی ست

پس عشق به حرف آمد ساعت دهنش را بست
تقویم به دست خویش بند کفنش را بست

او مُرده ی کشتن بود ابزار فراهم کرد
هوای هزاران سیب قصد منه آدم کرد

لبخند مرا بس بود آغوش لهم میکرد
آن بوسه ما میکشت لب منهدمم میکرد

آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده ی اول بود

تنها سر من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینن تا طالع من این است

در پیچ و خم گله یکبار تو را دیدم
بین دو خیابان گُرگ هی چشم چرانیدم

محض دو قدم با تو از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک بود تا جیب پدر رفتم

این خاصیت عشق است باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم

هرچند که بی لنگر هرچند که بی فانوس
حکم آنچه تو فرمایی ای خانوم اقیانوس

کشتی و گذر کردی دستان دعا پشتت
بر گود گلویم ماند جا پای هر انگشتت

از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم
تا در طبق تقسیم راضی به کمت باشم

آفت که به جانم زد کِشتم همه گندم شد
سهم کم من از سیب نان شب مردم شد

ای بر پدرت دنیا آهسته چه ها کردی
بین منو دیروزم مغلوبه به پا کردی

حالا پدرم غمگین مادر که خودآزار است
تنهایی بی رحمم زیر سر خودکار است

هر شعر که چاقیدم از وزن خودم کم شد
از خانه به ویرانه ، تکرار سلوکم شد

زیر قدمت بانو دل ریخته ام برگرد
از طاق هزاران ماه آویخته ام برگرد

هرچیز به جز اسمت از حافظه ام تُف شد
تا حال مرا دیدند سیگار تعارف شد

گیجی نخ اول خون سرفه ی آخر شد
خودکار غزل رو کرد لب زهر مکرر شد

گیجی نخ دوم بستر به زبان آمد
هر بالش هرجایی یک دسته کبوتر شد

گیجی نخ سوم دلشور برش میداشت
کوتاهی هر سیگار با عمر برابر شد

گیجی نخ بعدی در آینه چین افتاد
رویی که کنارم بود هذیان مصور شد

در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد
اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد

ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است
دنیای شکستن هاست ما جمع مکثر شد

سیگار پس از سیگار کبریت پس از کبریت
روح از ریه ام دل کند در متن شناور شد

فرقی که نخواهد کرد در مُردن من
تنها با آن گره ابرو مردن علنی تر شد

یک گام دگر مانده در معرض تابوتم
کبریت بکش بانو من بشکه ی باروتم

هر کس غم خود را داشت هرکس سر کارش ماند
من نشئه ی زخمی که یک زخم خمارش ماند

چیزی که شکستم داد خمیازه ی مردم بود
ای اطلس خواب آلود این پرده ی دوم بود

هرچند تو تا بودی خون ریختنی تر بود
از خواهر مغمومم سیگار تنی تر بود

هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود
این جنگ ملال آور بر عشق مقدم بود

هرچند تو تا بودی ساعت خفقان بود و
حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و

چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد
روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد

هرچند تو تا بودی دل در قدحش غم داشت
خوب است که برگشتی این شعر جنون کم داشت

ای پیکر آتش زن بر پیکره ی مردان
ای سقف مخدرها جادوی روان گردان

ای منظره ی دوزخ در آینه ای مخدوش
آغاز تباهی ها در عاقبت آغوش

ای گاف گناهی ها ای عشق بانوی بنی عصیان
ای گندم قبل از کشت ای کودکی شیطان

ای دردسر کش دار ای حادثه ی ممتد
ای فاجعه ی حتمی، قطعیت صد در صد

ای پیچ و خم مایوس دالان دو سر بسته
بیچارگی سیگار در مسلخ هر بسته

ای آیه ی تنهایی ای سوره ی مایوسم
هرقدر خدا باشی من دست نمیبوسم

ای عشق پدر نامرد سر سلسله ی اوباش
این دم دمه ی آخر را این بار به حرفم باش

دندان به جگر بگذار یک گام دگر باقی ست
این ظرف هلاهل را یک جام دگر باقی ست

دندان به جگر بگذار ته مانده ی من مانده
از مثنوی بودن یک بیت دهن مانده

دنیا کمکم کرده است
از جمع کمم کرده است

بی حاصل و بی مقدار
یک صفر پس از اعشار

یک هیچ عذاب آور
آینده ی خواب آور

لیوان پُر از خالی
دلخوش به خوش اقبالی

راضی به اگر، شاید
هرچیز که پیش آید

سرگرم سرابی دور
در جبر جهان مجبور

لبخندی اگر پیداست
از عقده گشایی هاست

ما هر دو پُر از دردیم
صدبار غلط کردیم

ما هر دو خطا کاریم
سرگیجه ی تکراریم

من مست و تو دیوانه
مارا که برد خانه

دلداده و دلگیرم
حیف است نمیمیرم

ای مادر دلتنگم دل باز ترین تابوت
دروازه ی ازناسوت تا شعشعه ی لاهوت

بعد از تو کسی آمد اشکی به میان انداخت
آن خانوم اقیانوس کابوس به جان انداخت

ای پیچ و خم کارون تا بند کمربندت
آبستن از طغیان الوند و دماوندت

جانم به دو دست توست آماده ی اعجازم
باید منو شعرم را در آب بیاندازم

دردی که به دوشم ماند ازکوه سبک تر نیست
این پرده ی آخر بود اما غم آخر نیست

دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم
هرآنچه که بودم هیچ این بار فقط شعرم

...

علیرضا آذر, علیرضا آذر, مثنوی نظر دهید...

مادیانِ در انتظار ترن !

دانلود دکلمه شعر مادیان در انتظار ترن با صدای علیرضا آذر

 

چشم هایش شروع واقعه بود
آسمانی درون آنها، من

در صدایش پرنده می رقصید
بر تنش عطر خوب آویشن

باز گوشواره های گیلاسی
پشتِ گوشش شلوغ می کردند

دست های کمندِ نیلوفر
سینه ریزی ظریف بر گردن

احتمالا غریبه می آمد
از خیابان به شرم رد می شد

دختر پا به راهِ دیروزی
هیکلِ رو به راهِ حالا، زن

در قطاری که صبح آمده بود
دشت هایی وسیع جا ماندند

شهر از این زاویه قفس می شد
زیرپاهایگرمِ در رفتن

پشت سر لاشه های پل بر پل
پیشِ رو کوره راهِ سردرگم

مثل یک مادیانِ ناآرام
در خیابان سایه و روشن

در خیالش قطارمردیبود
بی حیا،بی لباس،بی هر چیز

در خیالش عروس خواهد شد
توی هر کوپه کوپه آبستن

سارقانی که دست می بردند
سیب سرخ از حصار بردارند

دکمه هایی که حیف می مردند
روی دنیای زیر ِ پیراهن

مردمانی که تویپنجره ها
در پیِ هرچه لخت می گشتند

پیش چشمانِ گردشان اینک
فرصتی داغ بود و طعمِ بدن

آسمان با گُروم گرومب خودش
عکس هایی فجیع می انداخت

چکه های غلیظِ خون افتاد
از کجا روی صورتِ دامن

او مسافر نبود اما باز
منتظر تا قطار برگردد

مثل حالا که داشت برمی گشت
تن تَ تَن تَن تَتَن تَتَن تَن تَن

سوتِ کمرنگِ سرد می آمد
تیر غیبی تَلَق تلق در راه

خاطراتی که داشت قِل می خورد
روی تصویر ریل ِ راه آهن

توی چشمِ فلان فلان شده اش
آسمانی برای ماندن نیست

زندگی بود و آخرین شیهه
مادیانِ در انتظار ِ تِرن

...

علیرضا آذر, علیرضا آذر, غزل نظر دهید...

تومور یک 1

دانلود شعر تومور یک 1 با صدای علیرضا آذر با کیفیت 320

 

زهر ترین زاویه ی شوکران
مرگ ترین حقه ی جادوگران

داغ ترین شهوت آتش زدن
تهمت شاعر به سیاوش زدن

هر که تو را دید زمین گیر شد
سخت به جوش آمدو تبخیر شد

درد بزرگ سرطانی من
کهنه ترین زخم جوانی من

با تو ام ای شعر به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گوش کن

شعر تو را با خفه خون ساختند
از تو هیولای جنون ساختند

ریشه به خونابه و خون میرسد
میوه که شد بمب جنون میرسد

محض خودت بمب منم ، دور تر !
می ترکم چند قدم دور تر !

از همه ی کودکی ام درد ماند
نیم وجب بچه ولگرد ماند

حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیگار پرس

از سر شب تا به سحر سوختن
حادثه را از دو سه سر سوختن

خانه خرابی من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست

چک چک خون را به دلم ریختم
شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

گاه شقایق تر از انسان شدی
روح ترک خورده ی کاشان شدی

شعر تو بودی که پس از فصل سرد
هیچ کسی شک به زمستان نکرد

زلزله ها کار فروغ است و بس ؟
هر چه که بستند دروغ است و بس

تیغه ی زنجان بخزد بر تنت
خون دل منزویان گردنت

شاعر اگر رب غزل خوانی است
عاقبتش نصرت رحمانی است

حضرت تنهای به هم ریخته
خون و عطش را به هم آمیخته

کهنه قماری است غزل ساختن
یک شبه ده قافیه را باختن

دست خراب است چرا سر کنم ؟
آس نشانم بده باور کنم

دست کسی نیست زمین گیری ام
عاشق این آدم زنجیری ام

شعله بکش بر شب تکراری ام
مرده ی این گونه خود آزاری ام

من قلم از خوب و بدم خواستم
جرم کسی نیست ، خودم خواستم

شیشه ای ام سنگ ترت را بزن
تهمت پر رنگ ترت را بزن

سارق شبهای طلاکوب من
میشکنم میشکنم خوب من

منتظر یک شب طوفانی ام
در به در ساعت ویرانی ام

پای خودم داغ پشیمانی ام
مثل خودت درد خیابانی ام

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام

مرد فرو رفته در آیینه کیست ؟
تا که مرا دید به حالم گریست

ساعت خوابیده حواسش به چیست ؟
مردن تدریجی اگر زندگی ست

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام

من که منم جای کسی نیستم
میوه ی طوبای کسی نیستم

گیج تماشای کسی نیستم
مزه ی لبهای کسی نیستم

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام

خسته از اندازه ی جنجال ها
از گذر سوق به گودال ها

از شب چسبیده به چنگال ها
با گذر تیر که از بال ها

آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام

شعر اگر خرده هیولا شدم
آخر ابَر آدم تنها شدم

گاه پریشان تر از این ها شدم
از همه جا رانده ی دنیا شدم

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام

وای اگر پیچش من با خمت
درد شود تا که به دست آرمت

نوش خودم زهر سراپا غمت
بیشترش کن که کمم با کمت

خوب ترین حادثه میدانمت
خوب ترین حادثه میدانی ام ؟

غسل کن و نیت اعجاز کن
باز مرا با خودم آغاز کن

یک وجب از پنجره پرواز کن
گوش مرا معرکه ی راز کن

حرف بزن ابر ِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام

قحطی حرف است و سخن سالهاست
قفل زمان را بشکن سال هاست

پر شدم از درد شدن سال هاست
ظرفیت سینه ی من سال هاست

حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

روز و شبم را به هم آمیختم
شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

یک قدم از تو همه ی جاده من
خون بطلب ، سینه ی آماده ؛ من

شعر تو را داغ به جانت زدند
مهر خیانت به دهانت زدند

هر که قلم داشت هنرمند نیست
ناسره را با سره پیوند نیست

لغلغه ها در دهن آویختند
خوب و بدی را به هم آمیختند

ملعبه ی قافیه بازی شدی
هرزه ی هر دست درازی شدی

کنج همین معرکه دارت زدند
دست به هر دار و ندارت زدند

سرخ تر از شعر مگر دیده اید ؟
لب بگشایید اگر دیده اید

تا که به هر وا ژه ستم میشود
دست ، طبیعی است قلم میشود

وا ژه ی در حنجره را تیغ کن
زیر قدم ها تله تبلیغ کن

شعر اگر زخم زبان تیز تر
شهر من از قونیه تبریز تر

زنده بمان قاتل دلخواه من
محو نشو ماه ترین ماه من

مُردی و انگار به هوش آمدند
هی ! چقدر دست برایت زدند !

...

علیرضا آذر, علیرضا آذر, مثنوی نظر دهید...