پاییز

هفت پشتِ بهار از تبار پاییز است !

تمام عزتش از اعتبار پاییز است
که هفت پشتِ بهار از تبار پاییز است

مرا به سرخ و سفیدی رو نیازی نیست
چرا که زردِ رُخم یادگار پاییز است

چهار فصل قشنگ درون تقویمم
بدونِ بودن تو هر چهار، پاییز است

تو بودی و همه شب میگسار من بودی
تو نیستی و مرا غمگسار، پاییز است

ببخش اگر که مرا در بهار ذوقی نیست
که در طریقت عاشق بهار، پاییز است !

...

پاییز, حمزه کریم تباح فر, غزل نظر دهید...

فرق پاییز و تو این است: تو پاییزتری

فرق پاییز و تو این است: تو پاییزتری
من غم انگیزترم یا تو غم انگیزتری؟

خوردم اما نشدم مست چنان! منتظرم
که به دستم بدهی کاسه ی لبریزتری

اینهمه زخم زدی بر دل من، باز بزن
منتها با تبر و با قمه ی تیزتری

تو و چنگیز مغول هر دو به یک اندازه
کشته اید، آه ولی باز تو خونریزتری

با تو خورشید فقط صبح سخن میگوید
با تو که از همه ی شهر سحرخیزتری

پرم از خاطره های بد و بد ، کاش از تو
داشتم خاطره ی خاطره انگیزتری

به خودت خیره شو در آینه و بعد بگو
من غم انگیزترم یا تو غم انگیرتری؟

...

پاییز, غزل, مجید بابازاده نظر دهید...

شرم کن مردِ دل آزرده ی پاییزی من !

رد پا بر بدنم مانده، گذشتی از من
کف و خون در دهنم مانده گذشتی از من

پرم از اینکه چرا قافیه را باخته ام
بعدِ تکفیرِ تو هر روز بتی ساخته ام

اسب حیوان نجیبیست نتازان و نرو
دستِ حوای تو سیبیست نتازان و نرو

عشق را جار زدی یک شبه حاشا کردی
روزگاران غریبیست نتازان و نرو

هر چه دل دادمت و هر چه به من دل دادی
قبلِ راهی شدنم در چمدان جا دادی

چمدان رفت و چه خوبست خودم جا ماندم
نیستی مساله این نیست که تنها ماندم

نیمه شب عطر تو در پیرهنم می پیچد
دست های تو به دور بدنم می پیچد

شرم کن مردِ دل آزرده ی پاییزی من
بغلم کن هوسِ شعر و برون ریزیِ من

شبحِ خانگی ام، مردِ گره پیشانی
پشتِ این پنجره ام دست نمی جنبانی ؟

کاش در راسِ همین ساعتِ سرگردانی
ورقِ واقعه را یکسره برگردانی !

سهمگین است نهنگی به بیابان برسد
دشت را گم کند آهو به خیابان برسد

مثل این است که در خواب منی اما حیف
وقت بوسیدنت این خواب به پایان برسد

شهر را پرسه زدن بی تو برایم سخت است
چه کسی بعد من از بودنِ تو خوشبخت است ؟

تا که بیرون بزند زاویه ی دلتنگی
مثنوی خون به دلم کرد مگر از سنگی ؟

سد شدی، کوه شدی، سخره نوردم کردی
عشق ورزیدم و خندیدی و طردم کردی

آنسوی فاجعه پیداست تو می مانی و من
حلقه ی گمشده اینجاست تو می مانی و من

مولوی خوانی ام اینبار سزاوار تر است
گفت “حقا که غمت از تو وفادار تر است”

سر راهش بنشینی و کمین بگذاری
گرگ باشی و سرت را به زمین بگذاری

عاقبت می رمد و می رود این تقدیر است
اسب وحشی صفتی را که تو زین بگذاری

باز رگ می زند این جمله ی برگرد به من
شاهرگ می زند این جمله ی برگرد به من

آی تفسیر غزل، یاس، اقاقی، یاغی
“برسان باده که غم روی نمود ای ساقی”

فصل انگوری و من عاشق تاکستانم
از تنم دوری و تب دارم و تابستانم

یک نفر نیست بگوید که بمان حرف بزن
بس کن این مرثیه را شعر نخوان حرف بزن

شعر یعنی که ببین اینهمه دلتنگ شدم
تو بغل باز کنی، فاتح این جنگ شدم

جنگ یک واژه ی تحمیلی و تمثیلی بود
بی تو هر روز نه هر ثانیه یک سیلی بود

دوستت دارم و این قافیه تکراری شد
شعر هم بعد تو مصداق خود آزاری شد

مثل تریاک که یک روز شقایق بوده ست
هر که شاعر شده شاید کمی عاشق بوده ست

بگذارید کمی حرف دلم را بزنم
کف کند، سر برود شقشقه ای از دهنم

بگذارید تسلای خودم باشم و بس
شاعر ساده ی سودای خودم باشم و بس

چشم را، پنجره را، حنجره را می بندم
“من از آن روز که در بند توام”خرسندم

...

پاییز, جدایی, عاشقانه, مثنوی ‏ - نظر دهید...

اولین جمعه ی پاییز بود…

اولین جمعه ی پاییز بود…
خوب میدانست عاشق این فصلم!
سه روز از دعوای کودکانه مان میگذشت!
سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم!
سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ میزدم به نزدیک ترین دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را میگرفتم… سه روز سکوت بی سابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با بهانه های خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم میکرد تا جوابِ جانم نفس بشنود!
من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغل کردنم
از قصد به دیدنش نرفتم که از این انتظار، بوسه ای بیست ثانیه ای حاصل شود…!
از آن بوسه هایی که تا بند آمدن نفس، لبهایش جدا نمیشد!
اولین جمعه ی پاییز بود…
دیگر طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایش را از قاب عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد…
نزدیک ترین دوستش بود
صدایش لرز داشت
هی قسم می داد که آرام باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت:
نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبه ای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت….!
گفت و لابه لای قسم دادن هایش گوشی از دستم افتاد.
اصلا نمیفهمیدم چه شنیده ام
دو سه باری محکم به خودم سیلی زدم که بیدار شو اما این کابوس را در بیداری میدیدم نه خواب!
دلیل سه روز بی تفاوتی اش برایم روشن شده بود… .
با دست و پایِ کرخت راهیِ کافه شدم.
فقط میخواستم ببینم این غریبه کیست ؟
میخواستم ببینم این غریبه اندازه ی من او را بلد است؟!
این غریبه وسطِ حرف هایش یکدفعه مکث میکند که بگوید الهی فدای آرامشِ چشمانت شوم؟
این غریبه….!
به حال جنون سمت کافه میرفتم
به حال دیوانه ای که دویده بود و نفسش بالا نمی آمد!
چند قدم مانده بود برسم اما قلب و دست و پا یاری ام نمیکرد… .
کشان کشان و با چشمانی نیمه باز وارد کافه شدم که ناگهان همگی جیغ کشیدند و مواجه شدم با کِیکِ بزرگی که روی آن نوشته بود اولین جمعه ی پاییزمان مبارک جانا… .
و بعد هم همان آغوش و بوسه ی ناشی از انتظار رخ داد!
میدانست عاشق پاییزم و میخواست اولین جمعه ی پاییزیِ با هم بودنمان را جشن بگیرد!
.
.
حالا اولین جمعه ی پاییز است جانا… .
از آخرین حرف هایت که به تنهایی ام ختم شد، چند ماه و چند روز و چند ساعت میگذرد
اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم!
اینبار کنج اتاق، قاب عکست مرا در آغوش کشیده و در انتظار غافلگیری ات ثانیه ها را میشمارم!
نمی دانم کجا و با کدام غریبه جشن پاییز گرفته ای
اما میخواهم راهی کافه شوم
با همان حال پریشان
با همان حال پریشان…!

...

پاییز, جدایی, جمعه, عاشقانه ‏ - , نظر دهید...

ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﭘﺎﯾﯿﺰﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﮐﻪ …

ميخواهمت، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺧﻤﺎﺭﯼ ﮐﻪ …
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﮐﻪ …

ميخواهمت، ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﺸﻤﯽ ﺧﯿﺲ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﮐﻪ …

ميخواهمت، ﺩﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ
ميخواهمت ﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﯼ ﮐﻪ …

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻤﺖ، ﺩﺭ ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﻡ
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﻣّﻦ ﯾﺠﯿﺐ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﮐﻪ …

ميخواهمت، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﭘﺎﯾﯿﺰﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﮐﻪ …

ﻣﻦ ﺩﻟﺨﻮﺵ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻫﺮ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ “ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽﺷﻤﺎﺭﯼ” ﮐﻪ …

...

پاییز, عاشقانه, علی صفری, غزل نظر دهید...

از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد!

آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد

تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد

مهر با بی مهری و نامهربانی میرسد
مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد

بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟
بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد

کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد
بوی باران را تنفّس کرد و عطر آمیز شد

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد…

...

پاییز, جدایی, شهریور, غزل, فرهاد شریفی نظر دهید...