حضرت قاسم بن الحسن (ع)

چیزی که به جا ماند ز قاسم اثرش بود

می آمد و عمامه ی بابا به سرش بود
آماده ی جنگیدنِ با صد نفرش بود

می آمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود

پروانه ای از شوق پریده است به میدان
آن چیز که می سوخت در او بال و پرش بود

می خواست بگوید به ابی انت و امی
لب بست در آنجا که عمویش پدرش بود

این شیر، علی اکبر او نه ولی انگار
باید بنویسیم که قاسم پسرش بود

سنجیدن شیرینی قاسم به عسل نیست
اصلا عسل از ساخته های شکرش بود

گیرم زره اندازه ی او نیست ، نباشد
حرزی که عمو داده به شال کمرش بود

بغض جمل از حد تصور زده بیرون
یک دشت پر از تیغ به دنبال سرش بود

در روضه ی بابای غریبش جگری سوخت
چیزی که از او ریخت به میدان جگرش بود

در زیر سم اسب چه می ماند از این جسم
چیزی که به جا ماند ز قاسم اثرش بود

در خیمه نشستند پریشان که بیاید
چیزی که از او زودتر آمد خبرش بود

...

اشعار عاشورایی, حضرت قاسم بن الحسن (ع), غزل ‏ - نظر دهید...

آری تو طعم مرگ را پیشم عسل کردی

من از تولد عاشقم؛ وقتی پدر با اشک
بعد از اذانش «یا حسین»ی خواند در گوشم

در چشمهای تو، عمو جان! کربلا دیدم
وقتی گرفتی لحظه ی اول در آغوشم

می دانم اکنون در دل پاکت چه غوغایی ست
قربانیت وقتی که میراث حسن باشد

می دانم اذنم می دهی، اشکت که پایان یافت
خط حسن وقتی که در دستان من باشد

هم جوشنم شد، هم توانم داد با عطرش
شالی که روی شانه ام انداختی با عشق

شمشیر در دستم چه حیدروار می چرخد
از من چه مرد بی نظیری ساختی! با عشق

«احلی…» حدیث چشمهای مهربانت بود
آری تو طعم مرگ را پیشم عسل کردی

حتی دهان زخمهایم نیز شیرین شد
وقتی مرا مثل علی اکبر، بغل کردی

...

اشعار عاشورایی, چهارپاره, حضرت قاسم بن الحسن (ع), قاسم صرافان نظر دهید...

دلم برای حسن تنگ شد تو را دیدم

تو قَد کشیده ای،یا که عمو کمان شده است
و یا دوباره علمدار نوجوان شده است

بخند حضرتِ عباسِ سیزده ساله
که خنده یِ تو برایِ حسین،جان شده است

دلم برای حسن تنگ شد تو را دیدم
کریم زاده کریم است این همان شده است

بگو علی و بگو مجتبی بگو تکبیر
بگو که نامِ تو کابوسِ شامیان شده است

بلند شو که نبینند می خورم به زمین
که این غریبِ جوانمُرده ناتوان شده است

چه آمده به سَرَت که سرِ تو می اُفتد
چه دید مادرم اینجا که نیمه جان شده است

به خیمه ناله ی نجمه،نزن نزن شده بود
به گریه هر قسمِ من بمان بمان شده است

سپاه رویِ تو اُفتاد و آسیابت کرد
پُر از تَرک تنت از ضربِ این و آن شده است

تو را برایِ رساندن زِ خاکها کَندم
که نیمی از تو عیان نیمه ای نهان شده است

صدای سینه ی تو می رسد به خیمه بگو
مزاحمِ نفست چند استخوان شده است

چقدر رویِ تو را جایِ نعل پُر کرده
چقدر روی دهانت پُر از دهان شده است

...

اشعار عاشورایی, حضرت قاسم بن الحسن (ع), غزل ‏ - نظر دهید...

“وَ اللّهِ لٰا اُفارِقُ عَمّی” شعار نیست…!

ما را به غیر خدمت تو افتخار نیست
ما را به جز کنار شما اعتبار نیست

حالا که وقت روضه ی اولاد مجتباست
مانند سیر و سرکه دلم را قرار نیست

ای روضه خوان ز روضه ی طفل حسن بخوان
روضه بخوان که ابر دو چشمم نبار نیست

با اینکه ده بهار فقط عمر کرده است
اما میان معرکه اهل فرار نیست

تا قتلگه برای دفاع از عمو دوید
سرباز کوچکی که بر اسبی سوار نیست

از هر طرف به سوی شما سنگ ریختند
هر چند حکم مست شدن سنگسار نیست

با مرگ خویش بر همه اثبات کرده است
مومن تمام وقت عزیز است، خوار نیست

از طرز جان فدا شدنش واضح است که
“وَ اللّهِ لٰا اُفارِقُ عَمّي” شعار نیست…!

...

اشعار عاشورایی, حضرت قاسم بن الحسن (ع), سیدمهدی وزیری, غزل نظر دهید...

بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده ام

در سرخی غروب نشسته سپیده ات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده ات

آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد
آوای ناله های بریده بریده ات

در بین این غبار به سوی تو آمدم
از روی ردّ خونِ به صحرا چکیده‏ات…

خون گریه می کنند چرا نعل اسب ها؟
سخت است روضهٔ تن د‏ر خون تپیده ات

بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده ام
آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده ات

باید که می شکفت گل زخم بر تنت
از بس خدا شبیه حسن آفریده ات

...

اشعار عاشورایی, حضرت قاسم بن الحسن (ع), غزل ‏ - نظر دهید...

یادگاری مجتبی مانده

بر تن دشت ردپا مانده گیسویت در هوا رها مانده بازویت آنقدر که ضربت داشت ردّ شمشیر در هوا مانده بند نعلین...ظاهرا...،در اصل دهن ازرق است وا مانده یا حسن گفتنت که غوغا کرد صبر کن ذکر مرتضی مانده پس مدینه برادری شده است که چنین پای کربلا مانده پشت هر ذکر یا عمو جانت هوس ذکر یا اخا مانده لشکر تیغ! چشمتان روشن یادگاری مجتبی مانده گر چه «احلی من العسل» گفتی تازه احلی من البلا مانده چه به روز تو آمده که هنوز کمر خیمه گاه تا مانده زیر پا مانده ای و با حسرت نو عروس تو روی پا مانده دست تو در میان خون خودت دست او نیز در حنا مانده داستان جدایی ات این شد سر جدا، تن جدا جدا مانده تیغ ها که کشیده ات کردند وای من سهم نعل ها مانده گر چه قدت بلند شد اما نجمه بعد از تو بی عصا مانده

بر تن دشت ردپا مانده
گیسویت در هوا رها مانده

بازویت آنقدر که ضربت داشت
ردّ شمشیر در هوا مانده

بند نعلین…ظاهرا…،در اصل
دهن ازرق است وا مانده

یا حسن گفتنت که غوغا کرد
صبر کن ذکر مرتضی مانده

پس مدینه برادری شده است
که چنین پای کربلا مانده

پشت هر ذکر یا عمو جانت
هوس ذکر یا اخا مانده

لشکر تیغ! چشمتان روشن
یادگاری مجتبی مانده

گر چه «احلی من العسل» گفتی
تازه احلی من البلا مانده

چه به روز تو آمده که هنوز
کمر خیمه گاه تا مانده

زیر پا مانده ای و با حسرت
نو عروس تو روی پا مانده

دست تو در میان خون خودت
دست او نیز در حنا مانده

داستان جدایی ات این شد
سر جدا، تن جدا جدا مانده

تیغ ها که کشیده ات کردند
وای من سهم نعل ها مانده

گر چه قدت بلند شد اما
نجمه بعد از تو بی عصا مانده

...

اشعار عاشورایی, حضرت قاسم بن الحسن (ع), غزل, مجید تال نظر دهید...

بی سبب نیست اگر بوی حسن پیچیده

کربلا ، نایبِ سردار جمل ها شده ای
افتخار علی و حضرت زهرا شده ای

تو که از کودکی ات در نظرم شیرینی
دمِ رفتن به نظر می رسد احلی شده ای

جلوی چشم حرم چند قدم راه برو
چقَدَر مثل علی اکبر لیلا شده ای

به رخِ کوفه کشیدی هنر رزمت را
باعث دلخوشی و حیرت سقا شده ای

نعلِ مرکب به گمان کار خودش را کرده
مثل سقای حرم خوش قد و بالا شده ای

نیزه ها بین همه دست به دستت کردند
با یکی خورده زمین با دگری پا شده ای

سنگباران شدی و باعث یادآوریِ
تیر باران شدنِ پیکر بابا شده ای

دشمن از شاخه ی گل یاسمنم را چیده
بی سبب نیست اگر بوی حسن پیچیده

...

اشعار عاشورایی, حضرت قاسم بن الحسن (ع), غزل ‏ - نظر دهید...

برای سنگ زدن ها نشانه ات کردند

به وجد آمدی و جاودانه ات کردند
یگانه حجله نشین میانه ات کردند

برای عقد تو دست تو را حنا بستند
و عمه هات نشستند شانه ات کردند

چقدر بوسه گرفتند از قد و بالات
فرشته ها همه چون آستانه ات کردند

سرت به بستن این بند کفش بند نشد
شتاب کردی و شوق یگانه ات کردند

تمام دشت ز عمامه ی تو ترسیدند
ز بس شبیه حسن ها روانه ات کردند

ز دشت باد وزید و نقاب تو افتاد
برای سنگ زدن ها نشانه ات کردند

تو سوره بودی و تسبیح دست من بودی
هجا هجا شدی و دانه دانه ات کردند

به روی پیکر تو پای هر کسی وا شد
زره نداشتنت را بهانه ات کردند

به جرم گفتن احلی من العسل قاسم
شبیه موم عسل خانه خانه ات کردند

چقدر فاصله در بند بندت افتاده
که با عموی تو شانه به شانه ات کردند

...

اشعار عاشورایی, حضرت قاسم بن الحسن (ع), علی اکبر لطیفیان, غزل نظر دهید...

می رفت تا که فاش پدر خوانمت، عمو!

چون چشم نیزه قوّت جان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

می رفت تا که فاش پدر خوانمت، عمو!
سُم فرس رسید و دهان مرا گرفت

گویند بو کشیدن گل، مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت

من سینه ام دکان محبت فروشی است
آهن فروش، از چه دکان مرا گرفت؟

دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت

لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
موم عسل چگونه زبان مرا گرفت؟!

چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش های نیزه توان مرا گرفت

گِل شد ز خاکِ سُمّ فرس خون پیکرم
ریگ روان همه جریان مرا گرفت

معنی، ز پیرهای سپاه جمل رسید
هر چه رسید و عمر جوان مرا گرفت

...

اشعار عاشورایی, حضرت قاسم بن الحسن (ع), غزل, محمد سهرابی نظر دهید...