شهریور

از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد!

آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد

تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد

مهر با بی مهری و نامهربانی میرسد
مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد

بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟
بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد

کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد
بوی باران را تنفّس کرد و عطر آمیز شد

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد…

...

پاییز, جدایی, شهریور, غزل, فرهاد شریفی نظر دهید...

شرابی – رستاک حلاج

دانلود آهنگ “شرابی” از رستاک حلاج با کیفیت 320

 

شرابیه موهاش چشاش آبیه
یه جا بین مستی و بی خوابیه

فقط زیر بارون قدم میزنه
چقد زندگی رو بهم میزنه

یه کهنه شرابه که سی سالشه
بجز من یه میخونه دنبالشه

یه کهنه شرابه که این سال ها
گمون میکنم بهترین سالشه

مثه آخرین روز شهریوره
همه ترسم اینه بره بگذره

دلم با نگاهش گلاویز شد
چشاشو یه آن بست پاییز شد !

...

پاییز, ترانه, رستاک حلاج, رستاک حلاج, شهریور نظر دهید...

فکر کن که از این جمع شاعری کم تر…

برو که باز دلت را به دلبری دیگر
به هرکسی که گمان می بری کمی سر تر

برو که عشق پشیمان شود از آمدنش
که ما دو روح جداییم، در دو تا پیکر!

بگو به شعر که این بار حالی اش بشود
قرار نیست بیایی، قرار نیست اگر،

دلم گرفت، به یادم بیاورد که تو را
قرار نیست که این روزهای شهریور …

چقدر حرف نگفته میان پنجره ماند
چه شعرهای سپیدی که توی این دفتر …

برو که مرگ خودم را نشان من بدهی
برو که نیست نیازی به زخم این خنجر!

همیشه آخر قصه بی آشیان مانده ست
پرنده ای که به امید شاخه ای بهتر

برو! دوباره هوایی نکن مرا ای عشق!
و فکر کن که از این جمع شاعری کم تر…

...

جدایی, چهارپاره, رابطه, رویا باقری, شهریور نظر دهید...

یاد

هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز

آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود

من بودم و توران و هستی لذتی داشت

وز شوق چشمک می‌زد و رویش به ما بود

ماه از خلال ابرهای پاره پاره

چون آخرین شب‌های شهریور صفا داشت

آن شب که بود از اولین شب‌های مرداد

بودیم ما بر تپه‌ای کوتاه و خاکی

در خلوتی از باغ‌های احمد آباد

هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز

پیراهنی سربی که از آن دستمالی

دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت

از بیشه‌های سبز گیلان حرف می‌زد

آرامش صبح سعادت در سخن داشت

آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود

گاهی سکوتی بود، گاهی گفت و گویی

با لحن محبوبانه، قولی، یا قراری

گاهی لبی گستاخ، یا دستی گنه‌کار

در شهر زلفی شب روی می‌کرد، آری

من بودم و توران و هستی لذتی داشت

آرامشی خوش بود، چون آرامش صلح

آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را

روشنگران آسمان بودند، لیکن

بیش از حریفان زهره می‌پایید ما را

وز شوق چشمک می‌زد و رویش به ما بود

آن خلوت از ما نیز خالی گشت، اما

بعد از غروب زهره، وین حالی دگر داشت

او در کناری خفت، من هم در کناری

در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت

ماه از خلال ابرهای پاره پاره

...

اردیبهشت, زمستان اخوان ثالث, شهریور نظر دهید...

به مهتابی که به گورستان می تابید

۱

حیف از تو ای مهتاب شهریور، که ناچار

باید بر این ویرانه محزون بتابی

وز هر کجا گیری سراغ زندگی را

افسوس، ای مهتاب شهریور، نیابی

یک شهر گورستان صفت، پژمرده، خاموش

“بر جای رطل و جام می” سجادهٔ زرق

“گوران نهادستند پی” در مهد شیران

“بر جای چنگ و نای و نی” هو یا اباالفضل

با نالهٔ جان‌سوز مسکینان، فقیران

بدبخت‌ها، بیچاره‌ها، بی خانمان‌ها

۲

لبخند محزون “زنی” ده ساله بود این

کز گوشهٔ چادر سیاه دیدم ای ماه

آری “زنی ده ساله” بشنو تا بگویم

این قصه کوتاهست و درد آلود و جانکاه

وین جا جز این لبخند لبخندی نبینی

شش ساله بود این زن که با مادرش آمد

از یک ده گیلان به سودای زیارت

آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند

و اینک شده سرمایهٔ کسب و تجارت

نفرین بر این بیداد، ای مهتاب، نفرین

بینی گدایی، هر به گامی، رقت انگیز

یاد هر به دستی، عاجزی از عمر بیزار

یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی

هر یک به روی بارهای شهر سربار

چون لکه‌های ننگ و ناهمرنگ وصله

۳

اینجا چرا می‌تابی؟ ای مهتاب، برگرد

این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست

جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند

در دام یک زنجیر زرین، دیدنی نیست

می‌خندی اما گریه دارد حال این شهر

ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند

با بانگ محزون و کهنسال نقاره

دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه

از ابروی خورشید، تا چشم ستاره

وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم

از زندگی اینجا فروغی نیست، الک

در خشم آن زنجیریان خرد و خسته

خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ

با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته

واندر سرود بامدادیشان فشرده ست

زینجا سرود زندگی بیرون تراود

همراه گردد با بسی نجوای لب‌ها

با لرزش دل‌های ناراضی هماهنگ

آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها

وین است تنها پرتو امید فردا

۴

ای پرتو محبوس! تاریکی غلیظ است

مه نیست آن مشعل که‌مان روشن کند راه

من تشنهٔ صبحم که دنیایی شود غرق

در روشنی‌های زلال مشربش، آه

زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد

...

زمستان اخوان ثالث, شهریور نظر دهید...