جدایی

نداشت…

می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت
این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت

مانند آشنای غریبه در این جهان
جز مرزهای بسته  خود کشوری نداشت

گفتم بمان که دولت عشق است بودنت
اما توجهی به چنین دلبری نداشت

وقتی که رفت قامت دیوار قد کشید
آنقدر قد کشید که دیگر دری نداشت

من ماندم و کبوترحسی که هیچ گاه
بال و پر رها شده ی دیگری نداشت

یک آن تبر به دست دلم را هدف گرفت
وقتی شکست دعوی پیغمبری نداشت

آتش گرفت هیزم چشمان من بجز
رنج و عذاب معجزه ی بهتری نداشت

شیطان نشست وسوسه ای روبراه کرد
“آدم”، ولی دوباره دل کافری نداشت

...

جدایی, سیدمهدی نژادهاشمی, غزل نظر دهید...

باز آمدی و قلب مرا شاد کرده ای

باز آمدی و قلب مرا شاد کرده ای
این خانه را به دست خود آباد کرده ای

من سالهاست منتظر این دقایقم
سال مرا به ثانیه انشاد کرده ای

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
درمان تویی که روح مرا شاد کرده ای

سرگشته فراق چه دانی چه می کشد!
دلداده را چگونه تو امداد کرده ای!

این دوری و جدایی و هجرت صلاح نیست
خون بر دل شقایق و شمشاد کرده ای

زندانیان زلف تو بی حد و بی مرند
تنها مرا زبندخود آزاد کرده ای

خوش آمدی به صحن و سرای دلم عزیز
دستت درست؛ قلب مرا شاد کرده ای

...

جدایی, عبدالرحیم عبدالکریمی, غزل نظر دهید...

نیلوفر!

شاید برای عاشقی دیر است، نیلوفر!
قلب تو از مرداب من سیر است، نیلوفر!

باید تو را از خاطرم بیرون کنم دیگر
عشقم برایت دست و پاگیر است، نیلوفر!

اصلاًخدا این عشق را در چهره ات جا داد
این عشق هم بدجور واگیر است، نیلوفر!

ذهن تو جا خوش کرده در خواب و خیالاتم
این خواب حتماً جای تعبیر است، نیلوفر!

هرچند سنگین است جُرم چشم های تو
قلب خودم یک پای تقصیر است، نیلوفر!

...

جدایی, حسین ظهرابی, غزل نظر دهید...

یادتان می‌آید اصلا اسم من عالیجناب؟!

ناگهان قل خوردم امشب در كفن عالیجناب
خوف دارم از مرور این سخن عالیجناب

عاشقم كردید و رفتید و غزل تزریق شد
در شعورم مثل خون اهرمن عالیجناب

خودكشی كردم پس از بدرودتان در آینه
اعترافی تلخ با ضعفی خفن عالیجناب

آن تپانچه، یک گلوله، این شقیقه، حكم تیر
یادتان می‌آید اصلا اسم من عالیجناب؟!

عشق را تفسیر كردید از ازل تا آن اتاق
با ولع از تیشه بر سر كوفتن عالیجناب

یادتان می‌آید آن شب بحث‌مان حول چه بود؟
حول افلاطون و عُشاق كهن عالیجناب

من كه قلابم به قلاب شما افتاده بود
دفن گشتم در شما بی‌گوركن عالیجناب

من كه از جغرافی بد اخم‌ها می‌آمدم
بی‌هوا عاشق شدم از روح و تن عالیجناب

خب شما جذاب بودید و سخن‌دان و بلد
لحن‌تان ذاتن پر از مُشك خُتن عالیجناب

جانم از شوق زیارت پشت لب‌ها حبس بود
لب گشودم جان بر آمد از دهن عالیجناب

با شما كمبودهایم رنگ عرفان می‌شدند
چشم‌تان ناموس بود عین وطن عالیجناب

عاشقم كردید، نفرین بر شما، “اندیشه” مُرد
یادتان می‌آید اصلا اسم من عالیجناب؟!

...

اندیشه فولادوند, جدایی, غزل نظر دهید...

‎دهه‌ی شصتی دیوانه‌ی يكبار عاشق!

ساده از دست ندادم دل پرمشغله را
تا تو پرسیدی و مجبور شدم مسئله را

‎من “برادر” شده بودم و “برادر” باید
‎وقت دیدار، رعایت بکند “فاصله” را

‎دهه‌ ی شصتی دیوانه‌ی یكبار عاشق
‎خواست تا خرج كند این كوپن باطله را

‎عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
‎دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را…!

‎و تو خندیدی و از خاطره‌ها جا ماندم
‎با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را

‎عشق گاهی سبب گم شدن خاطره‌هاست
خواستم باز كنم با تو سر این گله را…

 

...

جدایی, عبدالجبار کاکایی, غزل نظر دهید...