فاضل نظری

ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت!

گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت

اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت

دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت

ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت

...

عاشقانه, غزل, فاضل نظری نظر دهید...

به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن!

اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تُنگ، بیرون را تماشا کن

دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار
همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن

خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن

...

غزل, فاضل نظری نظر دهید...

همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد!

همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد

سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد

مرنج از بیش و کم، چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی به قدر تشنگی پیمانه می سازد

مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم
که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد

به من گفت ای بیابان گرد غربت! کیستی؟ گفتم:
پرستویی که هرجا می نشیند لانه می سازد

مگو شرط دوام دوستی دوری است، باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد

...

عارفانه, عاشقانه, غزل, فاضل نظری نظر دهید...

تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم!

پلنگ سـنگی دروازه‌ های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم

تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم

مرا ای ماهی عاشق رها کن، فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچکِ افتاده در نهرم

کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم

تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سـنگی دروازه‌های بسته شهرم

...

عاشقانه, غزل, فاضل نظری نظر دهید...

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟!

از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی؟
آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی!

خون می چکد از بوسه گرمت چه بگویم؟
ای نشتر جان سوز به این سینه چه گفتی؟!

چون شمع سراپا شرر گریه ام ای خار
با این تن پر آبله و پینه چه گفتی؟

ای کاش که از رستم پیروز نپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟!

از خویش مکدر شد و چشم از همگان بست
ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی!

...

جدایی, رابطه, غزل, فاضل نظری نظر دهید...

در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد برد

قاصدک‌های پریشان را که با خود باد برد با خودم گفتم مرا هم می‌توان از یاد برد ای که می‌پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند سیل وقتی خانه‌ای را برد از بنیاد برد عشق می‌بازم که غیر از باختن در عشق نیست در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد برد شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن‌ها هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست هر که در میخانه از مستی نزد فریاد برد

قاصدک‌های پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم می‌توان از یاد برد

ای که می‌پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانه‌ای را برد از بنیاد برد

عشق می‌بازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد برد

شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن‌ها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد

جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر
هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد

در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد برد

...

رابطه, عارفانه, غزل, فاضل نظری نظر دهید...

در عشق، سالهاست که فتوا عوض شده ست!

آیین عشق بازی دنیا عوض شده ست
یوسف عوض شده ست، زلیخا عوض شده ست

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق، سالهاست که فتوا عوض شده ست!

خو کن به قایقت، که به ساحل نمی رسیم
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده ست!

آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده اما عوض شده ست!

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست!

...

رابطه, غزل, فاضل نظری نظر دهید...

بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی...!

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم ، مادرم می گفت
از شانه ام می چیده است هر روز شب بویی

نام تو را می کند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

آئینه خیلی هم نباید راستگو باشد
من مایه رنج تو هستم، راست می گویی!

...

جدایی, عاشقانه, غزل, فاضل نظری نظر دهید...

کور و کریم، حوصله شرح قصه نیست !

بی لشکریم، حوصله شرح قصه نیست
فرمانبریم، حوصله شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می رویم
ما کمتریم، حوصله شرح قصه نیست

فریاد می زنند ببینید و بشنوید
کور و کریم، حوصله شرح قصه نیست

تکرار نقش کهنه ی خود در لباس نو
بازیگریم، حوصله شرح قصه نیست

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند
یکدیگریم، حوصله شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می خوریم
غم پروریم، حوصله شرح قصه نیست

آیا به راز گوشه ی چشم سیاه دوست
پی می بریم؟ حوصله شرح قصه نیست

...

غزل, فاضل نظری نظر دهید...