هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش!
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش
قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینى با النگویش
مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش
کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده ست از ابریشمِ مویش؟
اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم
کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش
تـو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده ى تلخش، یکی با برق چاقویش
قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من…
که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش
رعیّت زاده بودم، دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش!