تنهایی

عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است!

عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است!
در گلویم خبری هست که ناگفتنی است

جاری ام در دل گسترده ی تنهایی خویش
رو به آن روشن یکدست که ناگفتنی است

چه بگویم که زبانم متلاشی شده است
حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است

مانده ام خیره در آیینه ی سرشار از هیچ
آن چنان رفته ام از دست که ناگفتنی است

حرف از محو ضمیر من و روییدن توست
من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است

...

تنهایی, غزل ‏ - نظر دهید...

روزها در انتظار فصل پنجم زیستم!

سال ها چون موج دریا در تلاطم زیستم
با «به دریا بنگرم دریا ته وینُم» زیستم

روزها در قحط سال خاطرات سبز دشت
مثل بابا، با دوبیتی با ترنّم زیستم

چار فصل دفتر دل قصه ی پاییز بود
روزها در انتظار فصل پنجم زیستم!

چشم من، دریاییِ صد نوح، طوفان بود و من
مثل اشکی در میان چشم مردم زیستم

عاقبت مردم نفهمیدند مفهوم مرا
بینشان هرچند عمری با تفاهم زیستم

آنچه آمد بر سرم از یک تبسم بود و باز
سال ها در آرزوی یک تبسم زیستم

...

تنهایی, غزل, محمدحسین بهرامیان نظر دهید...

آتش سیگار!

لبم یاد لبت افتاد دلم در سینه ام لرزید
نبودی آتش سیگار فقط حال مرا فهمید

نشستم دور هر چیزی به جزتوخط کشیدم تا
بفهمی عاشقت هستم بدون ذره ای تردید

نبودی و نبودی و نمی آیی و من هستم
همیشه زیر بارانی که بعداز رفتنت بارید

ببین باران که می آید کمی کمترهوایی شو
تصور می کنم مستی شبیه ساقه های بید

توهم میزنم بادی که در کوچه تو را بویید
برای مردم آزاری نمک بر زخم من پاشید

حسادت چیزخوبی نیست ولی ازتو چه پنهان که
دلم از نقش پروانه به روی سینه ات رنجید

محاسن را نمی خواهم کشیدم تیغ بر صورت
خودم دیدم که چشم تو به ریش عاشقت خندید

صبورم سالمم تنها سرشبها خودآزارم
لبت خندان، خیالت تخت سرم با قرص ها خوابید

...

تنهایی, جدایی, حسین آهنی, غزل نظر دهید...

عنتر!

معشوق من زیباست مثل عنتری که
در می روم از دست او مثل خری که

یک مانتو خفاشی و دو کفش چرمی
یک بینی و یک مشت مو، یک روسری که…

با چشمهای جالب انگیز خمارش
و چیزهای بی حیای دیگری که …

نه خانه مان می آید و نه جای دیگر
چه فایده دارد عزیزم دلبری که

وقتی که پولی در بساطم نیست اوّل
له می کند من را شبیه خاوری که

ترمز بریده باشد اما بعدش آرام
می گویدم پیتزا برایم می خری که!

هر روز می آید کنارم می نشیند
اوّل سلام و بعد رقص بندری که…

با بوسه های آبدار بعـد یعنی
مامان خوبم خواسته انگشتری که…

از دست او یک لحظه هم راحت ندارم
از دست او و مادر بدترتری  که …

حالا خودش بس نیست خواهرهای نازش
صغری و کلثوم و منیژه و پری که…

هر روز می آیند دانشگاه با من
دنبال پیدا کردن آن شوهری که…

بورس مداد و ریمل و ماتیک و رُژ تا
خود را بیندازند به یک مشتری که …

می ترسم از روزی که فردایی ندارد
روزی که بنشینم درون محضری که…

ما را به عقد دائم هم دربیارد
خوابیدن با تو درون بستری که…

و بدتر از آن چند ماه بعد یعنی
آوردن یک بچّه کاکل زری که …

دیگر عروسی کار از ما بهتران است!
مرد کهن می خواهد و گاو نری که …

...

اجتماعی, تنهایی, سیدمهدی موسوی, غزل نظر دهید...

پیرهن را در سکوت گنجه ی بی حوصله آویخت…

خانه را جارو کشید و صندلی ها را برای بار چندم چید
چای را دم کرد
بوی هل در خانه اش پیچید
شعله را کم کرد
رفت از گنجه لباس تازه ای برداشت
عطر زد، ماتیک قرمز بر لبش مالید
گیره را از گیسوان وا کرد
در لباس صورتی خود را تماشا کرد
چرخ زد در آینه رقصید
راه رفت و حرف زد با پرده ها، با قاب ها، با میز، با گلدان
کوچۀ بی رهگذر را چند بار از پنجره پائید
ساعت شماطه دار از نیمه شب رد شد
استکان چای یخ را ریخت
صورتش را شست
پیرهن را در سکوت گنجه ی بی حوصله آویخت…

...

تنهایی, نثر ‏ - نظر دهید...

شعر هم دیگر برایم اتفاقی ناب نیست…

عشق چیزی غیرِ یک پیغمبر کذّاب نیست
مهربانی هست اما آنقدَرها باب نیست

بسترِ زاینده رودم خالی و خشک و خراب
تا بخواهی تشنه ام اما دریغا آب نیست

مثل ماهی قرمزی هستم که قلب کوچکش
لحظه ای آسوده از دلشورۀ قلّاب نیست

یا کشاورزی که بعد از مدتی خون جگر
حاصلش غیر از عتاب و تندی ارباب نیست

قسمتش در جیبِ یک کیف قدیمی مردن است
کهنه عکسی که برایش سهمی از یک قاب نیست

عرصه را باید برای دیگران خالی کنم
چوب هست و گوی هست و قدرت پرتاب نیست

تا سرم از وحشت و کابوس بیداری پُر است
هیچ چیزی بهتر از یک مشت قرص خواب نیست

با خودم گفتم که شاید با غزل بهتر شدم
شعر هم دیگر برایم اتفاقی ناب نیست…

...

تنهایی, سونیا نوری, غزل نظر دهید...

مانده باشد!

برایت اتّفاق افتاده جسمت
درون چاه بابِل مانده باشد؟

دلت یک دفعه پروازش بگیرد ؛
ولی پای تو در گِل مانده باشد؟

ببینی ازخودِ دیروزی ات هم
هزاران سال نوری دور ماندی

میان آنچه بودی، آنچه هستی،
جهانی حدّفاصل مانده باشد؟

شده آیا رفیق کهنه ات را
ببینی بعدِ یک مدّت جدایی

تو از دیوانگی هایت بگویی؛
ولی او پاک، عاقل مانده باشد؟

تصوّر کن کسی یک عمر گشته،
که شاید لحظه ای آسوده باشد

ولی از آن همه سگ دو زدن ها،
فقط درد مفاصل مانده باشد

شده هرگز کسی تا دسته خنجر
درون سینه ات جا کرده باشد

اگرچه او تو را بدجور کشته
دل تو پیش قاتل مانده باشد؟

چه دشوار است باور کردن این
که رؤیاهای تو بر باد رفته

به جای نوش دارو توی جامت
کمی زهر هلاهل مانده باشد

شبیه نو عروس تیره بختی
که مرد دیگری را دوست دارد

ولی حالا برایش یک دل خون
و کابوسی پر از “کِل” مانده باشد

چه سودی برده ام از روز تازه؟
فقط آمد مرا کم کرد از من

شبیه جمع و تفریقی شدم که
از آن یک صفر حاصل مانده باشد

...

تنهایی, جدایی, سونیا نوری نظر دهید...