شاعری واژه به سر دارد و معشوقی، نه!
این غم انگیزترین شعر جهان خواهد شد
شاعری واژه به سر دارد و معشوقی، نه!
این غم انگیزترین شعر جهان خواهد شد
شاعری واژه به سر دارد و معشوقی، نه!
تا که خلوت میکنم با خود؛ صدایم می کنند!
بعد، از دنیای خود کم کم جدایم می کنند!
«گوشه گیری» انتخابی شخصی و خودخواسته ست
پس چه اصراری به ترک انزوایم می کنند!
مثل آتش های تفریحم که بعد از سوختن،
اغلبِ مردم به حال خود رهایم می کنند!
«ای بمیری! لعنتی! کُشتی مرا با شعرهات»
مردم این شهر اینگونه دعایم میکنند!
احتمالاً نسبتی نزدیک دارم با «خدا»
مردم اغلب وقت تنهایی صدایم میکنند!
مثل خودکاری که روی پیشخوان بانک هاست
با غل و زنجیر پایم جابجایم میکنند!
به روی دار قالی دختری را پیر میبافد
و آهو را اسیر پنجههای شیر میبافد
خودش را جای سهراب و سیاوش میگذارد ، نه!
خودش را رستم قربانی تقدیر میبافد
گره زد با گرهها دست عاشق را به معشوقش
دلی را یادگاری پای این تصویر میبافد
که چاقو میبرد جای ترنجی دست او را تا
زلیخا را زنی معصوم و بیتقصیر میبافد
شبیه دختران دیگر از من رو نمیگیرد
دو تا اشک خودش را رو، دو تا را زیر میبافد
شده از زندهبودن سیر با این تلخکامی که
دو چشمش را بهرنگ قهوهای سیر میبافد
به یاد مادری که در کنارش نیست میافتد
بهجایش موی خود را مثل یک زنجیر میبافد
برای بیکسیهای خودش هی شعر میخواند
به روی دار قالی دختری را پیر میبافد
حرف هایم شکوه هایی توامان با خواهش است
سرنوشت جنگ من با این زمانه، سازش است
اشک هایم سکه های عهد دقیانوس بود
مردی از اصحاب کهفم سکه ام بی ارزش است
پادشاهم، گرچه یارانم خیانت کرده اند
بی پناهم، گرچه پشتیبان شهرم ارتش است
خانه ای مخروبه ام نزدیک قبرستان شهر
روح سرگردان قومی دور من در گردش است
یوسفم را نا برادر ها به صحرا برده اند
از نبودش سوی چشمان به سوی کاهش است
ابرهای ساکن بالا سرم افسرده اند
آسمان شهر من یکریز کارش بارش است
خیری از دنیا نیدیم تا گرفتارش شوم
لحظه ی مردن برایم لحظه آرامش است
دانلود آهنگ "با این حالت" از رستاک حلاج با کیفیت 320
داری گم میشی، میدونم به این تنهایی محکومم
نمیدونم چرا بازم کنارت خیلی آرومم
داره اوضاع عوض میشه داری بدجور کم میشی
نمیرم! با خودم میگم دوباره عاشقم میشی
ازم حالی نمیپرسی نمیدونم چرا سردی
منم باعث شدم اما تو اوضاع رو عوض کردی
مگه جز من تو این دنیا کسی میگرده دنبالت
کجا میری تو این سرما کجا میری با این حالت
وقتی که عشق از دل من نـاگهان گریخت
هم جان گریخت از من و هم استخوان گریخت
من ماندم و لشی که سزاوار خاک بود
اما نه! خاک هم نپذیرفتمان، گریخت!
دنیا بدون عشـق نه جای سکونت اسـت
چشم و چراغ و روشنی از این جهان گریخت
شک بس که زخم زد بدن اعتقاد را
ایمان شکست خورد و سپس بیامان گریخت
در ننگ از شراب تو -مرگا!- گزیر نیسـت
سقراط نیست آن که از این شوکران گریخت
ای دل! اگر غریب شدی شکر کن که گاه-
تنها به کنج ِ خلوت خود میتوان گریخت
گله دارم گله از نحسی اقبال خودم
می دوم پشت سر مرگ به دنبال خودم
من شمردم به سر انگشت خودم سی سال است
داده ام وعده ی امسال به هر سال خودم!
چون کلافی که به دندان گره اش باز نشد
چشمت انداخت مرا بازبه چنگال خودم
هیچکس بیشتر از من به خودم راست نگفت
شده ام آینه ی عبرت امثال خودم
سایه ی ظهر تموزم که به هر جا رفتم
شدم از چرخش خورشید ؛ لگد مال خودم
دور تادور مرا این همه دیوار گرفت
کاش یک پنجره هم بود فقط مال خودم
آرزوهایم اگر دورتر از دست من است
میکشم منت پرواز هم از بال خودم
توبه از عشق مکافات خودش را دارد
این منم من که شدم باعث اغفال خودم
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه آزار خویش
از من است این غم که بر جان من است
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست!
دیده ام تصویر او را بارها در آینه
با همان چشمان سرد و آشنا در آینه
یک زن یک متر و هفتاد و سه سانتی می گریست
یکصد و هفتاد و سه اندوه را در آینه!
او که مصداق پری واری به شکل آدمی است
آمده با یک بغل موی رها در آینه
شاید اصلاً من خیالی هستم و او واقعی ست
شاید او هر روز می بیند مرا در آینه
آینه در خانۀ من قاب عکس او شده
غیر از او چیزی نمی بینم چرا در آینه؟
با کتاب شاملو می ایستد در آینه
آینه در آیدا؟ یا آیدا در آینه؟
تو عاشق مردای شیک پوشی،
حتی از اسم دود بیزاری
من عاشق زن های سن بالا،
دیوونه ى زن های سیگاری!
دنیا واسه تو زنگ تفریحه،
من شاعرم فهمیدنم سخته
تنها زمانی که هم آغوشیم
فکر و خیال هر دومون تخته
وقتی یه مدت شعر با من نیست،
وقتی پُرم از حرف ناگفته
میشم درست مثل زمانی که
تو عادتت تاخیر میفته...!
پیش تو آرامش مث رویاست
ترجیح میدم باز تنهاشم
تا اینکه با تو باشم و هر روز،
تو حسرت آرامشم باشم...