امیر سهرابی

چادرت باعث شده امروز زیبا تر شوی!

دلبری هایت دلم را برد تا دلبر شوی
چادرت باعث شده امروز زیبا تر شوی!

در نقاب اخم هایت خنده پنهان کرده ای
می شود با این هنر یک روز بازیگر شوی

خاک من از جنس بت های زمان جاهلیست
تو غرورم را شکستی تا که پیغمبر شوی

از پسر آدم چه خیری دیده جزخیره سری
قسمتت شد مثل مریم باشی و دختر شوی

”قدر زر زر گر شناسد قدر گوهر گوهری"
قدر چشمت را بدان شاید تو هم زرگر شوی

دوری از تو مشکل لاین حل این روز هاست
تو بیا تا راه حل مصرع آخر شوی

...

امیر سهرابی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

روبند بینداز که مشکل نتراشی!

آئینه تزئین شده با شیشه و کاشی
روبند بینداز که مشکل نتراشی!

تو علت لرزیدن دست و  دل شهری
معلولِ تو است این همه جنجال وحواشی

تغییر زمان تابع نسبیت محض است
فرق است اگر باشی و وقتی که نباشی

در راه رسیدن به تو از عقل گذشتم
از عقل که نه خیریه ی سنگ تراشی

تنهایی من کاخ مخوفیست که شاید
با زلزله ی عشق تو گردد متلاشی

...

اروتیک, امیر سهرابی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

من سپردم به خودت هر چه خدا می خواهد!

روی این قفل نوشتند دعا می خواهد
من سپردم به خودش هر چه خدا می خواهد

رفتنت اول جولان نفس تنگی هاست
بنشین شهر دلش بازهوا می خواهد

کشتی نوح دلت قدر دلم جا دارد
در امان بودن من مهر تو را می خواهد

یوسف از من نگذر شهر مرا ترک نکن
مگر اینجا چه قدر کور و گدا می خواهد

کار من نیست فقط دست تو را می بوسد
من سپردم به خودت هر چه خدا می خواهد

...

امیر سهرابی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

یا رضایت می دهی یا میروم بالای دار!

دختر گل های وحشی غنچه ی سرخ انار
مهربان تر باش قدری با من چشم انتظار

مثل مرتاضان هندی با کمش هم زنده ام
من به اخمت قانعم لبخند می خواهم چه کار

دست من رو شد برایت بازیم را خوانده ای
حکم دل کردی دلم را باختم در این قمار

جای دست رد تو بر روی قلبم مانده است
روز و شب ها بی قرارم بی قرارم بی قرار

مطمئنا خودکشی از بی تو بودن بهتراست
یا رضایت می دهی یا میروم بالای دار

...

امیر سهرابی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

ردّی از ماه در این هجری خورشیدی نیست!

آرزو می کنم اما به تو امیدی نیست
در جدا بودن ما شبهه و تردیدی نیست!

تو مرا رانده ای از خویش خودم میدانم
راه برگشت برای منِ تبعیدی نیست

دیدِ ما گرچه یکی نیست ولی باور کن
زندگی هر چه که هست آنچه تو میدیدی نیست!

بعد تو معنی ماه و شب و سال ام گنگ است
ردّی از ماه در این هجری خورشیدی نیست!

قبل پیش آمدنِ آنچه نباید برگرد
چون اگر دیر شود فرصت تمدیدی نیست!

...

امیر سهرابی, جدایی, رابطه, غزل نظر دهید...

هر زمان پیش توام غسل شهادت میکنم!

گرچه از این بی محلی ها شکایت میکنم
شهر عادت کرده، پس من نیز عادت میکنم!

کشته های چشم تو از حد گذشته بعد از این
هر زمان پیش توام غسل شهادت میکنم

طاقت از کف میدهم هر بار میخندی ولی
محض حفظ آبرویم استفامت میکنم!

در میان آشنایان پر شده دیوانه ام
پیش هر کس می نشینم با تو صحبت میکنم

پشت هر مرد موفق یک زن فرزانه است
من به پشتیبانی ات احساس قدرت میکنم

...

امیر سهرابی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

لحظه ی مردن برایم لحظه آرامش است!

حرف هایم شکوه هایی توامان با خواهش است
سرنوشت جنگ من با این زمانه، سازش است

اشک هایم سکه های عهد دقیانوس بود
مردی از اصحاب کهفم سکه ام بی ارزش است

پادشاهم، گرچه یارانم خیانت کرده اند
بی پناهم، گرچه پشتیبان شهرم ارتش است

خانه ای مخروبه ام نزدیک قبرستان شهر
روح سرگردان قومی دور من در گردش است

یوسفم را نا برادر ها به صحرا برده اند
از نبودش سوی چشمان به سوی کاهش است

ابرهای ساکن بالا سرم افسرده اند
آسمان شهر من یکریز کارش بارش است

خیری از دنیا نیدیم تا گرفتارش شوم
لحظه ی مردن برایم لحظه آرامش است

...

امیر سهرابی, تنهایی, غزل نظر دهید...

مو بپوشان که دلم باز به مویی بند است!

غم به ابروی تو و روی لبت لبخند است
وای از آن فتنه گری ها که در این پیوند است

تار موی تو گره خورده به بند دل من
مو بپوشان که دلم باز به مویی بند است

مژه هایت خط اسلیمی وپلکت گل و مرغ
سفره ی ترمه چشمان تو بی مانند است

زندگی گوشه قلب تو بهشت است بگو
رهن مخروبه ترین گوشه ی قلبت چند است

جگرم سوخت ولی باز دعایت کردم
منتی نیست که این خاصیت اسپند است

...

امیر سهرابی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

مشکل شرعی ندارد نبش قبرش کن بخوان!

رد شد از روی دلم دراشک هایم لشگرت
تا تو لیلایی شوی با عشق مجنون پرورت

مشکل شرعی ندارد نبش قبرش کن بخوان
خاطراتی را که دفنش کرده ای در پیکرت

من همانم ، مرد بی نام نشان قصه ات
مرد آن گلبرگ های خشک لای دفترت

خشکم اما گرم گرمم مثل روز اولم
خشکم اما زنده ام در انتهای باورت

این غروری که تو داری از تو دورم میکند
این غرور با شکوه خسرو و اسکندرت

قهر کردی کوه امید دلم آوار شد
اشک بود آبی که می پاچیدمش پشت سرت

التماس چشم من را چشم زیبایت ندید
تا مرا ویران کند بد خلقی ویران گرت

فصل پاییزم ولی گرمای تیری با من است
برگ ریزانم ولی از ضرب دست خنجرت

حالم از روزی که رفتی مثل حال بهمن است
هی فرو میریزم از داخل بیایم محضرت

کشتی آرامشی ، باد از تو دورم کرده است
منتظر بودم بیفتد در کنارم لنگرت

قصه ای بودم که شاید آخرش شیرین نبود
گرچه تقصیر تو بود و حرف های آخرت

نبش قبرم کن دلم را مومیایی کرده ام
زنده ام کن با حضور زندگانی آورت

...

امیر سهرابی, جدایی, غزل نظر دهید...