بهار

اگر که بی تو بیاید بهار، خواهم مرد!

بیا، وگرنه در این انتظار خواهم مرد
اگر که بی تو بیاید بهار، خواهم مرد!

به روی گونۀ من، اشک سالها جاری است
و زیر پای همین آبشار خواهم مرد

خبر رسید که تو با بهار میآیی
در انتظار تو من تا بهار خواهم مرد

نیامدی و خدا آگه است من هر روز
به اشتیاق رخت، چند بار خواهم مرد

پدر که تیغ به کف رفت مژده داد که من
به روی اسب سپیدی، سوار، خواهم مرد

تمام زندگی من در این امید گذشت
که در رکاب تو با افتخار خواهم مرد

پدر که رفت به ما راست قامتی آموخت
به سان سرو سهی، استوار، خواهم مرد

...

بهار, عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...

در آرزوی “عزیزم بریز!” مانده دلم !

بهار آمده و برگ ریز مانده دلم
دلم شکست خدا، ریز ریز مانده دلم

هوای عربده در کوچه های شب دارم
ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم

سرم هوای “سرم چرخ می زند” دارد
در آرزوی “عزیزم بریز!” مانده دلم

به این امید که شاید به دیدنم آیی
به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم

به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک
هنوز روی زمین، سینه خیز مانده دلم

تو آمدی و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم

صدای تو ، نفس تو، نگاه کردن تو
هنوز عاشق این چند چیز مانده دلم

هنوز مانده تصرف کنی دلاور من
تنم، لبم، غزلم مانده، نیز مانده لیم

به خنده گفت: تنت نه! لبت نه! شعرت نه!
گزینه ای است که بر روی میز مانده دلم

...

آرش شفاعی, بهار, عاشقانه, غزل نظر دهید...

چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید

کنار پنجره بوی بهار می‌آید
بهار با دل عاشق کنار می‌آید

چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید
شمیم نرگس و آوای سار می‌آید

برای باغ و چمن نه، برای این دل تنگ
بهار با دو سه تا گل، به بار می‌آید

به موج‌های فروخفته مژده خواهم داد
که ماه، بر سر قول و قرار می‌آید

نسیم جامه دران می‌رسد ز هر طرفی
صلای عشق و صدای سه تار می‌آید

تفالی زدم و حافظ عزیزم گفت:
“زهی خجسته زمانی که یار می‌آید”

...

اردیبهشت, بهار, جویا معروفی, غزل نظر دهید...