محسن حسن زاده

اگر که بی تو بیاید بهار، خواهم مرد!

بیا، وگرنه در این انتظار خواهم مرد
اگر که بی تو بیاید بهار، خواهم مرد!

به روی گونۀ من، اشک سالها جاری است
و زیر پای همین آبشار خواهم مرد

خبر رسید که تو با بهار میآیی
در انتظار تو من تا بهار خواهم مرد

نیامدی و خدا آگه است من هر روز
به اشتیاق رخت، چند بار خواهم مرد

پدر که تیغ به کف رفت مژده داد که من
به روی اسب سپیدی، سوار، خواهم مرد

تمام زندگی من در این امید گذشت
که در رکاب تو با افتخار خواهم مرد

پدر که رفت به ما راست قامتی آموخت
به سان سرو سهی، استوار، خواهم مرد

...

بهار, عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...