غزل

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش!

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینى با النگویش

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش

کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده ست از ابریشمِ مویش؟

اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم
کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

تـو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده ى تلخش، یکی با برق چاقویش

قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من…
که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

رعیّت زاده بودم، دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش!

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

نداشت…

می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت
این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت

مانند آشنای غریبه در این جهان
جز مرزهای بسته  خود کشوری نداشت

گفتم بمان که دولت عشق است بودنت
اما توجهی به چنین دلبری نداشت

وقتی که رفت قامت دیوار قد کشید
آنقدر قد کشید که دیگر دری نداشت

من ماندم و کبوترحسی که هیچ گاه
بال و پر رها شده ی دیگری نداشت

یک آن تبر به دست دلم را هدف گرفت
وقتی شکست دعوی پیغمبری نداشت

آتش گرفت هیزم چشمان من بجز
رنج و عذاب معجزه ی بهتری نداشت

شیطان نشست وسوسه ای روبراه کرد
“آدم”، ولی دوباره دل کافری نداشت

...

جدایی, سیدمهدی نژادهاشمی, غزل نظر دهید...

تنها‌تر از مسیح، کسی بر صلیب بود!

گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنها‌تر از مسیح، کسی بر صلیب بود

سر‌ها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!

مولا نوشته بود: بیا‌ ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود

مولا نوشته بود: بیا، دیر می‌شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود

مکتوب می‌رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود

اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه‌اش
اما حبیب، جوهرش «امن یجیب» بود

یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود

...

اشعار عاشورایی, اصحاب کربلا, علیرضا قزوه, غزل نظر دهید...

با لب تشنه روان می شد و خود دریا بود

آه از آن روز كه در دشت بلا غوغا بود
شورش روز قیامت به جهان بر پا بود

خصم چون دایره گرد حرم و شاه شهید
در دل دایره چون نقطه ی پا برجا بود

عرصه ی دشت چو دیبای منقش از خون
و آن همه صورت زیبا كه در آن دیبا بود

جان به قربان ذبیحی كه به قربانگه دوست
با لب تشنه روان می شد و خود دریا بود

تو مپندار كه شاهنشه دین در گه رزم
در بیابان بلا بی مدد و تنها بود

انبیا و رسل و جن و ملایك، هر یك
جان به كف در بر شه منتظر ایما بود

خون هابیل كه شد ریخته از سنگ جفا
گر به عبرت نگری كشته ی آن صحرا بود

پرده پوشان نهانخانه ی ملك و ملكوت
همه پروانه ی آن شمع جهان آرا بود

قتل عباس و علی اكبر و قاسم ز ازل
بر فرامین قضایای فلك طغرا بود

و رنه اندر نظر قهر شهنشاه شهید
عدم هر دو جهان بسته به حرف لا بود

علی اكبر به رخ چون گل و با قد چو سرو
فرد و تنها به سوی روزمگه اعدا بود

علم الله كه شقایق نه بدان لطف و سمن
نه بدان بوی، صنوبر نه بدان بالا بود

گرد شمع رخ اكبر، به گه صبح وداع
لیلی سوخته، پروانه ی بی پروا بود

زخم بر جسم علی اكبر و لیلا دل خون
خون ز مجنون رود آری چو رگ از لیلا بود

در همه ملك بلا نیست به جز ذكر حسین
قاف تا قاف جهان صوت همین عنقا بود

«نیر»! آن روز كه طغرای قضا می بستند
سرنوشت من از این نامه همین طغرا بود

...

اشعار عاشورایی, حضرت سیدالشهدا (ع), عمومی, غزل ‏ - نظر دهید...

صبر جمیل زینب، صبری است بی نهایت

صبر جمیل زینب، صبری است بی نهایت
«گر نکته‌دان عشقی، بشنو تو این حکایت»

رأس پدر رقیّه، بر کف گرفت و گفتا:
«با یار دل‌نوازم، شُکری است با شکایت»

در این خرابه‌ی شوم، دادند منزل ما
«گویا ولی‌شناسان، رفتند از این ولایت»

شهری است پُر تلاطم، شب تیره، خصم غدّار
«از گوشه‌ای برون آی، ای کوکب هدایت!»

همراه ما اسیران، جانا! اگر بیایی
«سرها بریده بینی، بی‌جُرم و بی‌جنایت»

گر دوره‌ی اسارت، پرسی ز من چه‌ گویم؟
«کش صد هزار منزل، پیش است در بدایت»

ما را به کوخ منزل، داده یزید را کاخ
«جانا! روا نباشد، خون‌ریز را حمایت»

جان پدر! به همراه، این جسم خسته را بَر
«جور از حبیب خوش‌تر کز مدّعی رعایت»

جان پدر! به جانت! کز عمر خویش سیرم
«یک ساعتم بگنجان، در سایه‌ی عنایت»

در راه کوفه و شام با ما چِه ها نکردند!
«زنهار از این بیابان! وین راهِ بی‌نهایت!»

...

اشعار عاشورایی, حضرت زینب (س), شام غریبان, غزل, ناشناس نظر دهید...

چیزی که به جا ماند ز قاسم اثرش بود

می آمد و عمامه ی بابا به سرش بود
آماده ی جنگیدنِ با صد نفرش بود

می آمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود

پروانه ای از شوق پریده است به میدان
آن چیز که می سوخت در او بال و پرش بود

می خواست بگوید به ابی انت و امی
لب بست در آنجا که عمویش پدرش بود

این شیر، علی اکبر او نه ولی انگار
باید بنویسیم که قاسم پسرش بود

سنجیدن شیرینی قاسم به عسل نیست
اصلا عسل از ساخته های شکرش بود

گیرم زره اندازه ی او نیست ، نباشد
حرزی که عمو داده به شال کمرش بود

بغض جمل از حد تصور زده بیرون
یک دشت پر از تیغ به دنبال سرش بود

در روضه ی بابای غریبش جگری سوخت
چیزی که از او ریخت به میدان جگرش بود

در زیر سم اسب چه می ماند از این جسم
چیزی که به جا ماند ز قاسم اثرش بود

در خیمه نشستند پریشان که بیاید
چیزی که از او زودتر آمد خبرش بود

...

اشعار عاشورایی, حضرت قاسم بن الحسن (ع), غزل ‏ - نظر دهید...

گویا هنوز باور زینب نمی شود

کوتاه کن کلام، بماند بقیه اش
مرده ست احترام، بماند بقیه اش

از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود
آن هم نشد حرام، بماند بقیه اش

هر کس که زخمی از علی و ذوالفقار داشت
آمد به انتقام، بماند بقیه اش

شمشیرها تمام شد و نیزه ها تمام
شد سنگ ها تمام، بماند بقیه اش

گویا هنوز باور زینب نمی شود
بر سینه ی امام؟!، بماند بقیه اش

پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته
در بین ازدحام، بماند بقیه اش

راحت شد از حسین همین که خیالشان
شد نوبت خیام، بماند بقیه اش

رو کرد در مدینه که یا ایهاالرسول
یافاطمه!سلام، بماند بقیه اش

از قتلگاه آمده شمر و ز دامنش
خون علی الدوام، بماند بقیه اش

بر خاک خفته ای و مرا میبرد عدو
من میروم به شام، بماند بقیه اش

دلواپسم برای سرت روی نیزه ها
از سنگِ پشت بام، بماند بقیه اش

دلواپسی برای من و بهر دخترت
در مجلس حرام، بماند بقیه اش

حالا قرار هست کجاها رود سرش
از کوفه تا به شام، بماند بقیه اش

تنها اشاره ای کنم و رد شوم از آن
از روی پشت بام، بماند بقیه اش

قصه به “سر” رسید و تازه شروع شد
شعرم نشد تمام، بماند بقیه اش

...

اشعار عاشورایی, حضرت سیدالشهدا (ع), عمومی, غزل, محمد رسولی نظر دهید...

صورت به جاست، آیینه گر رفت، باک نیست

عنقای قاف را هوس آشیانه بود
غوغای نینوا همه در ره بهانه بود

جایی که خورده بود می، آنجا نهاد سر
دُردی کشی که مست شراب شبانه بود

یکباره سوخت زآتش غیرت، هوای عشق
موهوم پرده ای اگر اندر میانه بود

در یک طبق به جلوه جانان نثار کرد
هر در شاهوار کش اندر خزانه بود

نامد به جز نوای حسینی، به پرده راست
روزی که در حریم الست این ترانه بود

بالله! که جا نداشت به جز بی نشان در او
آن سینه ای که تیر بلا را نشانه بود

کوری نظاره کن که شکستند کوفیان
آیینه ای که مظهر حسن یگانه بود

نی نی، که وجه باقی حق را هلاک نیست
صورت به جاست، آیینه گر رفت، باک نیست

...

اشعار عاشورایی, حضرت سیدالشهدا (ع), عمومی, غزل, نیر تبریزی نظر دهید...

از انگشتری آسمان هایم نگین افتاد…

صدایی آمد از دریا که مردی بر زمین افتاد
و بر رخسار زرد مادری در خیمه چین افتاد

زدند آنقدر سویش تیرهای بی هوا اما
نیفتاد از نفس تا این که مشکش بر زمین افتاد

چنان بر سرو قدی که جهان در سایه سارش بود
تبر زد بارها دشمن که از بالا چنین افتاد

به جای دست تیری که به چشمش بود شد حائل
زمانی که به روی خاک ها از صدر زین افتاد

فلک وقتی رکاب خالی اش را دید زد فریاد
که از انگشتری آسمان هایم نگین افتاد

...

اشعار عاشورایی, حضرت عباس (ع), غزل ‏ - نظر دهید...

باز آمدی و قلب مرا شاد کرده ای

باز آمدی و قلب مرا شاد کرده ای
این خانه را به دست خود آباد کرده ای

من سالهاست منتظر این دقایقم
سال مرا به ثانیه انشاد کرده ای

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
درمان تویی که روح مرا شاد کرده ای

سرگشته فراق چه دانی چه می کشد!
دلداده را چگونه تو امداد کرده ای!

این دوری و جدایی و هجرت صلاح نیست
خون بر دل شقایق و شمشاد کرده ای

زندانیان زلف تو بی حد و بی مرند
تنها مرا زبندخود آزاد کرده ای

خوش آمدی به صحن و سرای دلم عزیز
دستت درست؛ قلب مرا شاد کرده ای

...

جدایی, عبدالرحیم عبدالکریمی, غزل نظر دهید...