غزل

معدوم، از برای چه، این چرخِ دون نشد؟!

در حیرتم که چرخ چرا غرق خون نشد؟!
در ماتم حسین، زمین واژگون نشد!

چون آفتاب یَثرِب و بَطحا غروب کرد
رخسار آفتاب چرا قیرگون نشد؟!

چون فخر کائنات، نگون شد ز پشت زین
بنیاد کائنات چرا سرنگون نشد؟!

جان جهان ز جسم جهان رفت؛ وین عجب
کین جانِ سخت، از تن یـاران برون نشد!

افتاد آسمان امامت چو بـر زمین
ساکن چرا سپهر و زمین بی ‌سکون نشد؟!

آن تیره ‌شب، دریغ که در دشت کربلا
بر رهنمای خلق کسی رهنمون نشد!

«خاقان» به ماتمِ شه دین گفت با فغان:
معدوم، از برای چه، این چرخِ دون نشد؟!

...

اشعار عاشورایی, حضرت سیدالشهدا (ع), غزل, فتحعلیشاه قاجار نظر دهید...

باید ببخشی شاعر سر به هوایت را!

دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را
من دوست دارم زندگی بادست هایت را

از بی قراری های قلب من خبر دارد
بادی که می دزدد برای من صدایت را

زوی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را

تسخیر تو سخت است آنقدری که انگاری
در مشت خود جا داده باشم بی نهایت را

زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دست های من نگیری دست هایت را

هرکس تو را گم کرد، دنبال تو در من گشت
انگار می بینند در من ردپایت را

بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشک ها، خانه به خانه ماجرایت را

وقتی پر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را

...

رویا باقری, عاشقانه, غزل نظر دهید...

جمعه غروب!

جمعه، غروب، همهمه ی شهر نکبتی
الاکلنگ، تاب و یک پارک دولتی

یک دو سه... تا هزار و نود هم شمرده است
نفرین به انتظار - همین بمب ساعتی -

آمد دوباره مثل عروسک ستاره پوش
من ترمزم بریده ولی با چه جراتی...

هی پا به پا نکن، دِ بگو دیر می شود
اینجا نایست توی گلو بغض لعنتی

خانم سلام ... نه ... من که گدایی نمی کنم!
عاشق شدم که چشم تو اصلا قیامتی

-گمشو! "صدای خواهش دستی بریده شد"
گفتم بزن به چاک لجن مرد پاپتی

از روی دنده های چپش حرف می زند
حالا کبود می شود این رنگ صورتی

چیزی شبیه حرمت حوا شکسته بود
زن در کنار جاده رها... بعد مدتی

ترمز، نوار هایده، بانو سوار شد
گم شد میان لفظ "خیابان" به راحتی

ته مانده های خانمِ رویا که دود شد
بعدش مچاله می شود این مرد پاکتی...

 

...

اجتماعی, جمعه, رسول کامرانى, روزهای هفته, عاشقانه, غزل نظر دهید...

نیلوفر!

شاید برای عاشقی دیر است، نیلوفر!
قلب تو از مرداب من سیر است، نیلوفر!

باید تو را از خاطرم بیرون کنم دیگر
عشقم برایت دست و پاگیر است، نیلوفر!

اصلاًخدا این عشق را در چهره ات جا داد
این عشق هم بدجور واگیر است، نیلوفر!

ذهن تو جا خوش کرده در خواب و خیالاتم
این خواب حتماً جای تعبیر است، نیلوفر!

هرچند سنگین است جُرم چشم های تو
قلب خودم یک پای تقصیر است، نیلوفر!

...

جدایی, حسین ظهرابی, غزل نظر دهید...

باغت آبادان! به محصولاتِ میهن قانعم!

دامنت کوتاه اگر آمد پشیمانی چرا
خنده از روی تظاهر، اخم ِ پنهانی چرا

چشمهایت معرکه، چاقوی ابرویت بلا
دخل من آورده ای، دیگر رجز خوانی چرا!

لرزه ات کم بود تا در خود فرو ریزم شبی
اینهمه پس لرزه های بعد ویرانی چرا!

ماه ِ کُردی! کشته ات در بیستون جا مانده است
دیگر این رقص ِ سنندج تا مریوانی چرا!

نه سوالی نه جوابی، خودسر و بی پرس و جو
می بری با خنده از من دل به آسانی چرا

باغت آبادان! به محصولاتِ میهن قانعم!
این تکانِ شاخه های سیب لبنانی چرا!

من خمار خمره ای از بوسه ام بانو شراب!
با لبان چون تویی، انگور شاهانی چرا!

دوست داری غرق در دریای زیبایی شوم؟
بادبانِ روسری بر موی توفانی چرا!

نه اذان، ناقوس میخواهم، کلیسایت کجاست
تا تو هستی مریمم، دین مسلمانی چرا!

گفته بودی سعدی ِ شعر ِ معاصر میشوم
بردی ام از یاد و شعرم را نمیخوانی چرا!

...

اروتیک, شهراد میدری, عاشقانه, غزل نظر دهید...

وخدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر

بیت بیت غزلم شوق پریدن دارد
وه که دیدار غزل درد کشیدن دارد

چشم نرگس شده ات باده پرستم کرده
سعی بین حرم و میکده دیدن دارد

توبه کردم که قلم دست نگیرم اما
هاتفی گفت که این بیت شنیدن دارد

وخدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد

صحبت از قیمت این غمزه و آن ناز مکن
ناز عاشق کشت ای دوست خریدن دارد

عجب این نیست که آهوی دلم صید تو شد
طعم شهد لب صیاد چشیدن دارد

آن زمانی که آب و گلت را بسرشت
زیر لب گفت که این روح دمیدن دارد

قصه ی دست و ترنج است تماشاگه عشق
شکر وصل رخ تو جامه دریدن دارد

دیدن روی تو راه دگری می خواهد
شرح دیدار تو از شعر بریدن دارد

...

عاشقانه, غزل, محمود زارع نظر دهید...

مردان قدرتمند، تنها «یک نفر» دارند!

دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانه ها از حال هم امّا خبر دارند

آیینه بانو! تجربه این را نشان داده:
وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند

تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلاً تمام قرص ها جز تو ضرر دارند

آرامش آغوش تو از چشم من انداخت
امنیتی که بیمه های معتبر دارند

«مردی» به این که عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان ِقدرتمند، تنها «یک نفر»  دارند!

ترجیح دادم لحن پُرسوزم بفهماند
کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!

بهتر! فرشته نیستم ، انسانِ بی بالم
چون ساده ترکت می کنند آنان که پَر دارند

می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش
نادوستانم از سر تو دست بردارند...

...

امید صباغ نو, عاشقانه, غزل نظر دهید...

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود

ای کاش این روایت پرغم صحت نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود

ای کاش گرگِ تاخته بر یوسفِ حجاز
مانند گرگِ قصه کنعان دروغ بود

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار
کاش بر جانِ باغ، زمستان دروغ بود

 

...

اشعار عاشورایی, عمومی, غزل, محمدمهدی سیار نظر دهید...

شیعه شدن که آرزوی هر پیمبری است

تا حاجت تمام دلم را روا کند
باید خدا به پای علی ام فدا کند

آن قدر قیمتی است فدای علی شدن
خود را فداش حضرت خیر النسا کند

شیعه شدن که آرزوی هر پیمبری است
آن رتبه است که فاطمه باید عطا کند

آن کس که اختیار دو عالم به دست اوست
اصلاً عجیب نیست که کار خدا کند

از لا به لای خلق، قیامت که می شود
بر گردن علی است که ما را سوا کند

اهل کرم معطل خواهش نمی شوند
او حاجت نخواسته را هم عطا کند

...

عید غدیر, غزل ‏ - نظر دهید...

باید برادرانِ زنم را عوض کنم!

باید که شیوه سُخنم را عوض کنم
شد؛ شد؛ اگر نشد؛ دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار، انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده‌ام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه یک دوست سر زدم
این بار شکل در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
باید که قیچی چمنم را عوض کنم

پیراهنی به غیر غزل نیست در بَرَم
گفتی که جامه کُهَنم را عوض کنم

دستی به جام باده و دستی به زُلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمام آنچه “من” ام را عوض کنم

دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست
وقتی که شیوه کُهَنم را عوض کنم

مَرگا به من که با پرِ طاووس عالَمی
یک موی گربه وطنم را عوض کنم

وقتی چراغ مِه شِکَنم را شکسته‌اند
باید چراغ مه شکنم را عوض کنم

عُمری به راه نوبت ماشین نشسته‌ام
امروز می‌روم؛ لگنم را عوض کنم

تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فَنم را عوض کنم

با من برادران زنم خوب نیستند
باید برادرانِ زنم را عوض کنم!

دارد قطار عُمر کجا می‌برد مرا
یا رب! عنایتی؛ تِرَنم را عوض کنم

ور نه زِ هول مرگ، زمانی هزار بار
مجبور می شوم کفنم را عوض کنم

...

طنز, غزل, ناصر فیض نظر دهید...