ناصر فیض

باید برادرانِ زنم را عوض کنم!

باید که شیوه سُخنم را عوض کنم
شد؛ شد؛ اگر نشد؛ دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار، انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده‌ام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه یک دوست سر زدم
این بار شکل در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
باید که قیچی چمنم را عوض کنم

پیراهنی به غیر غزل نیست در بَرَم
گفتی که جامه کُهَنم را عوض کنم

دستی به جام باده و دستی به زُلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمام آنچه “من” ام را عوض کنم

دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست
وقتی که شیوه کُهَنم را عوض کنم

مَرگا به من که با پرِ طاووس عالَمی
یک موی گربه وطنم را عوض کنم

وقتی چراغ مِه شِکَنم را شکسته‌اند
باید چراغ مه شکنم را عوض کنم

عُمری به راه نوبت ماشین نشسته‌ام
امروز می‌روم؛ لگنم را عوض کنم

تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فَنم را عوض کنم

با من برادران زنم خوب نیستند
باید برادرانِ زنم را عوض کنم!

دارد قطار عُمر کجا می‌برد مرا
یا رب! عنایتی؛ تِرَنم را عوض کنم

ور نه زِ هول مرگ، زمانی هزار بار
مجبور می شوم کفنم را عوض کنم

...

طنز, غزل, ناصر فیض نظر دهید...

من گفته بودم عاشقم، اما فراموشش کن ای دوست!

من گفته بودم عاشقم، اما فراموشش کن ای دوست!
از عشق اگر یک شعله در من مانده خاموشش کن ای دوست

نشنیده گیر آری اگر از عشق، حرفی با تو گفتم
مُرد آن عروس آرزوها پنبه در گوشش کن ای دوست

من تا سراب عاشقی صد بار از این دریا گذشتم
چون موج از این افسانه بگذر، ترک آغوشش کن ای دوست

می‌خواستم با عشق فرداهای روشن را ببینم
دیگر نگاهم را بگیر از من، سیه‌پوشش کن ای دوست

خط می‌زنم نام تو را از خاطرم، یاد تو را نیز
از من اگر نامی به یادت مانده مخدوشش کن ای دوست

عاشق شدم تا اتفاقی تازه در عالم بیفتد
این اتفاق افتاد، باور کن! فراموشش کن ای دوست

...

غزل, ناصر فیض نظر دهید...

من نمی خواستم ای گل به زیانت باشم!

خواستم عاشق بی‌نام‌ و نشانت باشم
نگرانم نشوی تا نگرانت باشم

پیرم از عشق درآمد که در آیینه‌ی شوق
شکلی اندازه‌ی آغوش جوانت باشم

گم شدم در تب شعری که پر از شور تو بود
تا شبیه غزلی ورد زبانت باشم

عاقبت علت تشویش جهانت شده‌ام
من که می‌خواستم آرامش جانت باشم

جرم من نیست اگر نوبت من پاییزی ست
من نمی خواستم ای گل به زیانت باشم

...

رابطه, غزل, ناصر فیض نظر دهید...

دیگر شدی هر چند، اما من همانم!

می خواهمت، می دانی اما باورت نیست
فکری به جز نامهربانی در سرت نیست

دیگر شدی هر چند، اما من همانم
آری همان شوری که در سر دیگرت نیست

من دوستت دارم تمام حرفم این است
حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست

من آسمانی بی کران ، روحی بلندم
باور کن این کوتاهی از بال وپرت نیست

ای کاش درآغاز با من گفته بودی
وقتی توان آمدن تا آخرت نیست !

...

جدایی, ناصر فیض نظر دهید...