مثنوی

تو به اسلام؟ نه! اسلام گراییده به تو

ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکره ی کعبه برون آمده بود

روشنا ریخت به افلاک حلولش آن روز
کعبه برخاست به اجلال نزولش آن روز

عشق او بر دل سنگیِ حرم غالب شد
قبله مایل به علی بن ابی طالب شد

از دل خانه علی رفت و حرم با او رفت
کعبه در بدرقه‌اش چند قدم با او رفت

قفس کعبه شکسته‌ست دم پرواز است
برو از کعبه که آغوش محمد باز است

آینه هستی و با آینه باید باشی
خانه زادِ پسر آمنه باید باشی

همه‌ی غائله‌ها گشت فراموشِ نبی
کودکی‌های علی پر شد از آغوش نبی

مستی اهل سماوات دوچندان شده است
عطر گیسوی علی خورده به تن‌پوش نبی

تا بچیند رطب تازه‌ای از باغ بهشت
رفته دردانه کعبه به سر دوش نبی

که نبی بوده فقط این همه سرمست علی
که علی بوده فقط آن همه مدهوش نبی

چشم در چشم علی، آینه در آیینه
حرف‌ها می‌زند اینک لب خاموش نبی

دور از من مشو ای محو تماشای تو من
نگران می‌شوم از دور شدن‌های تو من

من به شوق تو سکوتم، تو فقط حرف بزن
وحی می‌ریزد از آهنگ لبت، حرف بزن

می‌نشینم به تماشای تو تنها، آری
هر زمان خسته‌ام از مردم دنیا، آری

بر مکافات زمین با تو دلم غالب شد
همه ی دهر اگر شعب ابی طالب شد

خوب شد آمدی ای معنی بی همتایی
بی تو هر آینه می‌مردم از این تنهایی

دین اسلام در آن روز که بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش حیدر بود
باعث گرمی بازار شدش حیدر بود

وحی می‌بارد و من دوخته‌ام دیده به تو
تو به اسلام؟ نه! اسلام گراییده به تو

در زمین دلخوش از اینم که تویی همسفرم
از رسولان دگر با تو اولوالعزم‌ترم

می‌رود قصه‌ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام

...

سید حمیدرضا برقعی, عید غدیر, مثنوی نظر دهید...

یا امیرالمومنین

لعنت به آنكه پایه گذار سقیفه شد
لعنت به هر كسی كه به ناحق خلیفه شد

لعنت بر آنكه بر تن اسلام خرقه كرد
این قوم متحد شده را فرقه فرقه كرد

تكفیر دشمنان علی (ع) ركن كیش ماست
هر كس محب فاطمه شد، قوم وخویش ماست

ما بی خیال سیلی زهرا نمی شویم
راضی به ترك و نهی تبرّا نمی شویم

قـــرآن و اهل بیتِ نبی، اصل سنت است
هر كس جدا ز این دو شود، اهل بدعت است

ما همكلام منكر حیدر نمی شویم
ما با حرامزاده، برادر نمی شویم

ما از الست طایفه ای سینه خسته ایم
مــا بچه های مادر پهلو شكسته ایم

شمشیر خشم شیـعه پدیدار می شود
وقتی كه حرف كوچه و دیوار می شود

امروز اگر كه سینه و زنجیر می زنیم
فردا به عشق فاطمه شمشیر می زنیم

ما را نبی «قبیله سلمان» خطاب كرد
روی غرور و غیرت ما هم حساب كرد

از ما بترس، طایفه ای پر اراده ایم
ما مثل كوه پشت علی (ع) ایستاده ایم

از اما بترس، شیعه ی سرسخت حیدریم
جان بر كفان جبهه ی فتوای رهبریم

از جمعه ای بترس، كه پولاد می شویم
از هُرم عشق، مالك ومقداد می شویم

از جمعه ای بترس كه روز سوارهاست
پشت سر امام زمان ذوالفقارهاست

از جمعه ای بترس كه دنیا به كام ماست
فرخنده روزِ پر ظفر انتقام ماست …

...

عید غدیر, مثنوی, ناشناس نظر دهید...

شب‌های بد بلندترند از همیشه‌ها!

اینجا در این تلاقی خون‌ها و شیشه‌ها
شب‌های بد بلندترند از همیشه‌ها

شب‌های بد بلندترند از همیشه‌ها
تا آب این درخت بخشکد به ریشه‌ها

امشب بدون جامه بخوابی بلندتر
بر روی روزنامه بخوابی بلندتر

دار و صلیب و قبر ببینی زیادتر
خواب پلنگ و ببر ببینی زیادتر

وقتی شب از همیشه شود جانگدازتر
خون شما به شیشه شود جانگدازتر

یلدا حریف این‌همه سختی شود مگر
سیبی که می‌خورید درختی شود مگر

مستوجب عطای بخیلان شوی شبی‌
منظور وعده‌های وکیلان شوی شبی‌:

«من آمدم ترانه بیارم برایتان‌
آجیل و هندوانه بیارم برایتان‌

روزانتان همیشه به جوزا بدل شود
شب‌هایتان همیشه به یلدا بدل شود

آن قصر زرنگار، پس از کوه و جنگل است‌
سختی همیشه در صد و سی سال اول است‌

دیگر کلید بخت به جیب تو می‌شود
یعنی خوراک برّه نصیب تو می‌شود

ما هندوانه هر شب دی پوست می‌کُنیم‌
آن را نثار خوب‌ترین دوست می‌کنیم»

کوچک زیاد بوده‌ای‌، اینک بزرگ شو
این پوست را رها کن و ای برّه‌! گرگ شو

سال دگر به سیب زمینی بسنده کن‌
با هر چه نزد خویش ببینی بسنده کن‌

امسال اگر بریدۀ نان می‌خوریم ما،
سال دگر خوراک شبان می‌خوریم ما

...

شب یلدا, مثنوی, محمدکاظم کاظمی نظر دهید...

شرم کن مردِ دل آزرده ی پاییزی من !

رد پا بر بدنم مانده، گذشتی از من
کف و خون در دهنم مانده گذشتی از من

پرم از اینکه چرا قافیه را باخته ام
بعدِ تکفیرِ تو هر روز بتی ساخته ام

اسب حیوان نجیبیست نتازان و نرو
دستِ حوای تو سیبیست نتازان و نرو

عشق را جار زدی یک شبه حاشا کردی
روزگاران غریبیست نتازان و نرو

هر چه دل دادمت و هر چه به من دل دادی
قبلِ راهی شدنم در چمدان جا دادی

چمدان رفت و چه خوبست خودم جا ماندم
نیستی مساله این نیست که تنها ماندم

نیمه شب عطر تو در پیرهنم می پیچد
دست های تو به دور بدنم می پیچد

شرم کن مردِ دل آزرده ی پاییزی من
بغلم کن هوسِ شعر و برون ریزیِ من

شبحِ خانگی ام، مردِ گره پیشانی
پشتِ این پنجره ام دست نمی جنبانی ؟

کاش در راسِ همین ساعتِ سرگردانی
ورقِ واقعه را یکسره برگردانی !

سهمگین است نهنگی به بیابان برسد
دشت را گم کند آهو به خیابان برسد

مثل این است که در خواب منی اما حیف
وقت بوسیدنت این خواب به پایان برسد

شهر را پرسه زدن بی تو برایم سخت است
چه کسی بعد من از بودنِ تو خوشبخت است ؟

تا که بیرون بزند زاویه ی دلتنگی
مثنوی خون به دلم کرد مگر از سنگی ؟

سد شدی، کوه شدی، سخره نوردم کردی
عشق ورزیدم و خندیدی و طردم کردی

آنسوی فاجعه پیداست تو می مانی و من
حلقه ی گمشده اینجاست تو می مانی و من

مولوی خوانی ام اینبار سزاوار تر است
گفت “حقا که غمت از تو وفادار تر است”

سر راهش بنشینی و کمین بگذاری
گرگ باشی و سرت را به زمین بگذاری

عاقبت می رمد و می رود این تقدیر است
اسب وحشی صفتی را که تو زین بگذاری

باز رگ می زند این جمله ی برگرد به من
شاهرگ می زند این جمله ی برگرد به من

آی تفسیر غزل، یاس، اقاقی، یاغی
“برسان باده که غم روی نمود ای ساقی”

فصل انگوری و من عاشق تاکستانم
از تنم دوری و تب دارم و تابستانم

یک نفر نیست بگوید که بمان حرف بزن
بس کن این مرثیه را شعر نخوان حرف بزن

شعر یعنی که ببین اینهمه دلتنگ شدم
تو بغل باز کنی، فاتح این جنگ شدم

جنگ یک واژه ی تحمیلی و تمثیلی بود
بی تو هر روز نه هر ثانیه یک سیلی بود

دوستت دارم و این قافیه تکراری شد
شعر هم بعد تو مصداق خود آزاری شد

مثل تریاک که یک روز شقایق بوده ست
هر که شاعر شده شاید کمی عاشق بوده ست

بگذارید کمی حرف دلم را بزنم
کف کند، سر برود شقشقه ای از دهنم

بگذارید تسلای خودم باشم و بس
شاعر ساده ی سودای خودم باشم و بس

چشم را، پنجره را، حنجره را می بندم
“من از آن روز که در بند توام”خرسندم

...

پاییز, جدایی, عاشقانه, مثنوی ‏ - نظر دهید...

ترسیده ام از این همه محبوب بودنت

تو مرد اجتماعی پیراهن آجری
من دختری خجالتی و سرد و چادری

من دختری خجالتی ام در حوالی ات
دارم کلافه میشوم از بی خیالی ات

ترسیده ام از این همه محبوب بودنت
با دختران دور و برم خوب بودنت…

با من شبیه خواهر خود حرف می زنی
من خسته ام از این همه داداش ناتنی

با گیره ای که روسری ام را گرفته است
دنیا مسیر دلبری ام را گرفته است

با من قدم بزن کمی از این مسیر را
با خود ببر حواس من سر به زیر را

عطرت رسانده است تو را تا لباسهام
آشفته کرده اند کمد را، لباسهام

صعب العبور، قله خودخواه زندگی ام!
ای نام کوچکت غم دلخواه زندگی ام!

این تکه ابر کوچک جامانده در هوات
حالا حسودی اش شده حتی به دکمه هات

احوال من که با یقه ات خوب میشود
بازش نکن که باعث آشوب میشود

آن دکمه های مستبدت دشمنت شدنت
آشوب های کوچک پیراهت شدند

تبعید میشوم به تو در شب نخوابی ام
با تو درست مثل زنی انقلابی ام

آرام در مقابل من ایستاده ای
بر هم زده ست نظم مرا، اخم ساده ای

بی رحمی است با تو زنی همقدم شود
تا دختری خجالتی از جمع کم شود

باید که از حوالی قلبم بکاهمت
با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت

در من جهنمی است که از سر به راهی است
دنیای من بدون تو یک حرف واهی است

...

اروتیک, عاشقانه, مثنوی ‏ - نظر دهید...

شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی

دانلود آهنگ شهر خالی با صدای نگاره خالوا با کیفیت 320

 

شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی
جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی

کوچ کرده دسته دسته آشنایان، عندلیبان
باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی

وای از دنیا که یار از یار می ترسد
غنچه‌های تشنه از گلزار می ترسد

عاشق از آوازه‌ی دیدار می ترسد
پنجه‌ خنیاگران از تار می ترسد

شهسوار از جاده‌ هموار می ترسد
این طبیب از دیدن بیمار می ترسد

سازها بشکست و درد شاعران از حد گذشت
سالهای انتظاری بر من و تو بد گذشت

آشنا ناآشنا شد، تا بلی گفتم بلا شد

گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ویرانه را بر سر زدم

آب از آبی نجنبید خفته در خوابی نجنبید

چشمه‌ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانه‌ ما را به دست کم گرفت

جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد
بر من و بر ناله‌هایم هیچکس گوشی ندارد

بازآ تا کاروان رفته باز آید
بازآ تا دلبران ناز ناز آید

بازآ تا مطرب و آهنگ و ساز آید
تا گل افشانان نگار دل نواز آید

بازآ تا بر در حافظ سر اندازیم
گل بیفشانيم و می در ساغر اندازیم

...

امیر جان صبوری, ترانه, مثنوی ‏ - نظر دهید...

ای فدای قد و بالای تو، زن­ تر شده ­ای!

آمدی، شادی و ماتم به سراغم آمد
خنده و گریه­ ی توام به سراغم آمد

آمدی مثل همان سال نبودی دیگر
کی رسیدی گل من؟ کال نبودی دیگر!

آمدی «نو شده» هرچند کهن­ تر شده­ ای
ای فدای قد و بالای تو، زن­ تر شده ­ای!

شیطنت رفته و افسونگری آموخته ­ای
خوانده­ای شعر مرا، شاعری آموخته­ ای

جای آن چشم، که گور پدرِ آهو بود
لانه­ی مضطربِ فاخته­ ترسو بود

دختری رفت که اخم و غضبش شیرین بود
زنی آمد که لبِ خنده زنش غمگین بود

دختری بست به بازوی درختی، تابی
زن سرازیر شد از سرسره ­ی بی­تابی

قلعه­ زخمی در حال فرودی انگار
پل تن­باخته در بستر رودی انگار

گل پژمرده ناکام قراری شاید
دست آشفته­ مستی به قماری شاید

بنشین از منِ بی­ حوصله شعری بشنو
قدر یک لحظه از آن فاصله شعری بشنو

بعدِ تو برگ زمین خورده به طوفان زد و رفت
یک شب از خانه به آغوش خیابان زد و رفت

دل به دریا زد و هی همسفرِ جوها شد
زنگ بیداری او، دسته­ جارو­ها شد

آه دیر آمدی ای بغض فرو­برده­ من!
آه دیرآمدی ای اشک زمین خورده­ من!

سخت ماندم که عذاب تو زمینم نزند
سینه­ ام سنگ شود مثل تو، سینم نزند

سخت ماندم که نیایی و خرابم نکنی
قصّه خواندم نزدم پلک که خوابم نکنی

پلّه­ ها با کف پای تو محبّت نکند
درِ این خانه به این پاشنه عادت نکند

رفتی و دور شدی، این­همه دیرم کردی
مو به مو، رو­ به­ روی آینه پیرم کردی!

گیرم این فاصله را با دو قدم رد بکنیم
آه! با عمر هدر رفته چه باید بکنیم

عشق دورم! فقط آن خاطره­ ها سهم من است
بسته درها و همین پنجره­ ها سهم من است

در همین شعر که گفتم به تو جان خواهم داد
از همان پنجره ­ها دست تکان خواهم داد…

...

جدایی, رابطه, عاشقانه, مثنوی, مهدی فرجی نظر دهید...

می روم گم شوم تمامی شب، توی آغوش مرد تازه تری…

باز می گردم از تمام ِ جهان به همین گریه های مجانی
به همه قصه های غمگینی که تو از چشم من نمی خوانی

باز برگرد و مثل هر دفعه زندگی را برام مشکل کن
شاید این بار اتفاق افتاد! شاید از این امیدها… [ول کن!]

چنگ هی می زند کسی در من به همین فوت و فن ّ نقاشی:
خط ّچشمی قشنگ تر بکشم شاید آنوقت عاشقم باشی!

مثل یک کودتا تمام شدی،که جهان ِ من انقلاب کند
غصه ی کافه های بعد از تو، “میلک شیک” ِ مرا خراب کند

می روی تا مرا ورق بزنی، اسم ِ من ننگ ِ دفترت باشد
یک “زن ِ بی خیال ِ کدبانو” جای من توی بسترت باشد!

خالی از عشق و خسته از نفرت، مانده ام با دل قراضه تری
می روم گم شوم تمامی شب، توی آغوش مرد تازه تری…

...

جدایی, مثنوی ‏ - نظر دهید...

شب رشت است و دلم پیش تو سرگردان است!

در دل ِمن كه برای دل ِ تو جایی هست
ساعت هشت شب انگار خبرهایی هست

ساعت هشت شب انگار تو بر می خیزی
به وجود نگرانم هیجان می ریزی

شب رشت است، هوا منتظر باران است
شب رشت است و دلم پیش تو سرگردان است

شب بخیر ای نفس ات شرح پریشانی من
ماه پیشانی من! دلبر بارانی من!

رشت زیباست،تو وقتی به هوا زُل بزنی
بنیشینی و به گیسوی ترت گُل بزنی

عشق سطری ست از احساس نجیب تن تو
عطر، عطر خوش و رویایی پیراهن تو

نغمه ای،زمزمه ای نیست،هوا سنگین است
پنجه ای تازه بزن،باز دلم غمگین است

به هوای تو سری هست كه پر خواهم داد
دل به توفانی دریای خزر خواهم داد

یاد آن وعده كه مست آمده بودی پیشم
هشت شب، چتر به دست آمده بودی پیشم

چترت آمیزه ای از گرمی و زیبایی بود
زیر چتر تو همه چیز تماشایی بود

دوست دارم به خدا خنده ی رنگینت را
تو و زیبایی ایرانی و غمگینت را

تو نباشی اثر از گرمی و زیبایی نیست
رشت بی عطر نفس های تو رویایی نیست

كاش می شد به همان هیات و حالت باشی
باز هم گوشه ی میدان رسالت باشی

كاش می شد به هوا فرصت بارش بدهیم
بنیشینیم و دو لب چای سفارش بدهیم

كسری از پنجره باز است،هوا دم دارد
این هوا عطر نفس های تو را كم دارد

به هر آن چیز بخواهی قسَمت خواهم داد
دل خود را به هوای قدمت خواهم داد

وقت تنگ است،بیا بی كسی ام را كس باش
باز هم در پس هر حادثه دلواپس باش

وقت تنگ است هوا منتظر باران است
شب رسیده است و دلم پیش تو سرگردان است

ساعت انگار – سر هشت – به من می خندد
آمدی پیش من و رشت به من می خندد!

...

جدایی, دلتنگی, عاشقانه, مثنوی, ناصر حامدی نظر دهید...

قرار مان هرجا غصه ها بزرگ نباشد…

قرار اولمان هرکجا که دار نباشد
به دور سینه ی مان سیم ِ خاردار نباشد

توجهی به شب و حلقه ی طناب نکردن
قرار بعدی ِ مان مرگ را حساب نکردن

بدون بال در این آسمان پرنده بمانیم
قرار بعدی ِمان، لج کنیم زنده بمانیم!

اگر چه بر تنمان رد پای قرمز جنگ است
به مرگ فکر نکن، زندگی هنوز قشنگ است…

شبانه از دهن گربه ی سیاه پریدن
دو تا پلنگ شدن، سمت قرص ماه پریدن

دو تا پلنگ، نه! مثل دو تا عقاب، دو ماهی
دو تا ستاره ی افتاده از دهان سیاهی

دوتا پرنده ی بی سرزمین، دو اشک چکیده
دو تا ستاره ی دنباله دار رنگ پریده…

قرار بعدی مان کشف رنج های دنیرو
و قهوه خوردن در ساحل ریو دو ژانیرو!

قرار بعدی انکار عقده های زمینی
فرار کردن از خوک دانی ِ پازولینی

دوباره کشف معمای فیلمهای نوار و
قرار بعدی مان زخمهای ژان رنوار و

مرور کردن عصیان بی مرور براند و
برای بار صدم قصه های عامه پسند و

به کشف درد رسیدن، به کشف یک شب خونی
هویت زن بی آرزوی آنتونیونی

گذشتن از دل این زخم های کهنه ی کاری
پس از شکستن آغوش های آلمادواری…

قرار بعدی ِمان هرکجا که سایه نباشد
دوباره پای کسی روی چارپایه نباشد

به سوی این شب بی انتها تفنگ گرفتن
به احترام سر میرزا تفنگ گرفتن

دوباره زنده شدن، از دهان قبر پریدن
“رئیس علی” شدن و روی زین ببر پریدن

قرار بعدی مان قهوه با دو تکه ی ژیگو
به جنگ میروم امروز…آدیوس آمیگو !

قرار بعد غریو تفنگ های من و تو
نشانه رفتن سمت فالانژ های فرانکو

صدای ریزش زنجیرهای کهنه ی خونین
صدای آزادی روی رزمناو پوتمکین

صدای زخمی ویکتور خارا -جنازه ی زنده-
گلوله خوردن در کوچه …زنده باد آلنده …

من و تمامی این لحظه های رنگ پریده
من و تمامی این خاطرات رنج کشیده

من و تلاقی هر روز دردها…بروفن ها
من و دویدن بیهوده در جهان کوئن ها …

من و تمامی تنهاییم،‌ تمامی دردم
من و تمامی این روزها که گریه نکردم

من و دراز کشیدن کنار نعش کبودم
من و نبودن انسان بهتری که نبودم

من و بریدن هر روز این زبان اضافی
من و شکستن یک مشت استخوان اضافی

من و حضور شب و آسمان چرکی تهران
من و جویده شدن در دهان چرکی تهران

قرار بعدی اعجاز دست های من و تو:
شکوفه دادن گیلاس در خزان کیوتو

قرار بعدی مان گفتگو، مراسم چایی
و شام خوردن در هاید پارک ویکتوریایی

قرارمان شب نمناک نانت، رخوت بوردو
نگاه کردن خورشید در غروب پالرمو

شریک موج…شبیه تن دو ماهی لیز و
تو و شنا کردن زیر آفتاب ونیز و

قرارمان دگرانزوم هتل، حوالی پانتون
برای یافتن نادیای آندره برتون

قرار بعدی مان اضطراب بوسه ی من با
شکوه سمفونی زندگی…غروب وین با

پرنده های مسافر به دور دست پریدن
به سرزمین های بهتری که هست پریدن…

قرار بعدی یک زندگی کوچک عادی
فرار کردن از لحظه های مارکی دوسادی

قرار مان هرجا غصه ها بزرگ نباشد
میان سفره ی مان رد پای گرگ نباشد…

...

حامد ابراهیم پور, مثنوی نظر دهید...