حامد ابراهیم پور

باران تندی در امیر آباد می آمد...

آن شب صدای گریه و فریاد می آمد
آن شب تو تنها مانده بودی، باد می آمد

آن شب صدایی شیشه ها را مضطرب می کرد
باران تندی در امیر آباد می آمد...

باران نه، از چشم زمین انگار سیلی که
با نعش مشتی ماهی آزاد می آمد

باران نه، اشک شادی اُردی جهنم بود
وقتی برای زادن خرداد می آمد

دنیا شبیه کوسه ای مشتاق خون ات بود
در آب اگر یک قطره می افتاد، می آمد

ترسیده بودی،شعر می خواندی، زنی تنها
از فصل های سرد فرخزاد می آمد

جمعه تو را میزد ، صدای جیغ گنجشکی
از حوض بی نقاشی فرهاد می آمد

آن شب اتاقت سرخ شد، آن شب تو را بردند
آن شب تو تنها مانده بودی، باد می آمد

...

اردیبهشت, باران, حامد ابراهیم پور نظر دهید...

قرار مان هرجا غصه ها بزرگ نباشد...

قرار اولمان هرکجا که دار نباشد
به دور سینه ی مان سیم ِ خاردار نباشد

توجهی به شب و حلقه ی طناب نکردن
قرار بعدی ِ مان مرگ را حساب نکردن

بدون بال در این آسمان پرنده بمانیم
قرار بعدی ِمان، لج کنیم زنده بمانیم!

اگر چه بر تنمان رد پای قرمز جنگ است
به مرگ فکر نکن، زندگی هنوز قشنگ است...

شبانه از دهن گربه ی سیاه پریدن
دو تا پلنگ شدن، سمت قرص ماه پریدن

دو تا پلنگ، نه! مثل دو تا عقاب، دو ماهی
دو تا ستاره ی افتاده از دهان سیاهی

دوتا پرنده ی بی سرزمین، دو اشک چکیده
دو تا ستاره ی دنباله دار رنگ پریده...

قرار بعدی مان کشف رنج های دنیرو
و قهوه خوردن در ساحل ریو دو ژانیرو!

قرار بعدی انکار عقده های زمینی
فرار کردن از خوک دانی ِ پازولینی

دوباره کشف معمای فیلمهای نوار و
قرار بعدی مان زخمهای ژان رنوار و

مرور کردن عصیان بی مرور براند و
برای بار صدم قصه های عامه پسند و

به کشف درد رسیدن، به کشف یک شب خونی
هویت زن بی آرزوی آنتونیونی

گذشتن از دل این زخم های کهنه ی کاری
پس از شکستن آغوش های آلمادواری...

قرار بعدی ِمان هرکجا که سایه نباشد
دوباره پای کسی روی چارپایه نباشد

به سوی این شب بی انتها تفنگ گرفتن
به احترام سر میرزا تفنگ گرفتن

دوباره زنده شدن، از دهان قبر پریدن
"رئیس علی" شدن و روی زین ببر پریدن

قرار بعدی مان قهوه با دو تکه ی ژیگو
به جنگ میروم امروز...آدیوس آمیگو !

قرار بعد غریو تفنگ های من و تو
نشانه رفتن سمت فالانژ های فرانکو

صدای ریزش زنجیرهای کهنه ی خونین
صدای آزادی روی رزمناو پوتمکین

صدای زخمی ویکتور خارا -جنازه ی زنده-
گلوله خوردن در کوچه ...زنده باد آلنده ...

من و تمامی این لحظه های رنگ پریده
من و تمامی این خاطرات رنج کشیده

من و تلاقی هر روز دردها...بروفن ها
من و دویدن بیهوده در جهان کوئن ها ...

من و تمامی تنهاییم،‌ تمامی دردم
من و تمامی این روزها که گریه نکردم

من و دراز کشیدن کنار نعش کبودم
من و نبودن انسان بهتری که نبودم

من و بریدن هر روز این زبان اضافی
من و شکستن یک مشت استخوان اضافی

من و حضور شب و آسمان چرکی تهران
من و جویده شدن در دهان چرکی تهران

قرار بعدی اعجاز دست های من و تو:
شکوفه دادن گیلاس در خزان کیوتو

قرار بعدی مان گفتگو، مراسم چایی
و شام خوردن در هاید پارک ویکتوریایی

قرارمان شب نمناک نانت، رخوت بوردو
نگاه کردن خورشید در غروب پالرمو

شریک موج...شبیه تن دو ماهی لیز و
تو و شنا کردن زیر آفتاب ونیز و

قرارمان دگرانزوم هتل، حوالی پانتون
برای یافتن نادیای آندره برتون

قرار بعدی مان اضطراب بوسه ی من با
شکوه سمفونی زندگی...غروب وین با

پرنده های مسافر به دور دست پریدن
به سرزمین های بهتری که هست پریدن...

قرار بعدی یک زندگی کوچک عادی
فرار کردن از لحظه های مارکی دوسادی

قرار مان هرجا غصه ها بزرگ نباشد
میان سفره ی مان رد پای گرگ نباشد...

...

حامد ابراهیم پور, مثنوی نظر دهید...

پسری کو که خاطراتت را...

شب اول :هجوم نازی ها
طرف کوره های انسانی

وسط خون و بمب می رقصند
چند تا دختر لهستانی

شب دوم :کلاه و بارانی
چند تا بوسه ی بدون دلیل

پشت هم تیر خوردن و مردن
ته هر فیلم ژان پِیِر مِلویل

شب سوم: طناب یخ زده ای
بر گلوی کبود بیداری

هیچکاکی که دوستت دارد
هیچکاکی که دوستش داری!

شب چارم :ادامه ی سردرد
گریه با خنده ،چای با بروفن

زندگی با کلانتر فارگو
خودکشی با برادران کوئن !

شب پنجم: هنوز بیداری
سینما هست ! زنده می مانی

دکترت گفته زنده باش...برقص
با زن و زوربای یونانی !

شب بعدی: تپانچه و جانگو
توی هر کافه ، توی هر کازینو

با لباس سیاه خندیدن
زیر شلاق با تارانتینو !

شب هفتم : درخت سوخته ای
توی یک روستای بودایی

راهزن می شوی ولی سخت است
کشتن هفت تا سامورایی !

شب هشتم : گذشتن از دل جنگ
گذر از حوض خون بدون شنا

توی میدان شهر ، با گریه
دیدن سنگ خوردن ِمالنا

نهمین شب ، شکست را بپذیر !
با سکوتت بساز ،گریه نکن

مثل ادوارد دست قیچی باش
آخر فیلم های تیم برتون !

شب آخر، پولانسکی خوب است!
تا تو را توی ترس ها بکُشد

شب آخر فقط اجازه بده
بچه ی ُرزماری تو را بکُشد !

باز ده شب گذشت تا جادو
به وفاداری تو شک نکند

ده شب سرد...باورش سخت است
فیلم دیدن به تو کمک نکند !

قهرمانت همیشه تنها ماند
قهرمانت به هیچ جا نرسید

سینما دوست بود و محرم بود
زورش اما به غصه ها نرسید

زنده ماندی برای چند ریال؟
زنده ماندی برای چند پِنی؟

گیج و برعکس زندگی کردی
با سرانجام بنجامین باتنی !

کاش با شعر می شد از غم نان
رو بگیری و باز نان بخوری

کاش با شعر می شد از فردا
توی قبرت کمی تکان بخوری!

تا دل خاک ،سینه خیز برو
-زخم هایت اگر که بگذارند-

سهم یک گور دسته جمعی شو
با زنانی که دوستت دارند

سرزمینت تو را نمی خواهد
به سرت فوت کرده خاکش را

گرگ پیری شدی که توی تله
می جود پای دردناکش را...

لب یک پرتگاه منتظرید
خودت و سایه ات ! فقط دو نفر

تو هولش می دهی :نخند ! نرقص!
او هولت می دهد: نترس! بپر !

هیچ کس وارث تو نیست ،ببند
نیمه شب چشم های ماتت را

خاطرات نگفته ای داری
پسری کو که خاطراتت را...

...

چهارپاره, حامد ابراهیم پور نظر دهید...

بدون توضیح از چشم آسمان افتاد!

اپیزود اول
-

به کفش پاشنه دار سپیدِ گارسونش
به عطر قهوه همراه بوی ادکلنش

نگاه کرد به گوشه کنار کافه ی پیر
شیکاگوی دهه ی بیست بود و آل کاپونش

کلافه بود، به فنجان خالی اش زل زد
و بی علاقه چنگال زد به ژامبونش

چهار انبارش توی هارلم لو رفت
در اوکلوهاما تـوقیف شد دو کامیونش

تپانچه اش را برداشت، کافه خلوت بود
صدا نبود به جز ناله ی گرامافونش

صدا نبود به جز خواندن زنی در باد
میان لهجـه ی دیوانه ی آکاردِئونش

تپانچه را از روی شقیقه اش برداشت
-

اپیزود دوم
-

کتاب هایش را چید توی کارتونش
نگاه کرد به گوشه کنار پانسیونش

کسل کننده ترین روز ِ احتمالی بود:
فرانسه ی دهه ی شصت، بندر تولونش

نگاه کرد در آیینه: صورتش شل بود
درست چون گره بی اصول پاپیونش

شمرد تک تک از دست داده هایش را
نگاه کرد بـــه سرتاسر کلکسیونش

دو مشت قرص به گیلاس بُردو اش حل کرد
-

قرار بود بنوشد که بی حواسش کرد
صدای پر ضربان تلویزیونش

آپارتمان بود و میزبانی مک لین
کنار حسرت امیدوار جک لمونش

نگاه کرد و لیوان قرص را انداخت...
-

اپیزود سوم
-

به میز و قوطی کنسرو نیمه سرد تُنش
به جشن مورچه ها روی نان تافتنش

به دفتر خفـه ی بی مجوزش: زل زد
به شعرِ زندگیِ زندگی خراب کُنش

کلافه بود، مسیر نماز را گم کرد:
شکست لَم َیلِد و نیمه ماند لَم یکُنش

هزار و سیصد و هفتاد و هشت، تهران بود
-

دوباره سردش شد، فکر خودنویسش بود
نگاه کرد بـه جیب لباس گرم کنش

نوشت بر همه ی شیشه ها: خداحافظ
و بعد خم شد از نرده های بالکونش

بدون توضیح از چشم آسمان افتاد!
-

...

حامد ابراهیم پور, غزل نظر دهید...

سلول انفرادی من را بزرگ کن...

باران به روی پنجره هاشور می زند
باران گرفته است و دلم شور می زند...

در حسرت نوشتن یک شعر تازه ام
بگذار تا به حرف بیاید جنازه ام!

از خواب های یخ زده بیرون بکش مرا
از این تنِ ملخ زده بیرون بکش مرا

در خاک تکه های تنم را نشان بده
با خود مرا ببر، وطنم را نشان بده

نگذار راه آمدنم را عوض کنند
نگذار نقشه ها وطنم را عوض کنند

نگذار تا اسیر شوم زیر پیله ام
بی آبرو شوند زنان قبیله ام!

نگذار دین هراس بریزد به دین من
نگذار چاه نفت شود سرزمین من

نگذار زخم های تنم بیشتر شود
نگذار رودخانه ی من بی خزر شود

من را ببر، ازین تن مطرود خسته ام
از این اتاق های مه آلود خسته ام

دست مرا بگیر، جهان را نشان بده
با من برقص، پیرهنت را تکان بده

با من برقص روی صداها و زنگ ها
با من برقص روی زبان تفنگ ها

با من برقص، با ضربان های گیج من
با من برقص در تن داغ خلیج من

با من برقص روی جهان های گم شده
با من برقص، با ملوان های گم شده

با من برقص روی تن بند ِ رخت ها
با من برقص زیر تمام درخت ها

با من برقص در ته بن بست های من
با من برقص، با بند ِ دست های من

دارند تکه های مرا بند می زنند
زنجیرهای من به تو لبخند می زنند

به گوشه های خونی ِ تاریک تر بیا
از من نترس، امشب نزدیک تر بیا

نزدیک باش، با هیجانم شریک شو
در تکه تکه کردن نانم شریک شو

در من هزار یاغی، شمخال می زنند
در من پرندگان جهان بال می زنند

فکری برای کندن دندان گرگ کن
سلّول انفرادی من را بزرگ کن...

...

حامد ابراهیم پور, رابطه, مثنوی نظر دهید...

که مرده شور ببرد شهر و پاسبانش را !

سپرده بود به آوارگی عنانش را
غریبه ای که نمیگفت داستانش را

کلافه بود، به سیگار آخرش پک زد
و بعد خم شد و پر کرد استکانش را

شراب کهنه ی جوشیده در رگش جوشید
و شعله ور شد و سوزاند استخوانش را

زیاده می نخوری! شهر پاسبان دارد
که مرده شور ببرد شهر و پاسبانش را !

نگاه صاحب میخانه بی تفاوت شد
اگرچه زیر نظر داشت میهمانش را

غریبه جای رد تازیانه اش میسوخت
غریبه حال بدی داشت، شانه اش میسوخت

به مرغ گمشده ی پرشکسته ای میماند
که پیش چشمانش آشیانه اش میسوخت

به رود خشک، به سرو خمیده ای میماند
به گنگ بی خبر خواب دیده ای میماند

غرور زخمی را سمت ماه تف میکرد
به گرگ بسته ی دندان کشیده ای می ماند

دوباره دستانش را دراز کرد، نشد
تمامی شب راز و نیاز کرد، نشد

دوباره گمشده اش را از آسمان میخواست
گلایه کرد نشد، اعتراض کرد نشد!

غریبه خاطره ی روشنی به یاد نداشت
میان تقویمش صفحه های شاد نداشت

تمام عمر درین شهر زندگی میکرد
تمام عمر به این شهر اعتماد نداشت...

ستاره ای شد و از دست آسمان افتاد
پرنده ای شد و گم کرد آشیانش را

دوباره پرکن، (میخانه چی نگاهش کرد)
ندید اما لبخند ناگهانش را!

بلند شد، وسط شعر چهارپایه گذاشت
و حلقه کرد به این بیت ریسمانش را...

صدای راوی در پیچ داستان گم شد
کلافه تر شد، گم کرد قهرمانش را

دوباره پر کن! نوشید، تا سحر نوشید
و نیمه کاره رها کرد داستانش را...

...

چهارپاره, حامد ابراهیم پور نظر دهید...

خدا نخواست که بانوی این ترانه شوی!

صدای پای تو در گوش کوچه ها جاری ست
و گریه آخر این ماجرای تکراری ست

نه شب شده ست که مهتاب بیش و کم بزند
نه قصّه است، که باران به صورتم بزند !

زمان به سر نرسیده، زمین به هم نشده
و هیچ چیز از این روزگار کم نشده !

همان که بود : همان تکّه سنگ گرد مذّاب
همین که هست : همین آسمان و جنگل و آب !

ببین که تیغ تو بر استخوان نخورده عزیز
ببین که رفتی و دنیا تکان نخورده عزیز !

فقط دو سایه ی بی دست و پا ، دو عابر کور
دو تا غریبه ی تنها ، دو تا مسافر کور !

دو مرغ خیس ، دو تا کفتر پرانده شده
همین دو آدمک از بهشت رانده شده !

گذشته جمع شده ، چرک کرده در سر من
گذشته پُر شده در پاره های دفتر من

کسی نیامد از این درد کور کم بکند
و شعر، شعر نیامد که راحتم بکند !

کسی نیامد ازان اتّفاق دم بزند
برهنه روی غزلهای من قدم بزند

نشد ستاره ی شبهای آشیانه شوی
خدا نخواست که بانوی این ترانه شوی

عقیم شد گل صد آرزوی کوچک من
برای عشق کمی دیر شد ، عروسک من !

در این کویر امیدی به قد کشیدن نیست
قفس شکست، ولی فرصت پریدن نیست

برای بال و پرم ارتفاع روز کم است
برای رفتن من آسمان هنوز کم است !

تو لا اقل بزن و دور شو، به خاطر من !
برو ! سفر به سلامت ، برو مسافر من

نگو زمین به هم آمد، زمانمان گم شد
هوا سیاه شد و آسمانمان گم شد

نگو که رفتن پایان ماجراست رفیق
خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق !

فقط اجازه بده چشم خواب خسته شود
شب از سماجت این آفتاب خسته شود

به حرف دور و برت گوش می کنی گل یخ
مرا دوباره فراموش می کنی، گل یخ !

دوباره سرخ ، دوباره سپید خواهی شد
و قهرمان رمانی جدید خواهی شد !

دو گونه سرخ تر از روز پیش خواهی کرد
به روی دوش دو گیسو پریش خواهی کرد

دوباره بوی حضورت، دوباره بوی تنت
تپیدن دو کبوتر به زیر پیرهنت !

دوباره خنده ی معصوم سر سری گل من
و حرفهای قشنگی که از بری گل من !

دوباره وسوسه ی داغ باده ای دیگر
برای آمدن شاهزاده ای دیگر

به جز دلم ، لبت از هر چه هست ، تنگ تر است
بخند ! خنده ات از دیگران قشنگ تر است !

ببین هنوز دهان هزار خنده تویی
بخند! آخر این داستان برنده تویی

به خود نگیر اگر شعر دلپسند نبود
مرا ببخش اگر مثنوی بلند نبود !

نگیر خرده بر این بیت های سر در گم
که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم !

دوباره قلب من و وسعت غمی که نگو
من و خیال شما و جهنّمی که نگو

و داغ خاطره ها تا همیشه بر تن من
گناه با تو نبودن فقط به گردن من !

...

جدایی, حامد ابراهیم پور, رابطه, مثنوی نظر دهید...

تو را درشهر خون و سوزن و ویروس گم کردم!

تو را در خانه های خلوت منحوس گم کردم
تو را درکوچه های شهر بی فانوس گم کردم

تو را در سال قحطی، سال بلوا، سال بیماری
تو را در روزهای حصبه و تیفوس گم کردم

تو در خوارزم پشت خنجر تاتار جاماندی
تو را درگنجه زیر چکمه های روس گم کردم

تو را درهشت سال سرخ بی تقویم، بی تحویل
تو را درهشتمین بازوی اختاپوس گم کردم

تو را در بزم رومی، سکه های قلب بغدادی
تو را در خواب های عصر دقیانوس گم کردم

مرا گم کردی و در غارهای دور خوابت برد
مرا گم کردی و دراین شب دیجور خوابت برد

شغالان ساقهایت، خوشه هایت را هرس کردند
میان باغ های خشک بی انگور خوابت برد

دعا کردی و رنگ ریشه هایت برمکی میشد
دعا کردی و زیر سایه ی ساطور خوابت برد

گل پیراهنت در چادر چنگیز یخ می زد
دعا خواندی و در آغوش نیشابور خوابت برد

دعا می خواندی و رنگ خلیجت پرتغالی شد
شبیه نوعروسی لابه لای تور خوابت برد

کفن گم کردی و دستان مَحرم سنگسارت کرد
دعا می خواندی و در رخوت کافور خوابت برد...

کسی را آخر این مصرع مایوس گم کردم
کسی را اولِ این شعر نامانوس گم کردم

شماری گاو لاغر چند گاو چاق را خوردند!
چه تعبیری... تو را درچاه این کابوس گم کردم

تو را درشهر چاقو، شهر الکل، شهر بی خوابی
تو را درشهر خون و سوزن و ویروس گم کردم

برای زنده بودن برکه ای آرام می خواهم
پری کوچکی را توی اقیانوس گم کردم

...

جدایی, حامد ابراهیم پور, رابطه نظر دهید...

با خاطرات دخترک چشم تیله ای...

می آمد از گذشته ی من یك پری سرخ
با كفش های مخملی و روسری سرخ

می آمد از غروب شبیه ستاره ها
با آن دو گیس بافته، آن گوشواره ها

با آن دهان با نمكِ ترشِ لیته ای
با دامن سپید و سیاه شلیته ای !

با چشم های وحشی حالی به حالی اش
با بوی تند پیرهن پرتغالی اش

در باد می گذشت -شبیه غزال ها-
دور از نگاه هرزه ی ایل شغال ها

با كوزه ای به دوش، به راه قبیله اش
با چشم های شرقی بی شیله پیله اش

من در میان خاطره ها آه ... گم شدم
در لحظه های كوچك دلخواه گم شدم

در كشتزار، غلت زدن بین پنبه ها
گردش میان باغ، غروب دو شنبه ها

دلشوره های لحظه ی موعود بعد شام
دیدارهای نیمه شبی روی پشت بام !

دل را به دست عشق سپردن كنار هم
روزی هزار مرتبه مردن كنار هم !

در گوش هم تمام شب از عشق دم زدن
با چتر بسته موقع باران قدم زدن

پر بود تخت خوابِ من از بوی پرتغال
با خاطرات دختركی با لبان كال !

نقّاش بخت، طرح غمی تازه می كشید
در ما، غمی گداخته خمیازه می كشید

یك روز برف آمد و سر زد به ساقه مان
رعد آمد و تگرگ تبر زد به ساقه مان

خورشید گم شد و شب موعود مست ها
شب آمد و جماعت قدّاره دست ها

اندوه مبهمی همه جا را گرفته بود
دودی جهنمی همه جا را گرفته بود

ما در میان خون و هیاهو رها شدیم
در تیغه های خونی چاقو رها شدیم

در زخم های سرخ تن مردهای ده
در پرسه ی شبانه ی ولگردهای ده

در بچه های كوچك یك مشت استخوان
در دست های خونی مزدورهای خان !

در میوه های باغچه كه چیده می شدند
در دختران كوچه كه دزدیده می شدند!

در حاصل زمین شما كه به باد رفت
در عید و هفت سین شما كه به باد رفت

در ساعتی كه خانه فرو ریخت، در شكست
آوار بود و شانه ی پیر پدر شكست

در ساعتی كه گلّه ی ما را شغال برد
مام مرا به وقت اذان تو آل برد !

طاعون و باز خنده چركین موش ها
اشك تو و تبسّم آدم فروش ها

جلادهای دهكده ما را كتك زدند
بر گونه های كوچك خیس تو چك زدند

با خنده چشم های تو را داغ می زدند
بر شانه های خیس تو شلاق می زدند

در خون شكسته شد گره مشت های تو
من بودم و شكسته شد انگشت های تو

من بودم و تو را همه ی شب كتك زدند
من بودم و به صورت خیس تو چك زدند

یك دیو دست های سپید تو را شكست
پشت برادران شهید تو را شكست

تو چنگ روی صورت جلادها زدی
تو باز گریه كردی و من را صدا زدی

من، زار مرده بودم و گوشم نمی شنید
انگار مرده بودم و گوشم نمی شنید

ای كاش، كاش، كاش پشیمان نمی شدم
ای كاش مرده بودم و پنهان نمی شدم

تو گم شدی میان تمام گذشته ها
در ردّ پای یخ زده ی بر نگشته ها

تو رفتی و صدای تو در گوش های شهر
خون تو در گلوی سیاووش های شهر

ماییم و روزهای مه آلود رد شده
در جستجوی خاطره های لگد شده

ما مانده ایم و وسعت خونین گورها
با خنده های منجمد مرده شورها

هم پای زخم های تو طاقت نداشتم
بوی تو بود و باز لیاقت نداشتم

دیگر میان نکبتشان جا شدم رفیق
حالا درست شکل همین ها شدم رفیق

حالا منم ... و سجده ی چرک گرازها
در تار و پود خونی این جانمازها

حالا منم و این دل بد بوی لك زده
در ازدحام ثانیه های كپك زده

حالا من و توهّم فتح سراب ها
خوابیده زیر چکمه ی عالیجناب ها

من مانده ام و وسعت دردی قبیله ای
با خاطرات دخترک چشم تیله ای...

 

...

حامد ابراهیم پور, مثنوی نظر دهید...

گلوله میخورد از پشت، گریه میکردی...

آلن دلون بود و چند زخم پنهانی !
آلن دلون بود و یک کلاه و بارانی !

آلون دلون با چشمان آبی نیلی
آلن دلون جزو دسته های سیسیلی!

آلن دلون تنها با تپانچه ای پر بود!
آلن دلون مثل بمبی از تنفر بود!

آلن دلون مثل شیشه ای ترک می خورد
آلن دلون لاغر می شد و کتک می خورد!

همیشه حسرتمان بود، نعش بی جانش
شبیه "دایره ای سرخ" بود چشمانش

مچاله میشد با مشت، گریه میکردی
گلوله میخورد از پشت، گریه میکردی...

بوگارت با یک کُلت و کلاه و بارانی!
بوگارت با خط هایی میان پیشانی !

بوگارت با اندوه و نگاه بیزارش
بوگارت با کت های سیاهِ خط دارش

بوگارت با سیگار و سکوت و تنهایی
بوگارت با غم های کازابلانکایی !

بوگارت با ده ها فیلم کالت در مشتش !
بوگارت با یک "شاهین مالت" در مشتش !

مچاله می شد، پایان کار می افتاد
همیشه آخر فیلمِ نوآر می افتاد

تو زخم خورده و آرام گریه میکردی
تو با "دوباره بزن سام "...گریه میکردی

براندویی که عرق گیرِ خیس پوشیده !
براندویی که لباس پلیس پوشیده !

براندو و همه ی خاطرات مجروحش
براندو و طغیانی بزرگ در روحش

براندو و همه ی نقش های پر ایجاز
براندویی که کتک خورده پشت "بارانداز" !

براندو و رگ خواب شکار در مشتش
براندو و موهای همیشه کم پشتش !

براندوی خونی روی شیشه های ولوو
براندوی مرده بعد از "آخرین تانگو"

تو تکیه داده به دیوار گریه می کردی
مچاله می شد و هربار گریه می کردی

من و تو در هر پایان تلخ جان کندیم
من و تو با هر پایان شاد خندیدیم

من و تو عاشق بودیم و شعر می گفتیم
من و تو شاعر بودیم و فیلم می دیدیم...

تو و تجسم یک عمر آرزوی غریب
من و تلاطم یک مشت عقده ی وطنی

فرار کردن از "هفت" اتفاق سیاه
کتک نخوردن در" باشگاه مشت زنی"

من و تو در رویا "بانی و کلاید" شدیم
من و تو مثل "جینجر راجرز "رقصیدیم

برای خاطر اسپارتاکوس جان دادیم
برای "رم شهر بی دفاع" جنگیدیم

"سزار کوچک" ماندیم و زود افتادیم
دوباره آخر بازی نصیب گرگ شدیم

من و تو "دشمن مردم"شدیم و جان کندیم
من و تو عاشق "دیکتاتور بزرگ" شدیم...

من و تو بودیم وساعتی شتاب زده
من و تو بودیم و حسرتی کبود شده

من و تو بودیم و سینه ای که زنگ زده
من و تو بودیم و خانه ای که دود شده

من و تو ماندیم و لحظه ای که در خود مُرد
من و تو ماندیم و سایه ای که بر سر نیست

من و تو ماندیم و باوری که با شب رفت
من و تو ماندیم و خانه ای که دیگر نیست

جنازه مان از میدان تیر بر می گشت
هنوز در تنمان نبض بود آن شب ها

چقدر آخر هر فیلم، شعر میگفتیم
"چقدر درّه ی مان سبز بود " آن شب ها

آلن دلون در جان کندنی بدون دلیل !
آلن دلون در یک فیلمِ "ژان پیِر ملویل" !

آلن دلون در نقش پلیس و زندانی
آلن دلون با موهای روی پیشانی !

آلن دلون زخمی در رُلِ جدیدش بود
آلن دلون در بارانی سفیدش بود ...

...

حامد ابراهیم پور نظر دهید...