می آمد از گذشته ی من یك پری سرخ
با كفش های مخملی و روسری سرخ
می آمد از غروب شبیه ستاره ها
با آن دو گیس بافته، آن گوشواره ها
با آن دهان با نمكِ ترشِ لیته ای
با دامن سپید و سیاه شلیته ای !
با چشم های وحشی حالی به حالی اش
با بوی تند پیرهن پرتغالی اش
در باد می گذشت -شبیه غزال ها-
دور از نگاه هرزه ی ایل شغال ها
با كوزه ای به دوش، به راه قبیله اش
با چشم های شرقی بی شیله پیله اش
من در میان خاطره ها آه ... گم شدم
در لحظه های كوچك دلخواه گم شدم
در كشتزار، غلت زدن بین پنبه ها
گردش میان باغ، غروب دو شنبه ها
دلشوره های لحظه ی موعود بعد شام
دیدارهای نیمه شبی روی پشت بام !
دل را به دست عشق سپردن كنار هم
روزی هزار مرتبه مردن كنار هم !
در گوش هم تمام شب از عشق دم زدن
با چتر بسته موقع باران قدم زدن
پر بود تخت خوابِ من از بوی پرتغال
با خاطرات دختركی با لبان كال !
نقّاش بخت، طرح غمی تازه می كشید
در ما، غمی گداخته خمیازه می كشید
یك روز برف آمد و سر زد به ساقه مان
رعد آمد و تگرگ تبر زد به ساقه مان
خورشید گم شد و شب موعود مست ها
شب آمد و جماعت قدّاره دست ها
اندوه مبهمی همه جا را گرفته بود
دودی جهنمی همه جا را گرفته بود
ما در میان خون و هیاهو رها شدیم
در تیغه های خونی چاقو رها شدیم
در زخم های سرخ تن مردهای ده
در پرسه ی شبانه ی ولگردهای ده
در بچه های كوچك یك مشت استخوان
در دست های خونی مزدورهای خان !
در میوه های باغچه كه چیده می شدند
در دختران كوچه كه دزدیده می شدند!
در حاصل زمین شما كه به باد رفت
در عید و هفت سین شما كه به باد رفت
در ساعتی كه خانه فرو ریخت، در شكست
آوار بود و شانه ی پیر پدر شكست
در ساعتی كه گلّه ی ما را شغال برد
مام مرا به وقت اذان تو آل برد !
طاعون و باز خنده چركین موش ها
اشك تو و تبسّم آدم فروش ها
جلادهای دهكده ما را كتك زدند
بر گونه های كوچك خیس تو چك زدند
با خنده چشم های تو را داغ می زدند
بر شانه های خیس تو شلاق می زدند
در خون شكسته شد گره مشت های تو
من بودم و شكسته شد انگشت های تو
من بودم و تو را همه ی شب كتك زدند
من بودم و به صورت خیس تو چك زدند
یك دیو دست های سپید تو را شكست
پشت برادران شهید تو را شكست
تو چنگ روی صورت جلادها زدی
تو باز گریه كردی و من را صدا زدی
من، زار مرده بودم و گوشم نمی شنید
انگار مرده بودم و گوشم نمی شنید
ای كاش، كاش، كاش پشیمان نمی شدم
ای كاش مرده بودم و پنهان نمی شدم
تو گم شدی میان تمام گذشته ها
در ردّ پای یخ زده ی بر نگشته ها
تو رفتی و صدای تو در گوش های شهر
خون تو در گلوی سیاووش های شهر
ماییم و روزهای مه آلود رد شده
در جستجوی خاطره های لگد شده
ما مانده ایم و وسعت خونین گورها
با خنده های منجمد مرده شورها
هم پای زخم های تو طاقت نداشتم
بوی تو بود و باز لیاقت نداشتم
دیگر میان نکبتشان جا شدم رفیق
حالا درست شکل همین ها شدم رفیق
حالا منم ... و سجده ی چرک گرازها
در تار و پود خونی این جانمازها
حالا منم و این دل بد بوی لك زده
در ازدحام ثانیه های كپك زده
حالا من و توهّم فتح سراب ها
خوابیده زیر چکمه ی عالیجناب ها
من مانده ام و وسعت دردی قبیله ای
با خاطرات دخترک چشم تیله ای...
...