از همینجا! توی قرنطینه…
طاقتم رو گرفته این ویروس
نفسم رو بریده تو سینه
خواستم که بگم دوستت دارم
از همینجا! توی قرنطینه…
طاقتم رو گرفته این ویروس
نفسم رو بریده تو سینه
خواستم که بگم دوستت دارم
از همینجا! توی قرنطینه…
مادربزرگ
اردیبهشت ماه
در خیابانِ “پهلوى”
دورهی کشفِ حجاب
عاشق شد!
.
دایی سیاوش
اردیبهشت ماه
در خیابانِ “مصدق”
وقتِ بگیر و ببند
عاشق شد!
.
اردیبهشت آمده
دیر یا زود من هم
در خیابانِ “ولیعصر”
عاشق میشوم!
رد شو که شهر گل بدهد زیر رد پات
ارديبهشت هدیه بده ضمن هر عبور
آواره ی نجابت چشمان شرقیات
توریست های نقشه به دستِ بلوند و بور!
جهنم خُلق تنگ و خوی زشت است
بخند ای غنچه تا اردیبهشت است
شراب و شعر و عشق و ساز و آواز
به هر جا جمع شد، آنجا بهشت است!
آن شب صدای گریه و فریاد می آمد
آن شب تو تنها مانده بودی، باد می آمد
آن شب صدایی شیشه ها را مضطرب می کرد
باران تندی در امیر آباد می آمد…
باران نه، از چشم زمین انگار سیلی که
با نعش مشتی ماهی آزاد می آمد
باران نه، اشک شادی اُردی جهنم بود
وقتی برای زادن خرداد می آمد
دنیا شبیه کوسه ای مشتاق خون ات بود
در آب اگر یک قطره می افتاد، می آمد
ترسیده بودی،شعر می خواندی، زنی تنها
از فصل های سرد فرخزاد می آمد
جمعه تو را میزد ، صدای جیغ گنجشکی
از حوض بی نقاشی فرهاد می آمد
آن شب اتاقت سرخ شد، آن شب تو را بردند
آن شب تو تنها مانده بودی، باد می آمد
کشوری بودم که از هر سو به سمتم تاختی
پرچم عشق خودت را بر دلم افراختی
عاشق دشمن شدن سخت است اما من شدم
رفتی و اردی بهشتم را جهنم ساختی
چند روزی باعث سرگرمی ات بودم مرا
مثل یک اسباب بازی گوشه ای انداختی
دست در دست رقیبم دیدمت ای باوفا
خیره در چشمت شدم اما مرا نشناختی
او که رفته برنخواهد گشت ای دل شاد باش
باختی در عشق او وقتی خودت را باختی
می روی اما برایم مثل روز ِ روشن است
زندگی بعد از تو بر وفق مرادِ این زن است
داغی ِمردادی و من، غنچه ی اردیبهشت
رسمِ تو، شادابی ِ من را به یغما بردن است
بعد ازاین تقدیر ِ تو مانند اشک ازچشم من
ذره ذره روی خاکِ بی کسی افتادن است
با تمام دشمنانم دوست خواهم شد که صد،
دشمن ِ بد بهتر از یک دوست، اما دشمن است
با تو از مردانگی از مهربانــی دم زدن
قصه ی کوبیدن آب درونِ هاون است
از خیالت می گریزم باز، اما مثل مرگ
سایه ای هستی که هرجایی که هستم بامن است
هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز
آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
وز شوق چشمک میزد و رویش به ما بود
ماه از خلال ابرهای پاره پاره
چون آخرین شبهای شهریور صفا داشت
آن شب که بود از اولین شبهای مرداد
بودیم ما بر تپهای کوتاه و خاکی
در خلوتی از باغهای احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز
پیراهنی سربی که از آن دستمالی
دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت
از بیشههای سبز گیلان حرف میزد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود
گاهی سکوتی بود، گاهی گفت و گویی
با لحن محبوبانه، قولی، یا قراری
گاهی لبی گستاخ، یا دستی گنهکار
در شهر زلفی شب روی میکرد، آری
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
آرامشی خوش بود، چون آرامش صلح
آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را
روشنگران آسمان بودند، لیکن
بیش از حریفان زهره میپایید ما را
وز شوق چشمک میزد و رویش به ما بود
آن خلوت از ما نیز خالی گشت، اما
بعد از غروب زهره، وین حالی دگر داشت
او در کناری خفت، من هم در کناری
در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهای پاره پاره
اردیبهشت بی تو برایم جهنم است
اردی جهنمی که همیشه پر از غم است
اینجا به اوج عشق و علاقه نمیرسی
اینجا حضور خاطرهها گیج و مبهم است!
میترسم از خودم، به خودم طعنه میزنم
این طعنه ها برای رسیدن به تو کم است
هر لحظه مثل صاعقه در من نشستهای
سیلی دست حادثه هامان چه محکم است
کاری به جز شکستن وزن غزل نبود
وقتی که زخم قافیهات عین مرهم است
اردیبهشت گفتی و گفتم نمیروم
آخر بهشت بیتو برایم جهنم است…