حامد عسکرى

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش!

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینى با النگویش

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش

کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده ست از ابریشمِ مویش؟

اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم
کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

تـو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده ى تلخش، یکی با برق چاقویش

قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من…
که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

رعیّت زاده بودم، دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش!

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

من دوستدارِ بستنی زعفرانی ام!

اصلا قبول حرف شما، من روانی ام
من رعد و برق و زلزله ام؛ ناگهانی ام

این بیت های تلخ ِ تفس گیر ِ شعله خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانی ام

رودم ! اگرچه بی تو به دریا نمی رسم
کوهم ! اگرچه مردنی و استخوانی ام

من از شکوه ِ روسری ات کم نمی کنم
من -این غبار- چرا می تکانی ام ؟

بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر، که سرشکسته ی نامهربانی ام

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت، گلِ ابرو کمانی ام!

شاعر شنیدنی ست ولی دست روزگار
نگذاشت اینکه بشنوی ام یا بخوانی ام

این بیت آخر است! هوا گرم شد، بخـند
من دوستدارِ بستنی زعفرانی ام!

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

بوسیدنتان دغدغه ی کم روهاست!

غزلم دره ای از نسترن و شب بوهاست
مرتع درمنه ها دهکده ی آهوهاست

این طرف کوچه ی بن بست نگاه آبی ها
آن طرف کوچه ی پیوند کمان ابروهاست

این خیابان بلندی که به پایین رفته
مال گیسوی به هم ریخته ی هندوهاست

غزلم گردش کاشی است در اسلیمی ها
غزلم تابش خورشید بر اسکیموهاست

باد می آید و انجیر مقدس مست از
روسری های به رقص آمده در هو هو هاست

هر چه که بر سر من رفته از این قافیه ها
از به رقص آمدن باد میان موهاست

تلخ مردن وسط هاله ای از ابر و عسل
سرنوشت همه ی هسته ی زرد آلوهاست

کار سختی است،ببخشید ولی می گویم :
اینکه بوسیدنتان دغدغه ی کم روهاست

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب!

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا، تر میشوی!

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

تخته فرش کرمانی!

جمعه ها عصر، حوله دور سرت
می رسی از قنات پایینی

سر راهت دوباره با وسواس
می نشینی و پونه می چینی

پونه ها را دوباره می کاری
لای موهای خیسِ بی گلِ سر

می روی آه و باز پشت سرت
دشت پروانه را نمی بینی

تو شکوهت میان دختر ها
ای نجیب اصیل ای بومی

مثل یک تخته فرش کرمانی ست
وسط فرش های ماشینی

پدرت کدخدا، خودت خاتون،
باغ خرما، چهار گله شتر

پس غلط کرده عاشقت شده است
پسری کامده رطب چینی!

...

جمعه, حامد عسکرى, روزهای هفته, عاشقانه, غزل نظر دهید...

خدا تُنه ته دوباله تو مال من باسی‌ !

سلام سوژه نابم برای عکاسی‌
ردیف منتخب شاعران وسواسی‌

سلام هوبره ی فرش‌های کرمانی‌
ظرافت قلیان‌های شاه عباسی‌

تجسم شب باران و مخمل نوری‌
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی‌

و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده‌
به روی جامه‌دران با کلید «سل لا سی»

دعا، دعای همان روزگار کودکی است:
خدا تُنه ته دوباله تو مال من باسی‌

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

بم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد

داغ داريم نه داغـی كه بر آن اخم كنيم
مرگمان باد اگر شكوه ای از زخم كنيم

مرد آن است كه از نسل سياوش باشد
“عاشقی شيوه‌ی رندان بلا كش باشد”

چند قرن است كه زخمی متوالی دارند
از كويــر آمده‌ها بغض سفالی دارند

بنويسيد گلو های شما راه بهشت
بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت

بنويسيد زنـی مُرد كــــه زنبيل نداشت
پسری زير زمين بود و پدر بيل نداشت

بنويسيد كه با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند

زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه كبود
“دوش می‌آمد و رخساره بر افروخته بود

خوب داند كه به اين سينه چه ها می گذرد
هر كه از كوچه ی معشوقه ما می گذرد

بنويسيد غم و خشت و تگرگ آمده بود
از در و پنجره‌ ها ضجه‌ی مرگ آمده بود

شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ
شاه قاجار به دلداری ارگ آمده بود

با دلی پر شده از زخم نمک می‌خورديم
دوش وقت سحر از غصه ترک می‌خورديم

بنويسيد كه بم مظهر گمنامی ‌هاست
سرزمين نفس زخمی بسطامی‌هاست

ننويسيد كه بم تلی از آواره شده است
بم به خال لب يک دوست گرفتار شده است

مثل وقتی كه دل چلچله‌ای می‌شكند
مرد هم زير غم زلزله‌ای می‌شكند

زير بارِ غم شهرم جگـرم می سوزد
به خدا بال و پرم بال و پرم می‌سوزد

مثل مرغی شده‌ دل در قفسی از آتش
هر قدر اين ور آن ور بپرم می‌سوزد

بوی نارنج و حناهای نكوبيده بخير!
که در اين شهر ِ پر از دود سرم می سوزد

چاره‌ای نيست گلم قسمت من هم اين است
دل به هر سرو قدی مـی‌سپرم می‌سوزد

الغرض از غم دنيا گله‌ای نيست عزيز!
گله‌ای هست اگر، حوصله‌ای نيست عزيز!

ياد دادند به ما نخل ِ كمر تا نكنيم
آنچه داريم ز بيگانه تمنا نكنيم

آسمان هست، غزل هست، كبوتر داريم
بايد اين چادر ماتم زده را برداريم

تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاك و
پای هر گور، چهل نخل تناور داريم

مشتی از خاک تو را باد كه پاشيد به شهر
پشت هــر حنجره يک ايرج ديگر داريم

مثل ققنوس ز ما باز شرر خواهد خاست
بم همين طور نمی‌ماند و بر خواهد خاست

داغ ديديم شما داغ نبينبد قبول!
تبری همنفس باغ نبينيد قبول!

هيچ جای دل آباد شما بم نشود
سايه‌ی لطف خدا از سر ما كم نشود

گاه گاهی به لب عشق صدامان بكنيد
داغ ديديم اميد است دعامان بكنيد

بم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد
“نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد”

...

حامد عسکرى, وقایع روز ‏ - نظر دهید...