حامد عسکرى

دوست که دلخوشی ام بود فقط خنجر زد

به قفس سوخته گیریم که پر هم بدهند
ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس
تلخ کامی ست اگر شهد و شکر هم بدهند

قصه ی غصه ی یعقوب همین بود که کاش
بادها عطر که دادند، خبر هم بدهند

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم
چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند

قوت ما لقمه ی نانی ست که خشک است و زمخت
بنویسید به ما خون جگر هم بدهند

دوست که دلخوشی ام بود فقط خنجر زد
دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند

خسته ام مثل یتیمی که از او فرفره ای
بستانند و به او فحش پدر هم بدهند!

...

حامد عسکرى, غزل نظر دهید...

بوسه نه خنده ی گرم از دهنت کافی بود

بوسه نه خنده ی گرم از دهنت کافی بود
این همه عطر چرا؟! پیرهنت کافی بود!

دانه و دام چرا مرغک پر سوخته را؟
قفس زلف شکن در شکنت کافی بود!

میشد این باغ ِخزان دیده، بهاری باشد
یک گل صورتیِ دشت تنت کافی بود!

لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه هم زدنت کافی بود!

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

غزل هم مثل دامن هرقدر کوتاه تر بهتر!

شب دلواپسی‌ ها هر قَدَر بی ‌ماه ‌تر بهتر
که شاعر در شب موهای تو گمراه‌تر بهتر!

چه فرقی می‌کند من چند سرقلیان عوض کردم؟
برای قهوه‌ چی ها، مرد، خاطرخواه تر، بهتر!

ندانستی که روی بیت بیتش وزن کم کردم
نوشتی شعرهایت شادتر، کم آه‌ تر بهتر!

نه این‌که قافیه کم بود، نه! در فصل تابستان
غزل هم مثل دامن هرقدر کوتاه تر بهتر!

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

بغل اختراع شد!

وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد!

آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد!

آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت
نزدیک ظهر بود..."غزل" اختراع شد!

آدم که سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد!

«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»
اینگونه بود ها، که "بغل" اختراع شد...!

...

حامد عسکرى, طنز, غزل نظر دهید...

بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها
از آه زیاد است، نه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم
بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"

چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور
من عاشقم به دیدنت از تپه های دور

من تشنه ام به رد شدنت از قلمرو ام
آهو ! بیا و رد شو از این دشت سوت و کور

رد شو که شهر گل بدهد زیر رد پات
اردیبهشت هدیه بده ضمن هر عبور

آواره ی نجـابت چشمان شرقی ات
توریستهای نقشه به دست بلوند و بور

هـرگاه حین گپ زدنت خنده می کنی
انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"

دردی دوا نمی کند از من ترانه ام
من آرزوی وصل تو را می برم به گور

تعریف کردم از تو ، تو را چشم می زنند
هان ای غزل ! بسوز که چشم حسود کور

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

مانتو كلوش! خانم دانشكده! سلام!

بانوی ترم سوم من ، ای فرشته نام
دزدمونای زندگی شاعری درام!

هارمونی منظم آثار بتهوون
مانتو كلوش! خانم دانشكده! سلام!

از بس قدم زدم به دليل همين غـزل
بر گُرده های شهر بجا مانده رد پام

اين روزها بدون تو، نه سينما نه پيتـ...
...زا، من نشسته‌ام و همين بسته آدامـ...

...سی كه تو آن دوشنبه به من هديه داده‌ای
با يك بغل به قول خودت عشق، احترام

آدامس می‌جوم و به تو فكر می‌كنم
بر مبلهای كهنه سلمانی غلام!

هی قرص، هی مسكن اعصاب، هی غزل
بی‌خوابی من و دو سه بسته «لورازپام»

تقصير توست، پای دلم را وسط نكش
ای در كنار شعر من آهنگ بی كلام!

اين ترم واحد غزلـم را تو پاس كن
آن ترم زير برگه من بود ـ 9 ـ تمام

میدانم از نگاه تو این شاعرانه نیست!
من تا هميشه همان همكلاس آشنام...

...

حامد عسکرى, دانشگاه, عاشقانه, غزل نظر دهید...

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه!

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد

دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد

شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

ما را برای گریه سر آستین بس است!

بک سینه حرف هست، ولی نقطه‌ چین بس است
خاتون دل و دماغ ندارم، همین بس است

یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم
کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است

عشق آمده‌ ست عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است

مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا
یک ذره آفتاب و کمی ذره‌بین بس است

ظرف بلور! روی لبت خنده‌ای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است

ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز
که سوز زخم کهنه‌ی افسار و زین بس است

از این به بعد عزیز شما باش و شانه‌هات
ما را برای گریه سر آستین بس است

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...