طنز

باید برادرانِ زنم را عوض کنم!

باید که شیوه سُخنم را عوض کنم
شد؛ شد؛ اگر نشد؛ دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار، انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده‌ام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه یک دوست سر زدم
این بار شکل در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
باید که قیچی چمنم را عوض کنم

پیراهنی به غیر غزل نیست در بَرَم
گفتی که جامه کُهَنم را عوض کنم

دستی به جام باده و دستی به زُلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمام آنچه “من” ام را عوض کنم

دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست
وقتی که شیوه کُهَنم را عوض کنم

مَرگا به من که با پرِ طاووس عالَمی
یک موی گربه وطنم را عوض کنم

وقتی چراغ مِه شِکَنم را شکسته‌اند
باید چراغ مه شکنم را عوض کنم

عُمری به راه نوبت ماشین نشسته‌ام
امروز می‌روم؛ لگنم را عوض کنم

تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فَنم را عوض کنم

با من برادران زنم خوب نیستند
باید برادرانِ زنم را عوض کنم!

دارد قطار عُمر کجا می‌برد مرا
یا رب! عنایتی؛ تِرَنم را عوض کنم

ور نه زِ هول مرگ، زمانی هزار بار
مجبور می شوم کفنم را عوض کنم

...

طنز, غزل, ناصر فیض نظر دهید...

من یکی باور ندارم توی قبرم حور هست!

باز اگر خورشید با ما نیست، قدری نور هست
در سر شوریدگان این حوالی شور هست

از همان روزی که در این شهر شادی شد حرام
توی هر ماشین و هر خانه بساط سور هست

می فروشی ها اگر بسته ست جای غصه نیست
این طرف ها تا بخواهی دبه و انگور هست

ساحل ما چون کویر لوت اگر بی رونق است
ساحل ترکیه و تایلند و سنگاپور است

نیست این اطراف کازینو ولی در دست خلق
تا بخواهی تخته نرد تاشو و پاسور هست

با وجود این مواد بی بخار صنعتی
باز در دستان مردان خدا وافور هست!

مژده ده بر گوشه گیران خمار شهر که
گوشه هر پارک چندین ساقی مخمور هست!

بست اگر دستی دو جا را که به آن منظور بود
بی گمان فی الحال صدها جا بدان منظور هست!

باز اگر خیلی فشار آمد بگو با مومنین
در تمام سوپری های محل کافور هست

ای پسر، حور زمان خویش را بشناس چون
من یکی باور ندارم توی قبرم حور هست!

کاش می فهمید روزی زورگو این نکته را
تسمه ها در می رود هرجا بنا بر زور هست

ما که از مستضعفان بودیم اما دلخوشیم
بعد مردن چاردیواری به نام گور هست!

...

شروین سلیمانی, طنز, غزل نظر دهید...

چندیست که اسطوره من یک حلزون است!

چندیست که اسطوره من یک حلزون است
زیرا که پدرسوخته استاد فنون است

از هر طرفی تحت فشارش بگذارند
عکس العمل رسمی ایشان خفه خون است

با دغدغه ی راست و چپ کار ندارد
زیبنده ترین ارزش او حفظ شئون است!

یک شهر کشیده ست سر از پنجره بیرون
این خویش کِش اما متمایل به درون است!

دارنده یک خانه خالی ست در این وضع
این سطح رفاه از همه شهر فزون است

تا می خورد از شاخه بالایی ما برگ
از یکصد و ده نوع بلا نیز مصون است

حتما خبری دارد از آینده که اینجور
چسبیده به اوضاع هشلهفت کنون است

با سرعت کم گرم صعود است همیشه
حالا بگذارید بگویند زبون است

هرکس که به اسطوره من خرده بگیرد
تا روز قبامت به دوتامان مدیون است

...

شروین سلیمانی, طنز, غزل نظر دهید...

همصحبتم شد پیرمردی در خرابات…

همصحبتم شد پیرمردی در خرابات
از سرنوشتش گفت و ایام شبابات

می گفت من خوشتیپ و ثروتمند بودم
چیزی شبیه شاه یا عالیجنابات

هم در پی تفریح و عشق و حال بودم
هم معتقد در دین و دنبال ثوابات

تا اینکه روزی دختری با کاسه ای آش
آمد دم در، پای تا سر در حجابات

با اینکه رویش را ندیدم زیر چادر
اما به پا شد توی قلبم انقلابات

عاشق شدم تا آمدم بر خود بجنبم
عاقد خبر کردند مردم با شتابات

وقتی که بعد از عقد رویش را گشودم
دیدم زنی چون مادر افراسیابات

زشت و زمخت و بددهان و بی نزاکت
تند و عبوس و یاغی و حاضرجوابات

با موضع خصمانه ای که داشت با من
هر شب جهنم بود بر من رختخوابات

سر شاخ می شد با تمام خاندانم
می داد فحش از دم به ما با آب و تابات

هم خورد مالم را و هم توی سرم زد
هم کرد خالی پولها را از حسابات

گفتم غلط کردم، پشیمانم ولی حیف
دیگر نبود از این عجوزه اجتنابات

هرروز چوبی می چپاند در دهانم
تا در نیاید جیکی از من در عذابات

بیش از چهل سال است در چنگش اسیرم
مانند گنجشکی به چنگال عقابات

بین طلاق و زندگی، قصدم طلاق است
اما ندارم هیج حق انتخابات

اینجای قصه پیرمرد اشکش درآمد
شد جیگرم از حال ناجورش کبابات

گفتم پدر لازم نداری چیزمیزی؟!
گفتا چرا، یک چارپایه با طنابات!

...

شروین سلیمانی, طنز, غزل نظر دهید...

خالو! عصا را اژدها خورده٬ موسی به تور نیل افتاده!

خالو! عصا را اژدها خورده٬ موسی به تور نیل افتاده
دریا خودش یک گله فرعون است٬ آفت به جان ایل افتاده!

باور نکن٬ دعوای زرگرهاست! اصلا مگر هابیل هم بوده؟
که خون قرمز رنگ او حالا بر گردن قابیل افتاده

فرقی نکرده ماجرا خالو! بازی همان بازی است٬ گیرم که-
حالا ورق برگشته و چاقو در دست اسماعیل افتاده

ما اشرف مخلوق ها هستیم؟! رو راست بودن کار سختی نیست
حتما تو هم در آینه گاهی چشمت به یک گوریل افتاده!

گاهی تصور می کنم گاوم! گاوی که دنیا روی شاخ اوست
یا شاخی ام گنده تر از دنیا٬ که از دماغ فیل افتاده!

یا نه! فقط گوساله ای زرین٬ یا گاوصندوقی پر از خالی
تابوت بی نعشی که یک عمر است٬ بر دوش عزراییل افتاده

گاهی تصور می کنم بیلم! بیلی که هم جان می کند هم گور
یا مرد بدبختی که از چشم دنیای هردمبیل افتاده

خب مرد وقتی بیل شد٬ زن هم یک جورهایی می شود زنبیل
بازار زرگرها تماشایی است هر گوشه یک زنبیل افتاده!

در گوش خر یاسین نخوان خالو! نه٬ بی خیال یونجه و جو باش
این گله از بس توسری خورده٬ پاک از قر و قمبیل افتاده!

...

طنز, غزل ‏ - نظر دهید...

آخرش کار می‌دهد دستم!

تیزی گوشه‌های ابرویت
پیچ و تاب قشنگ گیسویت

آن دوتا چشم ماجراجویت
این صدای خوش النگویت

آخرش کار می‌دهد دستم

ناز لبخندهای شیرینت
طرح آن دامن پر از چینت

«هـ» دو چشم پلاک ماشینت
شیطنت در تلفظ شینت

آخرش کار می‌دهد دستم

گیسوانت قشنگی شب توست
صبح در روشنای غبغب توست

ماه از پیروان مذهب توست
رنگ خالی که گوشه لب توست

آخرش کار می‌دهد دستم

شرم در لرزش صدای تو
برق انگشتر طلای تو

تقّ و تقِّ صدای پای تو
ناز و شیرینی ادای تو

آخرش کار می‌دهد دستم

حال پر رمز و مبهمی داری
اخم و لبخند درهمی داری

پشت آرامشت غمی داری
اینکه با شعر عالمی داری

آخرش کار می‌دهد دستم

کرده‌اند از اداره‌ام بیرون
به زمین و زمان شدم مدیون

کوچه گردم دوباره چون مجنون
دیدی آخر!… نگفتمت خاتون!

آخرش کار می‌دهی دستم

...

اروتیک, طنز, عاشقانه, قاسم صرافان نظر دهید...

مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است!

قطارِ خطّ لبت راهی سمرقند است
بلیت یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟

عجب گلی زده‌ای باز گوشه‌ی مویت
تو ای همیشه برنده! شماره‌ات چند است؟

به توپ گرد دلم باز دست رد نزنی
مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است!

همین که می‌زنی‌اَش مثل بید می‌لرزم
کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟

نگاه مست تو تبلیغ آب انگور است
لبت نشان تجاری شرکت قند است

بِ … بِ … ببین که زبانم دوباره بند آمد
زی… زی… زی… زیرِسر برق آن گلوبند است

نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو
شبیه برف سفیدی که بر دماوند است

دوباره شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر
گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست

چرا اهالی این شهر عاشقت نشوند
چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است

به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند
نگاه تو پی یک صید آبرومند است

هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت
بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟

نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است
اگر چه می‌پرد اما همیشه پابند است

نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد
و گفت: روزی عشاق با خداوند است

رسیدی و غزلم را دوباره دود گرفت
نترس – آه کسی نیست – دود اسفند است

...

اروتیک, طنز, عاشقانه, غزل, قاسم صرافان نظر دهید...

دزد!

نحن یک شب با عیالٌ مرتبط فی دارنا
هردو خوابیدیم بعد از خستگى از کارنا

اهل بیتم پیش ما زیر پتو خوابیده بود
‎جفتنا، همرازنا، محبوبنا، دلدارنا

‎ناگهان آمد صدای العجیبی من حیاط
‎کرد ما را نصف لیل از خواب خوش بیدارنا

‎سایه‌ای افتاد علی الدیوار و نحن شاهدون
‎دزدی آمد فی حیاطی از سر دیوارنا

‎دزد بی دین یفتح الباب العمارت چارتاق
‎یدخل فی البیت پاورچین من التالارنا

‎با تجاوز به حریم بیت در ما زنده شد
‎حس پیکار و جهاد و غیرت و ایثارنا

‎من که خود از امت در صحنه بودم کل عمر
‎خواستم تا بپرم در صحنه چون انصارنا

‎خواستم برخیزم و اینقدر ضربه تا یموت
‎یادم آمد نحن عریانی و بی شلوارنا

‎اهل بیتم قالتی گوشی به پچ پچ مطلبی
‎کرد ما را منصرف من نیت پیکارنا

‎زوجتی قال که حاجی جان به روی خود نیار
‎تا برد اموالنا این دزد فی انظارنا

‎مال دنیا هست از چرک کف ید پست‌تر
‎انت هم هستی ردیف و توپ و مایه دارنا

‎جنگ با خصم دنی هست از اهم واجبات
‎نیست لیکن جنگ بی شلوار فی کردارنا

‎نزد ما شلوار یعنی دین و ناموس و هدف
‎هست هر ارزش از این شلوارنا سرشارنا

‎گرچه تکلیف است بر ما حفظ مال و جان ولی
‎حفظ ارزشها مهمتر باشد از هر کارنا

‎دزد می‌برد از در  پشتی اساس بیت را
‎نحن او را ننظرون عین ترب بی عارنا

‎بی مروت مثل جارو بیت را خالی نمود
‎برد حتى آن خبیث از جیبنا خودکارنا

‎از تمام آنچه نحن توی منزل داشتیم
‎ماند تنها این پتوی پشمی و گلدارنا

‎ما کما فی السابق آنجا مضطرب تحت الپتو
‎جُم نمیخوردیم هیچ انگار که مردارنا

‎گرچه عاجز بودم از پیکار آن نره حمار
‎لیک می‌دادم به او فحش بد و کشدارنا

‎مشت محکم بر دهان یاوه‌گویش میزدم
‎با نثار فحش من تحت الپتو هر بارنا

‎لحظه‌ها در برهه حساس فعلی می‌گذشت
‎لحظه‌ای صدبار می‌کردیم استغفارنا

‎منتظر بودیم شرش کم شود از رأسنا
‎تا خرج من بیتنا آن دزد لا کردارنا

‎ذلک السارق ولیکن بی خیال ما نشد
‎کم کم آمد فی اتاق خوابنا دیدارنا

‎نحن هم از رؤیتش آنقدر ترسیدیم که
‎خیس شد نصف تشک من نشتی ادرارنا

‎خواست بردارد پتوی روی ما را آن خبیث
‎من دگر جایز ندیدم صبر در رفتارنا

‎رأس خود خارج نمودم یکهو از زیر پتو
‎زل زدم در چشم دزد کافر و غدارنا

‎هشت نه ریشتر به خود لرزیدم از فرط الهراس
‎دزد بی وجدان ولی انگار لا انگارنا

‎ یأخذ الدزد الپتو را و به شدت می‌کشید
‎من گرفتم با ید و دندان پتو ناچارنا

‎زوجتی غش کرد فی این صحنه و ما را گذاشت
‎در چنین میدان حساسی تک و بی یارنا

‎گفتم ای دزد لعین هذا الپتو را بی خیال
‎در عوض بردار کل درهم و دینارنا

‎نوش جانک هرچه دزدیدی ولی این را نبر
‎الپتو حق مسلم هست فی معیارنا

‎دزد قال: ول کن، اطلب من فقط هذا الپتو
‎آخرش ول میکنی پس هی نده آزارنا

‎الحکایت آن پتو را زد کنار از رویمان
‎شد هویدا قمبلونا، سرخ شد رخسارنا

‎یخرج من جیب شلوارش موبایل و می‌گرفت
‎فیلم و عکس از نحن در آن وضع ناهنجارنا

‎فی تمام صحنه‌ها هم فیلم از ما می‌گرفت
‎تا مع المدرک درآرد بعد از آن دمّارنا

‎شد بلوتوث فیلم ما فی گوشیون کل خلق
‎پیش مردم با فضاحت فاش شد اسرارنا

‎بس که بی شلوار چسبیدیم به یک الپتو
‎آخرش پیچید دست اجنبی طومارنا

‎هم پتو هم آبرو هم مالمان بر باد رفت
‎مابقی زندگی هم کان زهرمارنا…

...

اجتماعی, شروین سلیمانی, طنز, قصیده نظر دهید...

همردیف پول ِ ایرانم ، نمی دانم چرا ؟!

تازگی ها شاد و خندانم ، نمی دانم چرا؟
گر چه از کارم پشیمانم ، نمی دانم چرا؟

از لبم دایم شکر می ریزد اما در عوض،
مـن خودم شکل ِ نمکدانم! نمی دانم چرا ؟

چای سردی را که نوشیدم شب دیدارتان
آتشی افکنده بر جانم! نمی دانم چـرا؟

با وجودِ غصه و درد و بلا و حرف مفت…
باز پشت ِ خنده پنهانم ، نمی دانم چرا ؟

ارزشم این سال ها پایین ِ پایین آمده ست
همردیف پول ِ ایرانم ، نمی دانم چرا ؟!

ریشه ی همنوع ِ خود را می کَنم از بیخ و بن
بنده هم حق دارم انسانم! نمی دانم چرا؟

چشم باید سیر باشد،ورنه حتی با حجاب
در نظرها لخت و عریانم ، نمی دانم چرا؟!

در میان ِ این همه گرگ گرسنه ، مثل شیر
سفت کردم بند ِ تنبانم ، نمی دانم چرا؟!

شاعری بعد از خرابی توی شعر ِ این و آن
ادعا دارد که “عمرانم” ! نمی دانم چرا؟

او اگر فعلا نمی داند، به من مربوط نیست
بنده اما خوب می دانم نمی دانم چرا!

خواب دیدم بعد از این که خارج از سالن شدم
عازم سلول ِ زندانم ، نمی دانم چرا !

...

راشد انصاری, طنز, غزل نظر دهید...