شروین سلیمانی

من یکی باور ندارم توی قبرم حور هست!

باز اگر خورشید با ما نیست، قدری نور هست
در سر شوریدگان این حوالی شور هست

از همان روزی که در این شهر شادی شد حرام
توی هر ماشین و هر خانه بساط سور هست

می فروشی ها اگر بسته ست جای غصه نیست
این طرف ها تا بخواهی دبه و انگور هست

ساحل ما چون کویر لوت اگر بی رونق است
ساحل ترکیه و تایلند و سنگاپور است

نیست این اطراف کازینو ولی در دست خلق
تا بخواهی تخته نرد تاشو و پاسور هست

با وجود این مواد بی بخار صنعتی
باز در دستان مردان خدا وافور هست!

مژده ده بر گوشه گیران خمار شهر که
گوشه هر پارک چندین ساقی مخمور هست!

بست اگر دستی دو جا را که به آن منظور بود
بی گمان فی الحال صدها جا بدان منظور هست!

باز اگر خیلی فشار آمد بگو با مومنین
در تمام سوپری های محل کافور هست

ای پسر، حور زمان خویش را بشناس چون
من یکی باور ندارم توی قبرم حور هست!

کاش می فهمید روزی زورگو این نکته را
تسمه ها در می رود هرجا بنا بر زور هست

ما که از مستضعفان بودیم اما دلخوشیم
بعد مردن چاردیواری به نام گور هست!

...

شروین سلیمانی, طنز, غزل نظر دهید...

چندیست که اسطوره من یک حلزون است!

چندیست که اسطوره من یک حلزون است
زیرا که پدرسوخته استاد فنون است

از هر طرفی تحت فشارش بگذارند
عکس العمل رسمی ایشان خفه خون است

با دغدغه ی راست و چپ کار ندارد
زیبنده ترین ارزش او حفظ شئون است!

یک شهر کشیده ست سر از پنجره بیرون
این خویش کِش اما متمایل به درون است!

دارنده یک خانه خالی ست در این وضع
این سطح رفاه از همه شهر فزون است

تا می خورد از شاخه بالایی ما برگ
از یکصد و ده نوع بلا نیز مصون است

حتما خبری دارد از آینده که اینجور
چسبیده به اوضاع هشلهفت کنون است

با سرعت کم گرم صعود است همیشه
حالا بگذارید بگویند زبون است

هرکس که به اسطوره من خرده بگیرد
تا روز قبامت به دوتامان مدیون است

...

شروین سلیمانی, طنز, غزل نظر دهید...

همصحبتم شد پیرمردی در خرابات...

همصحبتم شد پیرمردی در خرابات
از سرنوشتش گفت و ایام شبابات

می گفت من خوشتیپ و ثروتمند بودم
چیزی شبیه شاه یا عالیجنابات

هم در پی تفریح و عشق و حال بودم
هم معتقد در دین و دنبال ثوابات

تا اینکه روزی دختری با کاسه ای آش
آمد دم در، پای تا سر در حجابات

با اینکه رویش را ندیدم زیر چادر
اما به پا شد توی قلبم انقلابات

عاشق شدم تا آمدم بر خود بجنبم
عاقد خبر کردند مردم با شتابات

وقتی که بعد از عقد رویش را گشودم
دیدم زنی چون مادر افراسیابات

زشت و زمخت و بددهان و بی نزاکت
تند و عبوس و یاغی و حاضرجوابات

با موضع خصمانه ای که داشت با من
هر شب جهنم بود بر من رختخوابات

سر شاخ می شد با تمام خاندانم
می داد فحش از دم به ما با آب و تابات

هم خورد مالم را و هم توی سرم زد
هم کرد خالی پولها را از حسابات

گفتم غلط کردم، پشیمانم ولی حیف
دیگر نبود از این عجوزه اجتنابات

هرروز چوبی می چپاند در دهانم
تا در نیاید جیکی از من در عذابات

بیش از چهل سال است در چنگش اسیرم
مانند گنجشکی به چنگال عقابات

بین طلاق و زندگی، قصدم طلاق است
اما ندارم هیج حق انتخابات

اینجای قصه پیرمرد اشکش درآمد
شد جیگرم از حال ناجورش کبابات

گفتم پدر لازم نداری چیزمیزی؟!
گفتا چرا، یک چارپایه با طنابات!

...

شروین سلیمانی, طنز, غزل نظر دهید...

دزد!

نحن یک شب با عیالٌ مرتبط فی دارنا
هردو خوابیدیم بعد از خستگى از کارنا

اهل بیتم پیش ما زیر پتو خوابیده بود
‎جفتنا، همرازنا، محبوبنا، دلدارنا

‎ناگهان آمد صدای العجیبی من حیاط
‎کرد ما را نصف لیل از خواب خوش بیدارنا

‎سایه‌ای افتاد علی الدیوار و نحن شاهدون
‎دزدی آمد فی حیاطی از سر دیوارنا

‎دزد بی دین یفتح الباب العمارت چارتاق
‎یدخل فی البیت پاورچین من التالارنا

‎با تجاوز به حریم بیت در ما زنده شد
‎حس پیکار و جهاد و غیرت و ایثارنا

‎من که خود از امت در صحنه بودم کل عمر
‎خواستم تا بپرم در صحنه چون انصارنا

‎خواستم برخیزم و اینقدر ضربه تا یموت
‎یادم آمد نحن عریانی و بی شلوارنا

‎اهل بیتم قالتی گوشی به پچ پچ مطلبی
‎کرد ما را منصرف من نیت پیکارنا

‎زوجتی قال که حاجی جان به روی خود نیار
‎تا برد اموالنا این دزد فی انظارنا

‎مال دنیا هست از چرک کف ید پست‌تر
‎انت هم هستی ردیف و توپ و مایه دارنا

‎جنگ با خصم دنی هست از اهم واجبات
‎نیست لیکن جنگ بی شلوار فی کردارنا

‎نزد ما شلوار یعنی دین و ناموس و هدف
‎هست هر ارزش از این شلوارنا سرشارنا

‎گرچه تکلیف است بر ما حفظ مال و جان ولی
‎حفظ ارزشها مهمتر باشد از هر کارنا

‎دزد می‌برد از در  پشتی اساس بیت را
‎نحن او را ننظرون عین ترب بی عارنا

‎بی مروت مثل جارو بیت را خالی نمود
‎برد حتى آن خبیث از جیبنا خودکارنا

‎از تمام آنچه نحن توی منزل داشتیم
‎ماند تنها این پتوی پشمی و گلدارنا

‎ما کما فی السابق آنجا مضطرب تحت الپتو
‎جُم نمیخوردیم هیچ انگار که مردارنا

‎گرچه عاجز بودم از پیکار آن نره حمار
‎لیک می‌دادم به او فحش بد و کشدارنا

‎مشت محکم بر دهان یاوه‌گویش میزدم
‎با نثار فحش من تحت الپتو هر بارنا

‎لحظه‌ها در برهه حساس فعلی می‌گذشت
‎لحظه‌ای صدبار می‌کردیم استغفارنا

‎منتظر بودیم شرش کم شود از رأسنا
‎تا خرج من بیتنا آن دزد لا کردارنا

‎ذلک السارق ولیکن بی خیال ما نشد
‎کم کم آمد فی اتاق خوابنا دیدارنا

‎نحن هم از رؤیتش آنقدر ترسیدیم که
‎خیس شد نصف تشک من نشتی ادرارنا

‎خواست بردارد پتوی روی ما را آن خبیث
‎من دگر جایز ندیدم صبر در رفتارنا

‎رأس خود خارج نمودم یکهو از زیر پتو
‎زل زدم در چشم دزد کافر و غدارنا

‎هشت نه ریشتر به خود لرزیدم از فرط الهراس
‎دزد بی وجدان ولی انگار لا انگارنا

‎ یأخذ الدزد الپتو را و به شدت می‌کشید
‎من گرفتم با ید و دندان پتو ناچارنا

‎زوجتی غش کرد فی این صحنه و ما را گذاشت
‎در چنین میدان حساسی تک و بی یارنا

‎گفتم ای دزد لعین هذا الپتو را بی خیال
‎در عوض بردار کل درهم و دینارنا

‎نوش جانک هرچه دزدیدی ولی این را نبر
‎الپتو حق مسلم هست فی معیارنا

‎دزد قال: ول کن، اطلب من فقط هذا الپتو
‎آخرش ول میکنی پس هی نده آزارنا

‎الحکایت آن پتو را زد کنار از رویمان
‎شد هویدا قمبلونا، سرخ شد رخسارنا

‎یخرج من جیب شلوارش موبایل و می‌گرفت
‎فیلم و عکس از نحن در آن وضع ناهنجارنا

‎فی تمام صحنه‌ها هم فیلم از ما می‌گرفت
‎تا مع المدرک درآرد بعد از آن دمّارنا

‎شد بلوتوث فیلم ما فی گوشیون کل خلق
‎پیش مردم با فضاحت فاش شد اسرارنا

‎بس که بی شلوار چسبیدیم به یک الپتو
‎آخرش پیچید دست اجنبی طومارنا

‎هم پتو هم آبرو هم مالمان بر باد رفت
‎مابقی زندگی هم کان زهرمارنا...

...

اجتماعی, شروین سلیمانی, طنز, قصیده نظر دهید...

باب کرد!

میوه ی ممنوعه چیدن را که حوّا باب کرد
آدم اخراج از بهشت  با صفا را باب کرد

چونکه قابیل از عقب با بیل زد هابیل  را
حمله با یک بیل را در کل دنیا باب کرد

نوح نهصد سال کشتی ساخت توی یک کویر
کار دور از عقل را این مرد دانا باب کرد

بارداری بی حضور جنس نر را در جهان
حضرت مریم به لطف حق تعالی باب کرد

از شروع این جهان مرد از پی زن می دوید
از پی مردان دویدن را زلیخا باب کرد

یازده تا بچه جز یوسف فقط  یعقوب ساخت
صنعت انبوه سازی را فرادا باب کرد

رد شدن از نیل بی لنج و بلم امکان نداشت
رد شدن از نیل را با چوب موسا باب کرد

حرفه ی آتش نشانی را هزاران سال پیش
از لج نمرود ابراهیم آقا باب کرد

گوسفندی که به قربانگاه اسماعیل رفت
مبحث ایثار را در حد اعلا باب کرد

بس که کل کل کرد با موری  سلیمان نبی
بحث و کل کل را میان جانورها باب کرد

بردن سگ در مکان خواب را از آن قدیم
عضوی از اصحاب کهف ازباب  تقوا باب کرد

کفش زنها قرنها یا گالش و یا گیوه بود
کفش های شیشه ای را سیندرلا باب کرد

پیش از این شعری نبوده با ردیفِ باب کرد
این ردیف خاص را شعر تر ما باب کرد

...

شروین سلیمانی, طنز, غزل نظر دهید...