احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر جایی دیگر با صدای احسان افشاری با کیفیت 320

دانلود دکلمه شعر جایی دیگر با صدای احسان افشاری با کیفیت 320

دانلود دکلمه شعر جایی دیگر با صدای احسان افشاری با کیفیت 320

 

قلب ما روزی پس از این روزها
گوی سرخ پیشگویان می شود

قطره های خون ما در پای عشق
نقطه چین بعد پایان می شود

پیله کردم در خودم دیوانه وار
چهره ام حالا به مجنون می زند

تور پیدا کن که از رگهای من
جای خون پروانه بیرون می زند !

سال هایی دور در جایی که نیست
از خزانی زرد برگشتم به تو

از میان گرگ و میش عابران
در غروبی سرد برگشتم به تو

سالهایی دور در جایی که نیست
رو به آوار جدایی سد شدیم

در غبار جاده پیچیدیم و بعد
با نگاهی سرد از هم رد شدیم

رد شدیم و سایه هامان رد نشد
رد شدیم اما صدامان رد نشد

از میان کوچه های همهمه
رد شدیم و جای پامان رد نشد

پشت سر آغوش ما جامانده بود
ساعت خاموش ما جامانده بود

دوستت دارم شبیه پنبه ای
تا ابد در گوش ما جا مانده بود

پشت سر من با تو در میدان شهر
پشت سر من با تو در یک خانه ام

پشت سر داری نه یعنی داشتی
دست می انداختی بر شانه ام

دختر شرقی ترین رویای من
دختر عود و ترنج و روسری

دختر منظومه ی بی آفتاب
دختر سیاره ی بی مشتری

شک ندارم در کتابی سوخته
قهرمان قصه های دیگریم

در میان کوچه های انزوا
کاشفان بوسه های لب پریم

در زمانی دورتر نایاب تر
با تو روی پله های سنگی ام

باغی از پروانه های زخمی ام
شهری از فواره های رنگی ام

پشت سر مرد تو در آغوش تو
مثل قایق تن به دریا داده است

روسری بر موی تو تشبیهی از
بادبان روی موج افتاده است

پشت سر از ایستگاهی در غبار
خورد و خندان باز می گردم به تو

پشت سر من در خیابانی که نیست
زیر باران باز می گردم به تو

می توان با این تصور شاد بود
قلب های ما اگر بیگانه اند

نسخه های دیگری از ما هنوز
در جهان دیگری هم خانه اند !

در جهانی دور یا نزدیک تو
چشم می دوزی به رقص فرفره

شعر می خوانی برای باغچه
شال می بافی کنار پنجره

حتم دارم پشت دیوار زمان
روزگار بهتری داریم ما

با زبان دیگری همصحبتیم
نام های دیگری داریم ما

قصه ی ما قصه ی امروز نیست
پیش از این ها اتفاق افتاده ایم

از میان قطعیت های جهان
ما فقط یک احتمال ساده ایم !

ما که با هم سال های بی شمار
زندگی کردیم و دنیا ساختیم

در جهانی دیگر آیا چند بار
یکدگر را دیده و نشناختیم !؟

مطمئنم بار اول نیست که
در همین بن بست ترکم می کنی

شرط می بندم نمی دانی خودت
چندمین بار است ترکم می کنی !

روی دست لحظه های بی شمار
عکسی از آوار خود هستیم ما

رو به هر آیینه ای پرسیده ام
چندمین تکرار خود هستیم ما !؟

...

احسان افشاری, احسان افشاری نظر دهید...

خوشا به هم نرسیدن در آستانه ی پاییز!

رسیده ایم و رسیدن همیشه اول درد است
خوشا به هم نرسیدن در آستانه ی پاییز!

خوشا دو عاشق تنها، دو پاره چوب به دریا
یکی به صخره رسیده، یکی به موج بلاخیز

نه فرصتی که بمانم نه جراتی که بمیرم
کجا پناه بگیرم از این جنون گلاویز؟!

به قاطعیت یک بوسه در دقایق آخر
مرا وداع کن ای سیب سرخ وسوسه انگیز

جهان‌ جهان تبرهاست جهان‌ زیر و ‌زبرهاست
ولی تو ای تن تنها درخت باش و بپاخیز…

...

احسان افشاری, پاییز, جدایی, غزل نظر دهید...

دکلمه و متن شعر “سایه” از احسان افشاری

دکلمه و متن شعر "سایه" از احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر “سایه” از احسان افشاری با کیفیت 320

 

یک سایه روی حافظه ی دیوار
از سالهای دور هنوز اینجاست

گویی هزار سال در این خانه
با میهمان فرضی خود تنهاست

یک سایه روی حافظه ی دیوار
در حلقه ی محاصره ای ممتد

من را بغل گرفته و می گرید
من را بغل گرفته و می خندد

یک سایه روی حافظه ی دیوار
در ابتذال بودن و فرسودن

دنبال یک هویت مجهول است
در شکل های مختلف بودن

گاهی گوزن می شود و شاخش
تصویر یک درخت اساطیری است

تصویر یک درخت که میراث
یک باغ سربریده ی زنجیری است

گاهی کبوتری است که جفتش را
همبازی قدیم نمی بیند

معشوقه ی سیاه سفیدش را
دیگر به روی سیم نمی بیند

گاهی نهنگ می شود و هر شب
در انتظار ساعت ویرانی است

دیوار در برابر چشمانش
یک ساحل عمودی سیمانی است

شب تور ماهگیری زیبایی است
با شب قرار مختصری دارم

حتی برای ساعت بی خوابی
شب ها زمان بیشتری دارم

اخبار داغ تلوزیون دیشب
مشتی جنازه ریخت کف خانه

در کیسه جمع کردم و هل دادم
پایین میز کوچک صبحانه

اخبار صبح شهر غریبم را
در توده ی غبار نشان می داد

از ارتفاع منظره ای دودی
برجی کثیف دست تکان می داد

این سو هوای صبح ملال آور
آن سو کلاغ های کهن سالند

راننده ها کلافه ی رابندان
گوینده های رادیو خوشحالند

از آی بی کلاه اقلیت
تا یای حرف آخر تاریکی

با هم زبان مشترکی داریم
ما سنگواره های مکانیکی

برخورد می کنیم به تنهایی
دوران کوری است و عصایی نیست

برخورد می کنیم به یکدیگر
اینجا چراغ راهنمایی نیست

برخورد بی اراده ی من با شک
وقت سلام وقت خداحافظ

برخورد من در آینه با پوچی
در انجماد وضعیتی قرمز

من کیست ؟ من کجاست ؟ نمی دانم
من شکل یک شکست تماشایی است

من یک ضمیر ساده ی اول شخص
من کارمند دفتر تنهایی است

من هشت ساعت از شب و روزم را
با چسب ها و منگنه ها هستم

مشغول بایگانی کاغذها
در یک جهان پوچ گرا هستم

من هشت ساعت از شب و روزم را
مهمان این جزیره ی بیمارم

چندین هزار واژه ی ننوشته
خشکیده توی جوهر خودکارم

من هشت ساعت از شب و روزم را
مشغول بسته بندی تاریخم

هر روز بی دلیل تر از دیروز
در انتظار نامه ی توبیخم

من میخکوب صندلی ام هستم
این جلجتا فضای غریبی نیست

نعشی که روی صندلی افتاده
دیگر نیازمند صلیبی نیست

این میله های نازک آبی رنگ
در دفترم تجسم زندان است

دوران برده داری کاغذهاست
دوران انتقام درختان است

لبخند موذیانه ی اربابان
شکل مرا مجسمه ی غم کرد

هر موریانه ای که رسید از راه
از ارتفاع صندلی ام کم کرد

باید که در معادله ی بودن
تصمیم های صفر و صدی باشم

پایان هر عبارت دستوری
قلاب پرسشی ابدی باشم

پیچیده بوی ادکلن پاییز
در محتوای سرد خیابان ها

من را کشانده آنطرف کوچه
عطر حواس پرت زنی تنها

عصر دوباره کوچه همان کوچه
تکرار یک مسیر غریبانه

در غار خود کلید می اندازم
عصر دوباره خانه همان خانه

در مارپیچ پله دو تا گربه
دایم پی نشان تو می گردند

زیر درخت ، داخل گلدان ها
دنبال استخوان تو می گردند

در این آپارتمان مریض احوال
در رفت و آمدند کبوترها

درها به روی هیچ کجا بازند
بازند رو به هیچ کجا درها

هر واحدی مجاور تنهایی است
هر پرده ای به پنجره معتاد است

در این آپارتمان مریض احوال
همسایه ی فضول فقط باد است

در قهوه جوش خانگی ام حبسم
یک قاشق غذاخوری آزادم

در چارچوب آینه غمگینم
در عکس های پرسنلی شادم

دیشب که برق رفت لجوجانه
بال و پر کبوتر خود چیدم

وقتی به هوش آمدم آن سوتر
دستی بریده پهلوی خود دیدم

دیشب که برق رفت نهنگم را
آرام سربریدم و خندیدم

بر ذهن رگ به رگ شده ی دیوار
جای نهنگ ، لخته ی خون دیدم

دیشب گوزن خسته ام از برکه
هی جرعه جرعه عکس خودش را خورد

دیشب که برق رفت گوزنم رفت
دیشب که برق رفت گوزنم مرد

من بعدظهرهای زیادی را
با سایه ی دو دست خودم بودم

از هر طرف به آینه رو کردم
تصویری از شکست خودم بودم

این ابتدای ساعت ویرانی است
پایان یک روایت تکراری

تنها نشسته ام وسط خانه
در باغ وحش کوچک دیواری

در ساعتم قناری بی آواز
خوابیده است و خواب نمی بیند

دور تمام عقربه هایش را
جز گردش سراب نمی بیند

من بچه ی دقایق بی برگشت
یا نوجوان خام خیابانم

یا مرد بی قبیله ی جایی دور
من کیست؟ من کجاست؟ نمی دانم

اصلا همین منی که منم شاید
یک روح در لباس فقظ باشم

تصویر سایه بازی غمگین
یک دست ناشناس فقط باشم

با پرسشی بزرگ ولی مضحک
چشم از تمام از منظره ها بستم

او سایه ی من است در این بازی؟
یا این منم که سایه ی او هستم؟

...

احسان افشاری, احسان افشاری نظر دهید...

خط – احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر “خط” با صدای احسان افشاری

 

مرا سفید بکش، خانه را سیاه بکش
قلم به رنگ بزن، ابر و باد و ماه بکش

قلم به رنگ بزن، لحظه ای درنگ نکن
و هرچقدر که می خواهی اشتباه بکش

غروب را به تماشای رعد و برق ببر
سپس دو سایه ی غمگین به سمت راه بکش

سه بار خط بزن، انکار کن، سحر که رسید
مسیحِ بی پدری را به قتلگاه بکش

قطار مضطربی را به سمت مرگ ببر
نگاه منتظری را در ایستگاه بکش

به زن بگو که معمایی از هوس باشد
به گوش مرد بخوان: دست از این گناه بکش !

بجنب، طاقی از آتش بساز و بعد مرا
سیاوشانه به توبیخ پادشاه بکش

مرا به دار بیاویز هفت گوشه ی شهر
سپس به سردر هفتاد خانقاه بکش

برای لذت خود ماه را به قله ببر
پلنگ زخمی من را به قعر چاه بکش

برای من بغل برف، جای پا بگذار
و در ادامه ی تصویر، پرتگاه بکش

نه‌ آفتاب، نه باران نه دودکش نه درخت
برای من فقط اندوه گاه گاه بکش

میان پیچ و خم سال های عشق و وبا
مرا به پرسه زدن های دلبخواه بکش

مرا که تشنه ی معنای آسمان بودم
در امتداد افق های راه راه بکش

در آسمان هیاهو، در آسمان حقیر
پرنده ای هم اگر بود، بی پناه بکش

همین که کار به پایان رسید مکثی کن
بدون هیچ کلامی ببین و آه بکش

قلم رسید به من تا دو چشم تر بکشم
کنار پنجره ات، باد رهگذر بکشم

برای وعده ی صبحانه ی ترنج و عسل
تو را به مزرعه ی کشت نیشکر بکشم

تو را دقیقا از آنجا که باد با خود برد
بغل بگیرم و رو به جهان سپر بکشم

تمام دخترکانی که دوست داشته ام
به ساقدوشی آن ماه فتنه گر بکشم

به شانه های دو تا تیربرق سیمانی
ردیف شانه به سرهای خوش خبر بکشم

برای هم دو نفر می کشم به شرط وصال
وگرنه از شب آغاز، یک نفر بکشم

به خمره دفن کنم، چشم های مست تو را
سپس بگیرم و چون جام زهر سر بکشم

تمام عقربه ها را هلاک میخواهم
برای اینکه تو را لحظه ای به بر بکشم

تو نقطه ای شده ای در غبار فاصله ها
چگونه از دهان جاده ها خبر بکشم

من و توییم و تماشای میله های قفس
خودت بگو که خودم را کدام ور بکشم

برای آن که بدانی میان ما چه گذشت
غزال مرده به دندان شیر نر بکشم

برای آن که بخوانی چه وحشتی دارم
به دور جنگل مه، باغی از تبر بکشم

شریک جرم تو هستم، درختِ نیم تنه
مگر تو شاخه رساندی که من ثمر بکشم !

گلایه میبری از من به آفتاب چرا
مگر شبی به سر آمد که من سحر بکشم

به دست مخمصه گیرم کلید هم دادی
کجای اینهمه دیوار، شکل در بکشم

زبانم آتشِ دوزخ ترینِ دوزخ هاست
چگونه روی تو کبریت بی خطر بکشم

من اعتماد ندارم به میوه های بهشت
نگاهبان جهنم شدم شرر بکشم

فقط به وسعت دردم اضافه خواهم کرد
اگر برای تو یک قلب بیشتر بکشم

مجال بیشتری نیست غیر گریه شدن
نمی توانم از این لحظه بیشتر بکشم

قلم گرفت و تو را ماه در نقاب کشید
و در ادامه مرا برکه ی مذاب کشید

من و تو غرق شدیم و تفاوت اینجا بود
مرا عذاب رساند و تو را عذاب کشید !

برای خستگی ام خواست صندلی بکشد
ولی قشنگ نشد ناگهان طناب کشید

مرا کشاند به پایین، طناب را آورد
دو تا درخت تراشید و بعد تاب کشید

تو را به تاب نشاند و به چشم خود دیدم
تمام منظره ات را درون قاب کشید

تنی برای تو از ابر آفرید آنگاه
برایت از نخ باران لباس خواب کشید

تو را به گرده ی اسب سپید قصه نشاند
مرا به آخر صف برد و پارکاب کشید

دو چشم مست برای تو آفرید و سپس
مرا به گوشه ی میخانه ای خراب کشید

تو را به پاکی گندم تراش داد و مرا
به زیر همهمه ی سنگ آسیاب کشید

مرا به غربت انگورهای له شده برد
تو را به ناب ترین لحظه ی شراب کشید

تو را ستاره نشان داد و چشم های مرا
به سرشماری سگ های بی صاحاب کشید

ولی دریغ همینجاست آنکه سوخت مرا
برای باغ تو هم نقشه ای خراب کشید

ستاره های فلک مهره های چرتکه اند
عجیب نیست که چرخ از تو هم حساب کشید

گلم به تربیت باغبان امید نبند
که صبح آب رسانید و شب گلاب کشید !

دو تکه ابر به هم دوخت بعدِ بارش سنگ
میان فاصله ها، تیغ افتاب کشید

سوال کردم از آغاز و انتهای جهان
به جای آن که جوابی دهد، حباب کشید

نوشتم عاقبت عشق را چه میبینی
قلم به جوهر خونم زد و سراب کشید !

 

...

احسان افشاری, احسان افشاری, غزل نظر دهید...

دو در یک! (2 در 1)

دانلود شعر دو در یک با صدای علیرضا آذر و احسان افشاری

 

من ریزه کاری‌های بارانم
در سرنوشتی خیس می‌مانم

دیگر درونم یخ نمی‌بندی
بهمن‌ترین ماه زمستانم

رفتی که من یخچال قطبی را
در آتش دوزخ برقصانم

رفتی که جای شال در سرما
چشم از گناهانت بپوشانم

ای چشم‌های قهوه قاجاری
بیرون بزن از قعر فنجانم

از آستینم نفت می‌ریزد
کبریت روشن کن بسوزانم

از کوچه‌های چرک می‌آیم
در باز کن سر در گریبانم

در باز کن شاید که بشناسی
نت‌های دولا چنگ هزیانم

یک بی‌کجا درمانده از هر جا
سیلی خور ژن‌های خودکامه

صندوق پُست پَست بی نامه
یک واقعا در جهل علامه

یک واقعا تر شکل بی شکلی
دندانه‌های سینِ احسانم

دندانه‌ام در قفل جا مانده
هر جور می‌خواهی بچرخانم

سنگم که در پای تو افتادم
هر جا که میخواهی بغلتانم

پشت سرت تابوت قایق‌هاست
سر بر نگردان روح عریانم

خودکار جوهر مرده‌ام یا نه
چون صندلی از چهار پایانم

می‌خواهی آدم باش یا حوّا
کاری ندارم من که حیوانم

یک مژه بر پلکم فرود آمد
یک میله از زندان من کم شد

تا کـــش بیاید ساعت رفتن
پل زیر پای رفتنم خم شد

بعد از تو هر آیینه‌ای دیدم
دیوار در ذهنم مجسم شد

از دودمان سدر و کافوری
با خنده از من دست می‌شوریی

من سهمی از دنیا نمی‌خواهم
میخواستم حالا نمی‌خواهم

این لاله‌ی بدبخت را بردار
بر سنگ قبر دیگری بگذار

تنهایی‌ام را شیـر خواهم داد
اوضاع را تغییر خواهم داد

اندامی از اندوه می‌سازم
با قوز پشتم کوه می‌سازم

باید که جلاد خودم باشم
تفریق عداد خودم باشم

آن روزها پیراهنم بودی
یک روز کامل بر تنم بودی

از کوچه‌ام هرگاه می‌رفتی
با سایه‌ی من راه می‌رفتی

ای کاش در پایت نمی‌افتاد
این بغض‌های لخت مادر زاد

ای کاش باران سیر می‌بارید
از دامنت انجیر می‌بارید

در امتداد این شب نفتی
سقط جنونم کردی و رفتی

در واژه‌های زرد میمیرم
در بعدازظهری سرد میمیرم

باید کماکان مرد اما زیست
جز زندگی در مرگ راهی نیست

باید کماکان زیست اما مُـرد
با نیش‌خندی بغض خود را خورد

انسان فقط فوّاره‌ای تنهاست
فوّاره‌ها تُف‌های سر بالاست

من روزنی در جلد دیوارم
دیوار حتما رو به آوارم

آوار کن بر من نبودت را
با “روت” نه ، با فوت ویرانم

از لای آجر‌ها نگاهم کن
پروانه‌ای در مشت طوفانم

طوفان درختان را نخواهد برد
از ابر باران زا نترسانم

بو می‌کشم ، تنهایی خود را
در باجه‌ی زرد خیابانم

هر عابری را کوزه می‌بینم
زیر لبم ، خیّام می‌خوانم

این شهر بعد از تو چه خواهد کرد ؟
با پرسه‌های دور میدانم

یک لحظه بنشین برف لاکردار
دارم برایت شعر می‌خوانم

خوب است و عمری خوب می‌ماند
مردی که روی از عشق می‌گیرد

دنیا اگر بود بود و بد تا کرد
یک مردِ عاشق ، خوب میمیرد !

از بس بدی دیدم به خود گفتم
باید کمی بد را بلد باشم …

من شیرِ پاک از مادرم خوردم
دنیا مجابم کرد بد باشم !

دنیا مجابم کرد بد باشم !
من بهترین گاوِ زمین بودم !

الان اگر مخلوقِ ملعونم
محبوبِ رب العالمین بودم ..

سگ مستِ دندان تیز چشمانش
از لانه بیرون زد ، شکارم کرد

گرگی نخواهد کرد با آهو
کاری که زن با روزگارم کرد !..

هرکار می‌کردم سرانجامش
من وصله‌ی ناجورتر بودم

یک لکه‌ی ننگ دائمی اما
فرزندِ عشقِ بی پدر بودم..

دریای آدم زیر سر داری
دنیای تنها را نمیبینی

بر عرشه با امواج سرگرمی
پارو زدن‌‌ها را نمیبینی

ای استوایی زن ، تنت آتش
سرمای دنیا را نمیفهمی

برف از نگاهت پولکی خیس است
درماندگی ها را نمیفهمی

درماندگی یعنی تو اینجایی
من هم همینجایم ولی دورم

تو اختیار زندگی داری
من زندگی را سخت مجبورم

درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری

یک تار مو از گیسوانت را
در رخت خواب دیگری داری …

آخر چرا با عشق سر کردی ؟
محدوده را محدودتر کردی

از جانِ لاجانت چه می‌خواهی ؟
از خط پایانت چه می‌خواهی ؟

این درد انسان بودنت بس نیست ؟
سر در گریبان بودنت بس نیست ؟

از عشق و دریایش چه خواهی داشت
این آب تنها کوسه ماهی داشت …

گیرم تورا بر تن سری باشد
یا عرضه‌ی نان آوری باشد

گیرم تورا بر سر کلاهی هست
این ناله را سودای آهی هست

تا چرخ سرگردان بچرخانی
با قدِ خم دکان بچرخانی …

پیری اگر روی جوان داری
زخمی عمیق و ناگهان داری

نانت نبود ، بامت نبود ای مرد ؟
با زخم با ناسورت چه خواهی کرد ؟

پیرم دلم هم سنِ رویم نیست
یک عمر در فرسودگی ، کم نیست !

تندی نکن ای عشق کافر کیش
خیزابِ غم ، گردابه‌ی تشویش

من آیه‌های دفترت بودم
عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز میبینی ؟
دیوانگان را ریز میبینی ؟

عشق آن اگر باشد که می‌گویند
دل‌های صاف و ساده می‌خواهد

عشق آن اگر باشد که من دیدم
انسان فوق العاده می‌خواهد !

سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی ، پیری

هروقت زانو را بغل کردی
یعنی تو هم با عشق درگیری

حوّای من ، آدم شدم وقتی
باغ تنت را بر زمین دیدم

هی مشت مشت از گندمت خوردم
هی سیب سیب از پیکرت چیدم

سرما اگر سخت است ، قلبی را
آتش بزن درگیر داغش باش

ول کن جهان را ! قهوه‌ات یخ کرد ..
سرگرم نان و قلب و آتش باش !

این مُرده‌ای را که پی‌اش بودی
شاید همین دور و ورت باشد

این تکه قلب شعله بر گردن
شاید علی آذرت باشد

او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او توده‌ای خالی‌ست

آن شهر رویاهای دور از دست
حالا فقط یک مشت بقالی‌ست !

او رفت و با خود برد یادم را
من مانده‌ام با بی کسی هایم

خوب دستِ کم گلدان عطری هست
قربان دست عطلسی هایم

او رفت و با خود برد خوابم را
دنیا پس از او قرص و بیداری‌ست

دکتر بفهمد یا نفهمد باز
عشق التهاب خویش آزاری‌ست..

جدی بگیرید آسمانم را
من ابتدای کند بارانم

لنگر بیاندازید کشتی‌ها
آرامشی ماقبل طوفانم

من ماجرای برف و بارانم
شاید که پایی را بلغزانم

آبی مپندارید جانم را
جدی بگیرید آسمانم را

آتش به کول از کوره می‌آیم
باور کنید آتشفشانم را ..

می‌خواستم از عاشقی چیزی
با دست خود بستند دهانم را

من مرد شب‌هایت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را

رفتن بنوشم اشکِ خود را باز
مردم شکستند استکانم را

تا دفترم از اشک میمیرد
کبرای من تصمیم میگیرد

تصمیم میگیرد که برخیزد
پائین و بالا را به هم ریزد

دارا بیافتد پای سارا ها
سارا به هم ریزد الفبارا

سین را ، الف را ، را و سارا را !
درهم بپیچانند دارا را !

دارا نداری را نمیفهمد
ساعت شماری را نمیفهمد

دارا نمیفهمد که نان از عشق
سارا نمیفهمد ، امان از عشق

سارای سالِ اولی ، مرد است
دستانِ زبر و تاولی ، مرد است

این پاچه سارا مالِ یک زن نیست
سارا که مالِ مرد بودن نیست

شال سپیدِ روی دوشت کو ؟
گیلاس‌های پشتِ گوشت کو ؟

با چشم و ابرویت چها کردی ؟
با خرمن مویت چها کردی ؟

دارا چه شد سارایمان گم شد ؟
سارا و سیبش حرف مردم شد ؟

تنها سپاس از عشق ” خودکار ” است
دنیا به شاعرها بدهکار است …

دستان عشق از مثنوی کوتاه
چیزی نمی‌خواهد پلنگ از ماه

با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفی ندارد مولوی باشی !

استادِ مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ می‌دیدست

ما هم دهان را هیچ می‌گیریم
زخم زبان را هیچ می‌گیریم

دارم جهان را دور می‌ریزم
من قوم و خویش شمس تبریزم

نانت نبود ؟ آبت نبود ای مرد ؟
ول کن جهان را ! قهوه‌ات یخ کرد ..

...

احسان افشاری, احسان افشاری, علیرضا آذر, علیرضا آذر, مثنوی نظر دهید...

صدا – احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر صدا با صدای احسان افشاری (320)

 

قلم گرفتم و دردا قلم نمی گیرد
که آتشِ من و هیزم به هم نمی گیرد

کسی نشان حضور از عدم نمی گیرد
خوشم که مرگ مرا دست کم نمی گیرد!

اگر چه دور و برم جز خطر نمی بینم
علاج واقعه را در سفر نمی بینم

به جز غبارِ قدم پشت سر نمی بینم
و هیچ عاقبتی در هنر نمی بینم

نخواه دشنه ی تن تشنه را غلاف کنم
نخواه بردگی عین و شین و قاف کنم

قلم به دست گرفتم که اعتراف کنم
حساب آینه را با غبار صاف کنم

صدای گنگِ مرا از سراب می شنوید
ستاره خواب کنید، آفتاب می شنوید

از این دقیقه فقط آب و تاب می شنوید
شنیدم آنچه شنیدم، جواب می شنوید!

به این شقایقِ در اضطراب گوش کنید
به این پرنده ی در اعتصاب گوش کنید

موظفید به حرف حساب گوش کنید
به نطق آخرم عالیجناب گوش کنید!

خدای عهد شکن، عشق بود حالا نه
ترانه ی قدغن، عشق بود حالا نه

همیشه روی سخن، عشق بود حالا نه
سلاحِ آخر من، عشق بود حالا نه

هزار تیرِخطا از کمان گریخته است
همان که گفت کنارم بمان گریخته است!

شهاب وحشی ام از آسمان گریخته است
چگونه از تو بگویم، زبان گریخته است!

قلم گرفتم و دردا قلم نمی گیرد
که آتش من و هیزم به هم نمی گیرد

کسی نشانِ حضور از عدم نمی گیرد
خوشم که مرگ مرا دستِ کم نمی گیرد

نخواه دشنه ی تن تشنه را غلاف کنم
نخواه بردگیِ عین و شین و قاف کنم

قلم به دست گرفتم که اعتراف کنم
حساب آینه را با غبار صاف کنم

همین شما که پذیرای شعر من بودید
مگر نه آنکه به وقتش لب و دهن بودید؟!

به تیشه ای نرسیدید و کوه کن بودید
و توشه ای هم اگر بود راهزن بودید!

صدف ندیده به گوهر رسیده اید عجب!
چراغ کشته به مجمر رسیده اید عجب

به خط هفتم ساغر رسیده اید عجب!
دو خط نخوانده به منبر رسیده اید عجب!

هلاکِ مخمصه ام دستبندتان پس کو
درخت های زمستان پسندتان پس کو

سرِ جنازه ی شعر، آب قندتان پس کو
چهارپاره شدم، نیشخندتان پس کو!؟

کلید مخمصه را در قفس گذاشته اید
کلاهِ شعبده از پیش و پس گذاشته اید

کجا فرار کنم خار و خس گذاشته اید
مگر برای دویدن نفس گذاشته اید!؟

آی شعر، رفیقانِ راهزن داری
برهنه ای و در اندوه، رختکن داری

غریبی و سر هر کوچه انجمن داری
چقدر هم که به هر دسته سینه زن داری

پی مزارِ تو با التهاب می آیند
خدا قبول کند با نقاب می آیند

فرشته اند و به قصد عذاب می آیند
به وقت تیشه زدن با گلاب می آیند

کتاب معجزه را کنج غار پنهان کن
هر آنچه داشتی از روزگار پنهان کن

ستاره از شب دنباله دار پنهان کن
فقط نفس بکش اما بخار پنهان کن

نصیحتی کنم انگور را تمام نکن
اگر شراب نیانداختی حرام مکن

شرابِ شعر منم، از غریبه وام مکن
مرا مقایسه با شاعرانِ خام مکن

که در مقایسه از دودمان خیامم
نه گوش به به و چه چه، نه چشمِ انعامم

به گوش عالم و آدم رسید پیغامم
حریفِ گوشه ی میخانه های بدنامم

مباد سیلیِ محکم کنند شعرم را
شعارهای دمامدم کنند شعرم را

مباد قبله ی عالم کنند شعرم را
به روزِ واقعه پرچم کنند شعرم را

متاع شعر و شرف سرسری فروخته ای
ولی به حجره ی بی مشتری فروخته ای

تو را به من چه که دُر درّی فروخته ایی
مبارک است، به خوکان پری فروخته ای

حرامِ باد شدی، خاک در دهانت باد
دهان دریده ترین شب نگاهبانت باد

کلاغِ صبحِ مه آلود، نوحه خوانت باد
مرا به سنگ زدی، شیشه نوش جانت باد

مرا سیاه نکن آدمِ ذغال فروش
مرا چکار به این کوچه های فال فروش

مرا چکار به این قوم قیل و قال فروش
گرفته حالم از این شهرِ ضد حال فروش

از این اجاقِ رها ماندهِ دود سهم من است
یکی نبودِ جهانِ کبود سهم من است

و کوه نعره زد اینک صعود سهم من است
به قله رفتم و دیدم فرود سهم من است!

اگر چه دور و برم جز خطر نمی بینم
علاج واقعه را در سفر نمی بینم

به جز غبارِ قدم پشت سر نمی بینم
و هیچ عاقبتی در هنر نمی بینم

من ایستاده شکستم، اقامه بهتر از این؟!
قلم شدم که بخوانید، نامه بهتر از این؟!

یکی برید و یکی دوخت، جامه بهتر از این
رسیدم و نرسیدم، ادامه بهتر از این؟!

به لطف شعر، دل از دلبران ندزدیم
از این بساط ِسگی استخوان ندزدیدم

اگر نداشتم از دیگران ندزدیدم
من از حیاطِ کسی نردبان ندزدیدم

قسم به جان درختان تبر نساخته ام
برای بتکده ای دردسر نساخته ام

و با فروش قلم سیم و زر نساخته ام
برای هیچ کسی هم که شر نساخته ام

همیشه پشت سخن آیه ی سکوت منم
هزار چهره ی پوشیده در قنوت منم

زبانِ سوخته ی جنگل بلوط منم
و پشت جاذبه ها سیبِ در سقوط منم

و بازمانده ی دنیای درد، ما بودیم
کسی که دید و فراموش کرد، ما بودیم

صدای حنجره ی سرخِ درد، ما بودیم
سکوت بین دو فنجانِ سرد، ما بودیم

کفافِ حسرت ما را زمین نخواهد داد
زمانه هم که به جز نقطه چین نخواهد…

کسی به مشق درست آفرین نخواهد داد
جوابِ اشک به جز آستین نخواهد داد

...

احسان افشاری, احسان افشاری, مثنوی نظر دهید...

شناسنامه – احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر “شناسنامه” با صدای احسان افشاری با کیفیت 320

 

اون که بهش محله زیر دینه
دکه ی تنگ و ترش مش حسینه

یه پیرمرد ریش سفید تنها
گمشده تو جهان نون خشکیا

چشاش دو تا گوله ی سبز یشمی
با کت کاهی و کلاه پشمی

فسیل صدساله ی خاطراته
چشاش به یه نقطه ی دور ماته

عینکشو پایین بالا می کنه
نمی بینه فقط نگا می کنه

یه روز که رفت رو پشت بوم خونه
واسه خروساش بریزه آب و دونه

رفت توی فکرای بلن بلندش
مچاله شد لب بگو بخندش

رفت تو نخ شبای پر ستاره ش
شهر سیا سفید تیکه پارش

رفت دم بازارچه ی تبریزیا
راسه ی عطاری و  کفاشیا

رفت و یه  نون قندی خرید و سق زد
خودش رو مثل آلبومی  ورق زد

الک دولک بازیشو یادش اومد
فرفره کاغذیشو یادش اومد

خزینه رفتنای جمعه جمعه
موهای وزوزیشو یادش اومد

بین هزارتا دختر لب گلی
روسری قرمزیشو یادش اومد

اثاث کشی تو چله ی زمستون
روز خدافظیشو یادش اومد

یادش اومد چه روزگاری بوده
قبل زمستونا بهاری بوده

یادش اومد دنیا چه شکلی بوده
اون قدیما خدا چه شکلی بوده

روزی که مش حسینو زن می دادن
جوونیشو غسل و کفن می دادن

بعد یه هفته از شب عروسی
نقل و نبات ، بریز و بپاش و روبوسی

قضا بلا نامه به هم رسوندن
عروسو تو سینه ی خاک خوابوندن

طفلی شکار گنبد کبود شد
شمع شد و شعله نکرده دود شد

عروس تازه روی بالش زرد
حجله و قبله رو دو تا یکی کرد

آخ مش حسین باید مدارا کنی
آرد شیرینیاتو حلوا کنی

باید یه مدت تو خودت بریزی
غصه بخور دوا بخور ، مریضی

ننه تلان میگه خدا بزرگه
خدای بره ها خدای گرگه

میگه اینا حکمت روزگاره
بخت سپید رخت سیا میاره

ننه تلان قصه بخون شکارم
خزون زده به باغ روزگارم

حقیقته چون و چرا نداره
دست مریض خونه شفا نداره

گفتی نیازت رو ببر به مرقد
من که دخیل بستم و دخلم اومد !

منی که به قضا قدر می خندم
کدوم امامزاده دخیل ببندم ؟

همین شد از غربت خونه دلکند
از ده و دهکوره شبونه دلکند

رفت به هوای تازه ای رو کنه
یه کوه بغضو آب و جارو کنه

اومد و تهرونو و جب وجب کرد
توی مسافرخونه روز و شب کرد

کم کمک از خاطره هاش دور شد
غمش قد حقه ی بافور شد

یه روز که سفره ی دلو باز کرد
خودش رو تو آینه برانداز کرد

به آینه گفت: اگه آسمون کساده
ولی واسه قرقی آب و دون زیاده

اون که می خواد خنده ی رو اخم شه
باید خودش بزرگ تر از زخم شه

بعد یکی دو سالی این در اون در
غلامی دیزی خورون قنبر

از بغل یه چرخ هندونه
رسید به چرخوندن  قهوه خونه

خلیفه ی قلیون مشتیا شد
اومد و رفت قاطی لوطیا شد

صلاه ظهر و عوعوی شبونه
یه مش حسین بود  و یه قهوه خونه

یه قهونه ی درست حسابی
راست کار آدم انقلابی

مشتی نگو ختم رفاقت بگو
دیزی نگو طعام جنت بگو

چای نگو آتیش رو یخ بگو
ذغال نگو شعله ی دوزخ بگو

واسه همینا قهوه خونه ش قرق بود
از چپ و راست دود و دم چپق بود

یه عده بیخ گوش قهوه خونه
روزنومه خون بودنو اهل چونه

میتینگای نیمه شبی داغ بود
بحثای ملی مذهبی داغ بود

پچ پچا گوش مش حسینو تیز کرد
گوشاشو تیز کرد و چشاشو ریز کرد

چیزی که تو بچگی کارگر بود
تفنگ دسته نقره ی پدر بود

قیام ستارو به چش دیده بود
بوی خوش باروتو پسندیده بود

بحثای ملی تو دلش اثر کرد
ساده بگم خیال دردسر کرد

روزنومه ها اومد و رفت می کردن
قلپ قلپ صحبت نفت می کردن

مشتی هوادار سیاسیا شد
خودش ذغال گردون لوطیا شد

مشتی اصول  مردیو بلد بود
سیبیل چیه پرز کلاش سند بود

میگن سایه ش تو کوچه پن میشه
زمین واسه گرگا دهن میشده

پا می شده یه جمعی پا میشدن
می شسته دست به سینه تا می شدن

سینه سپر کن ِ خلایق بوده
مصدقی تر از مصدق بوده

اما واسه شعله ی بی فیتیله
همین چیزا ریسمون چرب و چیله

برزخیا موش تو کارش دووندن
شبونه قهوه خونه شو سوزندن

ناکسا دست به کار تیزی شدن
پامرغیا صاحب  دیزی شدن

زمونه باب میل گرگ هاره
مشتی یه وقت هوا برت نداره

ندیدی شاخ مجلسو شکستن
هر چی درخت بود به گلوله بستن؟

ندیدی اون که کاغذ سوخته س
فرخی یزدی لب دوخته س؟

ندیدی شاه با دشنه های شبگرد
عارف قزوینیو خونه کش کرد؟

ندیدی خون پای  فواره رو
میرزاجهلن گیر شیکم پاره رو؟

ندیدی یاس بی نهایت شدن
اونا که صادق هدایت شدن؟

ندیدی دم پرات  اجانب شدن
نوکر بی جیره مواجب شدن؟

نه دهخدا نه مم تقی بهاری
بچسب به هل دادن چرخ گاری

بجنبی زیر پاتو سر می کنن
تنگ گلابدونتو پر می کنن

جون غلام میرغضب بی خیال
این همه مشروطه طلب ، بی حیال

دنیا که مشروطه طلب نمی خواد
بنگیه سوخته کش رطب نمی خواد !

کی گفته نور چشمی مردم بشی
دلت می خواد الاغ بی دم بشی

کاسبی و فکرای انقلابی ؟
کجای کاری مرد ناحسابی

اینا که دستشون تو زعفرونه
یه دسته خرگوش تو کلاهشونه

بهت یه چی میگم نگی نگفته
فرفره خوب بچرخه بد می افته

پشت نداری مشتی رو که داری
قرض نداری آبرو که داری

خلاصه مش حسین کلاش قاضی شد
به یه خفه خون راضی شد

کرکره ی دیزی خورنو بستش
فروخته نفروخته  فلنگو بستش

رفت که آتیش بیار غوغا نشه
سر و ته  کله ش دیگه پیدا نشه

خب روزگار آتیشو یخ می کنه
گرگ بیابونو ملخ می کنه

چه دردی رو باید تحمل کنه
اون که می خواد تو خزه ها گل کنه

عقربه ها با پشت خم گذشتن
گذشت و روزا پشت هم گذشتن

قصه مشتی قصه ی غباره
بعدشو هیچ کسی خبر نداره

یاش بخیر بچگیای دورم
شادی بی هراس گوربه گورم

بدو بدو پابرهنه توی بارون
کرسی پاسوز شب زمستون

نون لواشو مرده خور می کردیم
یه گونیو تا کله پر می کردیم

می بردیمش کشون کشون تا دکه
زیر لبمون حاجی حاجی حاجی مکه

کنار گونیای دسته دسته
یه پیرمرد با دل شیکسته

یه پیرمرد ریش سفید تنها
گم شده تو جهان نون خشکیا

یه شب که رفت رو پشت بوم خونه
واسه خروساش بریزه آب و دونه

رفت توی فکرای بلن بلندش
مچاله شد لب بگو بخندش

دست قضا زمستون بدی بود
رو پشت بوم سفیدی ممتدی بود

بخت بدش تا که بیاد دون بده
خروسای گشنه رو سامون بده

یکدفعه از رو پشت بوم لیز خورد
از اون بالا کله شد افتاد مُرد

کنار نعش پیرمرد تنها
توی حیاط سرد بی اعتنا

خروسا دارن یه بند تک می زنن
شادونه ی برفیو نوک می زنن

یه نعش خسته گوشه ی حیاطه
چشاش به یه نقطه ی دور ماته

...

احسان افشاری, احسان افشاری, مثنوی نظر دهید...

ناتنی – احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر ناتنی با صدای احسان افشاری با کیفیت 320

 

بندِ رختی وسط طوفانم
دستم از پیرهنت کوتاه است

ابرها پشت سرم می‌گریند
اتفاقات بدی در راه است

لبِ یک پنجره‌ی لیمویی
باد و بوران گره می‌خورد به هم

شهر هم‌سفره‌ی طوفان می‌شد
حالم از پنجره می‌خورد به هم

من روانی‌تر از آنم که تو را
بعدِ ده سال فراموش کنم

آنچه در جانِ من انداخته‌ای
آتشی نیست که خاموش کنم

خواهرِ ناتنی‌ام می‌گوید
روی خرپشته خدا را دیده

با پسرخاله‌ی شیطان یک شب
سیبِ نفرین شده را بلعیده

روی دستان عرق کرده‌ی شهر
می‌دود تا به زمستان برسد

قول داده به عروسک‌هایش
که به مهمانیِ باران برسد

در شبِ جنگلِ اسرار آمیز
رد شد از گُرده‌ی خیسِ پل سرخ

مثل یک عطر فراموش شده
رفت تا خاطره‌ی یک گل سرخ

یک زنِ ساحره با جارویش
برده او را به تماشای بهار

خواهرم رفته که با این رفتن
گم شود لای درختان انار

خواهرم کاش از این خاک مریض
سهم تو شاخه‌ی میخک باشد

کاش غم‌بارترین دغدغه‌ات
شکمِ خالیِ قلک باشد

چه بخواهی چه نخواهی خواهر
سهم ما آینه‌ای از آه است

ابرها پشت سرم می‌گریند
اتفاقات بدی در راه است

از حبابِ نفسم می‌فهمم
چیزی از من تهِ دریا مانده

مثل جا ماندن قلاب در آب
بدنم در بدنت جا مانده

روحِ برخواسته از تابوتم
شعرِ بیرون زده از لای کتاب

من به نومیدیِ خود معتادم
ماهیِ مُرده نیانداز به آب

اسب‌ها بارِ نمک می‌بردند
به سرم زد که گریزان باشم

بزنم سمت خیابان‌خوابی
کتفِ در رفته‌ی تهران باشم

دکه‌ها بسته و میدان خسته
از دو تا سایه نشانی هم نیست

کوچه‌ها در بغلِ پاییزند
صندوقِ نامه‌رسانی هم نیست

همه رفتند فقط من دیدم
جاده از حرفِ سفر پا نکشید

پشت تنهاییِ خود صف بستم
هیچ‌کس کرکره بالا نکشید

همه بودند فقط من رفتم
تا به دروازه‌ی رویا برسم

از همین جاده‌ی بی‌رحم بپرس
من نمی‌خواستم اینجا برسم

همه رفتند فقط من دیدم
پنجره جِر زد و با طوفان رفت

بیخِ دیوار زنی بی‌سایه
از غبار آمد و با باران رفت

خواب دیدم که زنی در باران
بچه‌ای را دمِ یک خانه گذاشت

زنِ دیگر که به آن خانه رسی
زیرِ چادر زد و او را برداشت

زیرِ چادر زد و من را برداشت
برد تا گریه‌ی قنداقی سرد

برد تا رابطه‌ی پرده و باد
برد تا تجربه‌ی فصلی سرد

متولد شدم از تاریکی
پوست انداختم از گهواره

و فرود آمدم از پله‌ی ماه
روی غمناک‌ترین سیاره

تهِ انباریِ مغزم هر روز
یک بغل خاطره زندان کردم

آخرین تکه‌ی آغوشم را
تهِ صندوقچه پنهان کردم

بچگی‌های زمین یادم نیست
نطفه‌ی خانه‌نشین یادم نیست

خوابِ کوتاهِ جنین یادم نیست
تُف به این حافظه‌ی نامردم

سرخوشی‌های نفهمانه کجاست
شوقِ تعقیبِ دو پروانه کجاست

نقشه‌ی تا شده‌ی خانه کجاست
که به تابوتِ خودم برگردم

شهر با هیچ‌کسی کار نداشت
غیرِ یک منظره‌ی تار نداشت

برزخی بود که دیوار نداشت
پس به آیینه پناه آوردم

من و سنگینیِ آوارِ لَحَد
من و منها شدن از هر چه عدد

از الفبای اَزل تا به ابد
مضربِ تب به توانِ دردم

خواهر ناتنی‌ام می‌گوید
یک نفر خرخره‌اش را برده

آفتاب از سرِ یک بامِ بلند
همه‌ی بستنی‌اش را خورده

ابر می‌بارد و او می‌غرد
ابر می‌غرد و او می‌بارد

زیر پیراهنِ خاکستری‌اش
پَرِ گنجشک نگه می‌دارد

با درختانِ موازی در باد
مثل یک ابرِ پدر مُرده گریست

یک نفر نیست بگوید دختر
حلزونی تهِ این باغچه نیست

می‌روی،پنجره را می‌بندم
می‌روی،سایه به دنبالِ تو نیست

مدتی می‌گذرد می‌فهمی
پنجره،فکر،هوا؛مالِ تو نیست

پُرم از وحشتِ انکار شدن
مثل تنهاییِ یک دلقکِ پیر

مثل یک پیریِ قبل از موعد
مثل یک پنجره‌ی غافلگیر

مثل کف‌بینیِ باد از کوچه
مثل نخ دادنِ یک کوچه به زن

مثل یک زن که پُر از تنهایی‌ست
پُرم از وحشتِ انکار شدن

وقتِ ویران شدنِ این خانه
چشمِ بیدار فقط آینه بود

شاهدِ غیبتِ زیباییِ تو
آخرین‌بار فقط آینه بود

آخرین‌بار همین آینه بود
که تو را دید و خودارضایی کرد

چشم از دیدنِ مهمان‌ها بست
فقط از سنگ پذیرایی کرد

دیگر اِی خانه‌ی پیچیده به مه
جاده معنای رسیدن به تو نیست

برف با آن همه جا پایِ سپید
سرنخ‌های رسیدن به تو نیست

قبلِ پاییز تو غایب بودی
بعدِ پاییز تو غایب بودی

همه جا کافه‌نشینی کردم
آن‌ورِ میز تو غایب بودی

آن طرف‌تر نمِ باران هم بود
سرفه‌ی خشکِ درختان هم بود

ساعتِ خیره‌ی میدان هم بود
چشمِ بد دور،دو فنجان هم بود

آن‌ورِ میز تو غایب بودی…

آن‌ورِ میز هوا تاریک است
همه‌ی منظره‌ها کاغذی‌اند

وسطِ قابِ خیابانی سرخ
دو نفر شکلِ خداحافظی‌اند

زنِ تنها،زنِ مرد آزرده
زنِ از آینه سیلی خورده

زنِ از درد به خود پیچیده
تهِ فنجان زنِ دیگر دیده

مردِ مردودِ مدارا کرده
شکلِ یک عقده‌ی سر وا کرده

مردِ حمّالِ دو جین ویرانی
کفشِ بیرون زده از مهمانی

بازی از نیمه به اتمام رسید
سایه‌ی مرد به زن بازنگشت

سهمِ تفریحِ کسی دیگر بود
بومرنگی که به من بازنگشت

ما به تنهاییِ هم چسبیدیم
مثل چسبیدنِ رختی به کمد

دستِ رد خورده به هم برگشتیم
شکلِ برگشتنِ فریاد به خود

ما به تنهاییِ هم چسبیدیم
که نترسیم و هوایی بخوریم

فهمِ تنهاییِ ما ممکن نیست
بس که از ماده‌ی تاریک پُریم

یک سرِ کوچه به سرما وصل است
سرِ دیگر به غباری ممتد

دستم از خاطره‌ها بیرون است
مانده‌ام زیرِ فشاری ممتد

از همین پنجره‌ی لیمویی
می‌توانم به جهان اخم کنم

می‌توانم بزنم زیرِ تگرگ
صورتِ پنجره را زخم کنم

ناگزیرم که در این ساعتِ بد
پای دیوار ترَک جمع کنم

باید از کوچه‌ی سوزن خورده
لاشه‌ی بادکنک جمع کنم

خواهرم؛نیمه‌ی تاریک‌ترم
با تو در متنِ سفر خواهم مُرد

من که جای دو نفر زیسته‌ام
پس به جای دو نفر خواهم مُرد

سبز یعنی خَزه بستن در جوی
سبز یعنی سفری در باران

سبز یعنی خبری در گوشی
سبز یعنی درِ بیمارستان

خواهرم در شکمِ رویا بود
سرد و سرخورده به دنیا آمد

ابرها پشتِ سرم محو شدند
خواهرم مُرده به دنیا آمد

...

احسان افشاری, احسان افشاری, مثنوی نظر دهید...

مات – احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر “مات” با صدای احسان افشاری با کیفیت 320

 

بخوان که عقده ی این عاشقانه سر برسد
بخوان که مرگ دوتا کوچه دیرتر برسد

بخوان که شاید از این سالها عبور کنیم
بخوان که هرچه نخواندیم را مرور کنیم

بخوان که چله سرما به استخوان نرسد
بخوان که مرگ به اینجای داستان نرسد

من از غبار سفرهای دور می آیم
از امتداد شب بوف کور می آیم

منم که برزخ نفرین و آفرین بودم
شهاب گمشده ایی بر کف زمین بودم

هزارمرتبه از انهدام زن گفتم
از انعکاس همین ماه ِ در لجن گفتم

هزار مرتبه از شهر بی وفا گفتم
از انقراض گلی پشت رد پا گفتم

هزار و یک شب از آوار محتمل گفتم
و از دروغ خروسان بی محل گفتم

نشد روایت جبران هق هق ات باشم
و میزبان شریف دقایق ات باشم

ببین هنوز سرم گرم کار شاعری است
گواه شاعریم دست های جوهری است

به شب رسیده ام از بامداد بنویسم
به تازیانه ترین شکل باد بنویسم

برای گفتن تو شعر تازه آوردم
کفن بدوز عزیزم جناره آوردم

تمام پیرهنم نخ نمای طوفان است
همیشه حیف شدم از شما چه پنهان است

کدام شخصیتم ؟ آدم سیاه شده
کسی که یک تنه خرگوش هر کلاه شده

کدام شخصیتم ؟ عشق سالهای وبا
نگاه مات به تقویم آخرین رویا

کدام شخصیتم ؟ بوسه ایی نمک به حرام
وداع قابل حدس دو لب پس از دو سلام

ضمری غایب این شعر بی نقاب منم
و رقص سوزنی آخرین حباب منم

رسول قوم ستمکار خاطرات تویی
غروب آن طرف شیشه های مات تویی

تو کیستی که محال از تو شکل می بندد
سوال پشت سوال از تو شکل می بندد

تو کیستی که هوا را گرفته ایی از من
خودم که هیچ خدا را گرفته ایی از من

من و تو تلخ ترین جای داستان همیم
موازیان به ناچاری جهان همیم

فرود آمده از باغ های هذیانیم
من و تو حاصل گل بازی خدایانیم

از آن زمان که زمین گوی آتیشن می شد
از آن زمان که زمین واقعا زمین می شد

از آن زمان که الفبای درد شکل گرفت
سر شکستن بت ها نبرد شکل گرفت

از آن زمان که خدایان به خواب می رفتند
و قله ها به تماشای آب می رفتند

تو قبل و بعد تمام دقیقه ها بودی
و شرط آخر ابلیس با خدا بودی

تو در قواره ی تاریخ من نمی گنجی
چنان زنی که در ابعاد زن نمی گنجی

تو در کتیبه ی شهری عتیق هک شده ایی
از ابتدای ازل در سرم الک شده ایی

منجمان مغول پیش بینی ات کردند
و کاهنان حبش درس دینی ات کردند

ترانه خوان تو خنیاگران شیرازند
و راویان تبت ، بومیان اهوازند

حیات مسجد و میخانه نقش کاشی توست
و خاک کوزه گران خرج بت تراشی توست

تو آمدی که از آدم جنون درست کنی
به لطف ججممه ها سرستون درست کنی

تو آمدی که به دوران سنگ برگردم
به دوردست ترین بیگ بنگ برگردم
**
ولی نه اینهمه تعریف باطلی از توست
کدام آینه توصیف کاملی از توست

تو مثل هر زن دیگر ملال هم داری
برای گریه شدن احتمال هم داری

تو هم اسیر نخ و سوزنی عزیزدلم
شبیه هر زن دیگر زنی عزیزدلم

لباس شویی ات از پرده های مرده پر است
اتاق کوچکت از رخت سالخورده پر است

به بغض کردن بی های های معتقدی
و در غروب کسالت به چای معتقدی

به سربریدن بغضی فشرده سرگرمی
به آب دادن گل های مرده سرگرمی

به گردگیری قلب از غبار مشغولی
به رام کردن دنیای هار مشغولی

موظفی که در اندوه خود کلافه شوی
به خط تازه ی پیشانی ات اضافه شوی

سکوت باشی و از چهره ها فرار کنی
خودت پیاده شوی مرگ را سوار کنی

نفس نفس بزنی ریشه در زوال کنی
و پشت باغچه گنجشک مرده جال کنی

پریده رنگ ترین صورت جهان باشی
نفس بریده ترین جای داستان باشی

بایستی به طلبکاری از ضریح خودت
خودت صلیب خودت باشی و مسیح خودت

بایستی و غم روزمرگی باشی
مترسکی وسط متن زندگی باشی

کلید رابطه را پشت در گذاشته اییم
چه روزهای بدی پشت سر گذاشته اییم

به شوق منظره ایی پشت میله های ستم
چه سالها منو توپیله کرده اییم به هم

رفیق ، کم شدنم را به یاد داشته باش
شب قلم شدنم را به یاد داشته باش

که در عزای رهایی سیاه پوش شدم
پس از دو هفته گرفتار آب جوش شدم

ولی تو خوب شدی بال و پر در آوردی
شنیدم از شب گلخانه سر درآوردی

قرار بود که از باغ نامه بنویسی
چه کرد با من و تو دوک های نخ ریسی ؟

بریده اییم در این راه بی عبور از هم
چه کرد با منو تو ؟ سالهای دور از هم

برای غربت هم چوبه های دار شدیم
حدیث قاصدک و سیم خاردار شدیم

بگو که بغض ورم کرده را کجا ببرم
بخار این شب دم کرده را کجا ببرم

چگونه در بقلم باد را نگهدارم
هزار کاکلی شاد را نگهدارم

رهایی از شبح خانه زاد ممکن است
نجات پنجره از دست باد ممکن نیست

سرم خرابه ی آواز دوره گردان است
و مرگ ترجمه ی دیگر زمستان است

بخوان که عقده ی این عاشقانه سر برسد
بخوان که مرگ دو تا کوچه دیرتر برسد

بخوان که شاید از این سال ها عبور کنیم
بخوان که هر چه نخواندیم را مرور کنیم

بخوان که چله ی سرما به استخوان نرسد
بخوان که مرگ به اینجای داستان نرسد

امید آخر این باغ خودفروخته باش
به فکر جنگل پروانه های سوخته باش

از احتمال نفس های رستگار بگو
من از غبار نوشتم تو از بهار بگو

تلاش آخر دنیای در حریق بمان
به پای کوه نشستم تو در ستیغ بمان

من از عبار سفرهای دور می آیم
از امتداد شب بوف کور می آیم

تنم تباه شد از لحظه های سخت رفیق
دو برگ مانده به اتمام این درخت رفیق

بیا به روزنه ای پشت مرگ فکر کنیم
به میهمانی بعد از تگرگ فکر کنیم

...

احسان افشاری, احسان افشاری, مثنوی نظر دهید...

روزی که … – احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر “روزی که” با صدای احسان افشاری با کیفیت 320

 

در خود کشاندی آسمان را، بادبان را
حتی ندادی فرصتِ رنگین کمان را

می‌خواستی از خونِ من دستی بشویی
در برکه رقصاندی تمامِ ماهیان را

روزی که با هم چای نوشیدیم، با هم
من دیده بودم جام‌های شوکران را

روزی که در بن‌بست چترت را گشودی
من خوانده بودم انتهای داستان را

روزی که گفتی هیچ‌کس مانندِ من نیست
حس کرده بودم سایه‌های دیگران را

روزی که بر من یادگاری می‌نوشتی
من می‌شنیدم ضربه‌های تواَمان را

بر سر دوتا چترِ اناری می‌گرفتیم
در باغِ ناپیدا قناری می‌گرفتیم

از شیر سنگی‌ها سواری می‌گرفتیم
هنگامِ دوری بی‌قراری می‌گرفتیم

من شعله‌ی کبریت را حس کرده بودم
آن شب که عکسِ یادگاری می‌گرفتیم

اِی خانه‌ات آباد ویرانم نخواهی
آه پری صورت،پریشانم نخواهی

اشک‌های نامفهومِ فنجانم نخواهی
من آتشم،سر در گریبانم نخواهی

آدم شدم تا دست‌هایت را ببوسم
آدم شدم،گرگِ بیابانم نخواهی

خود را میان جنگ پیدا کرده بودم
با قلبِ تو آهنگ پیدا کرده بودم

آینه را در سنگ پیدا کرده بودم
دریای آبی رنگ پیدا کرده بودم

دریای مرواریدِ خالص بودی اما
در ساحلت خرچنگ پیدا کرده بودم

بانو نبودی،سر کشیدم شوکران را
پشتِ قدم‌هایت شکستم استکان را

گرگِ بیابانی شدم در کوچه‌هایت
دندان گرفتم بغض‌های ناگهان را

قلبم مزارِ تیرهای ناگوار است
من می‌شناسم یک زنِ اَبرو کمان را

من می‌شناسم میهمانی را که با عشق
در شامِ آخر کُشت مردِ میزبان را

سرهای بی‌جُرم و جنایت بی‌شمار است
آنجا که او بر شانه‌ریزت گیسوان را

از دشت‌های سبز گفتی،راست گفتی
من می‌شناسم قله‌ی آتش‌فشان را

آتش‌فشان‌های یخی را دوست دارم
من حوریانِ دوزخی را دوست دارم

وقتی که در سرمای زیرِ صفر باشند
بر گردنت شالِ نخی را دوست دارم

دردا که دستِ دیگری در کار دارم
شالِ نخی را هم طنابِ دار دیدم

در پیشِ رویت خنده‌های گوش کَر کُن
پشتِ سرت یک بغضِ آدم‌خوار دیدم

پشتِ سرت از دست می‌دادم زمان را
پشتِ سرت مرداب دیدم کهکشان را

با دستِ تو دریای طوفان ساختم من
با دستِ خود پایین کشیدم بادبان را

درد است وقتی ماه را در دست داری
در زیرِ پا گم کرده باشی نردبان را

می‌خواهد از خورشید چشمت را بپوشد
آن‌کس که می‌بخشد به دستت سایه‌بان را

باران شدی،بند آمدی،فرصت ندادی
از زیرِ چترم دیده باشم آسمان را

...

احسان افشاری, احسان افشاری, مثنوی نظر دهید...