روزی که ... - احسان افشاری
انتشار اشعار شما در چکامه چکامه در اینستاگرام کتاب قهوه سرد آقای نویسنده اثر روزبه معینکتاب جزء از کلدیوان بدون سانسور ایرج میرزاکتاب نفیس رازهایی درباره زناننسخه کامل کفرنامه کارورمان صد سال تنهایی مارکزدیوان بدون سانسور فروغ فرخزادمجموعه نفیس “چگونه شاعر شویم؟”مجموعه 150 شعرگرافی خاصمجموعه نفیس 100 شعر اروتیک فارسی
در خود کشاندی آسمان را، بادبان را
حتی ندادی فرصتِ رنگین کمان را
میخواستی از خونِ من دستی بشویی
در برکه رقصاندی تمامِ ماهیان را
روزی که با هم چای نوشیدیم، با هم
من دیده بودم جامهای شوکران را
روزی که در بنبست چترت را گشودی
من خوانده بودم انتهای داستان را
روزی که گفتی هیچکس مانندِ من نیست
حس کرده بودم سایههای دیگران را
روزی که بر من یادگاری مینوشتی
من میشنیدم ضربههای تواَمان را
بر سر دوتا چترِ اناری میگرفتیم
در باغِ ناپیدا قناری میگرفتیم
از شیر سنگیها سواری میگرفتیم
هنگامِ دوری بیقراری میگرفتیم
من شعلهی کبریت را حس کرده بودم
آن شب که عکسِ یادگاری میگرفتیم
اِی خانهات آباد ویرانم نخواهی
آه پری صورت،پریشانم نخواهی
اشکهای نامفهومِ فنجانم نخواهی
من آتشم،سر در گریبانم نخواهی
آدم شدم تا دستهایت را ببوسم
آدم شدم،گرگِ بیابانم نخواهی
خود را میان جنگ پیدا کرده بودم
با قلبِ تو آهنگ پیدا کرده بودم
آینه را در سنگ پیدا کرده بودم
دریای آبی رنگ پیدا کرده بودم
دریای مرواریدِ خالص بودی اما
در ساحلت خرچنگ پیدا کرده بودم
بانو نبودی،سر کشیدم شوکران را
پشتِ قدمهایت شکستم استکان را
گرگِ بیابانی شدم در کوچههایت
دندان گرفتم بغضهای ناگهان را
قلبم مزارِ تیرهای ناگوار است
من میشناسم یک زنِ اَبرو کمان را
من میشناسم میهمانی را که با عشق
در شامِ آخر کُشت مردِ میزبان را
سرهای بیجُرم و جنایت بیشمار است
آنجا که او بر شانهریزت گیسوان را
از دشتهای سبز گفتی،راست گفتی
من میشناسم قلهی آتشفشان را
آتشفشانهای یخی را دوست دارم
من حوریانِ دوزخی را دوست دارم
وقتی که در سرمای زیرِ صفر باشند
بر گردنت شالِ نخی را دوست دارم
دردا که دستِ دیگری در کار دارم
شالِ نخی را هم طنابِ دار دیدم
در پیشِ رویت خندههای گوش کَر کُن
پشتِ سرت یک بغضِ آدمخوار دیدم
پشتِ سرت از دست میدادم زمان را
پشتِ سرت مرداب دیدم کهکشان را
با دستِ تو دریای طوفان ساختم من
با دستِ خود پایین کشیدم بادبان را
درد است وقتی ماه را در دست داری
در زیرِ پا گم کرده باشی نردبان را
میخواهد از خورشید چشمت را بپوشد
آنکس که میبخشد به دستت سایهبان را
باران شدی،بند آمدی،فرصت ندادی
از زیرِ چترم دیده باشم آسمان را