نفیسه موسوی

عاشقم هم که نشد خب به جهنم نشود...

گریه هم بر غم این فاصله مرهم نشود
مثل یک قهوه که از تلخی آن کم نشود

روز و شب پیش همه روی لبم لبخند است
تا حواس احدی جمع به بغضم نشود

آرزو میکنم ای کاش دلش چون مویش
پیش چشم کسی آشفته و درهم نشود

من که بیچاره شدم کاش ولی هیچ دلی
گیرِ لحنِ بمِ مردانه ی محکم نشود

شده حتی به دعا دست برآرم که "خدا!
برود مشهد و برگردد و آدم نشود!"

خون دل خوردم و حرفی نزدم تا شاید
مهربان تر بشود، تازه اگر هم نشود-

با من ساده همین بس که مدارا بکند
عاشقم هم که نشد، خب به جهنم! نشود...

...

عاشقانه, غزل, نفیسه موسوی نظر دهید...

هرچه شاعر مردم آزار است، خودآزارتر!

رد شدی از من، شدم هر ثانیه بیمار تر
روزگارم تیره تر شد، چشم هایم تارتر

شعرهایم تحت تأثیر حضورت بوده است
رفتی و دور از تو این شاعر شده کم کار تر

خاطراتت شب به شب از پا می اندازد مرا
ای که رویای تو از کابوس، لاکردار تر!

حسرتی در سینه برجا مانده از یاد تو که
چشمهایم با مرورت می شود هربار، تر!

شعر گفتم تا بسوزانم تو را، خود سوختم
هرچه شاعر مردم آزار است، خودآزارتر!

...

جدایی, غزل, نفیسه موسوی نظر دهید...