زمستان اخوان ثالث

پادشاه فصل‌ها، پاییز...

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه‌ای باید
بافته بس شعلهٔ زر تار ِ پودش باد
گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد،
یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو ِ گرمی نمی‌تابد
ور به رویش برگ ِ لبخندی نمی‌روید
باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه‌های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت ِ
پست ِ خاک می‌گوید
باغ بی برگی
خنده‌اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب ِ یال افشان ِ زردش می چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاییز

...

پاییز, زمستان اخوان ثالث, شعر نو نظر دهید...

یاد

هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز

آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود

من بودم و توران و هستی لذتی داشت

وز شوق چشمک می‌زد و رویش به ما بود

ماه از خلال ابرهای پاره پاره

چون آخرین شب‌های شهریور صفا داشت

آن شب که بود از اولین شب‌های مرداد

بودیم ما بر تپه‌ای کوتاه و خاکی

در خلوتی از باغ‌های احمد آباد

هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز

پیراهنی سربی که از آن دستمالی

دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت

از بیشه‌های سبز گیلان حرف می‌زد

آرامش صبح سعادت در سخن داشت

آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود

گاهی سکوتی بود، گاهی گفت و گویی

با لحن محبوبانه، قولی، یا قراری

گاهی لبی گستاخ، یا دستی گنه‌کار

در شهر زلفی شب روی می‌کرد، آری

من بودم و توران و هستی لذتی داشت

آرامشی خوش بود، چون آرامش صلح

آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را

روشنگران آسمان بودند، لیکن

بیش از حریفان زهره می‌پایید ما را

وز شوق چشمک می‌زد و رویش به ما بود

آن خلوت از ما نیز خالی گشت، اما

بعد از غروب زهره، وین حالی دگر داشت

او در کناری خفت، من هم در کناری

در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت

ماه از خلال ابرهای پاره پاره

...

اردیبهشت, زمستان اخوان ثالث, شهریور نظر دهید...

پاسخ

چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

درین پلید دخمه‌ها

سیاه‌ها، کبودها

بخارها و دودها؟

ببین چه تیشه می‌زنی

به ریشهٔ جوانیت

به عمر و زندگانیت

به هستیت، جوانیت

تبه شدی و مردنی

به گورکن سپردنی

چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

چه می‌کنم؟ بیا ببین

که چون یلان تهمتن

چه سان نبرد می‌کنم

اجاق این شراره را

که سوزد و گدازدم

چو آتش وجود خود

خموش و سرد می‌کنم

که بود و کیست دشمنم؟

یگانه دشمن جهان

هم آشکار، هم نهان

همان روان بی امان

زمان، زمان، زمان، زمان

سپاه بیکران او

دقیقه‌ها و لحظه‌ها

غروب و بامدادها

گذشته‌ها و یادها

رفیق‌ها و خویش‌ها

خراش‌ها و ریش‌ها

سراب نوش و نیش‌ها

فریب شاید و اگر

چو کاش‌های کیش‌ها

بسا خسا به جای گل

بسا پسا چو پیش‌ها

دروغ‌های دست‌ها

چو لاف‌های مست‌ها

به چشم‌ها، غبارها

به کارها، شکستها

نویدها، درودها

نبودها و بودها

سپاه پهلوان من

به دخمه‌ها و دام‌ها

پیاله‌ها و جام‌ها

نگاه‌ها، سکوت‌ها

جویدن بروتها

شراب‌ها و دودها

سیاه‌ها، کبودها

بیا ببین، بیا ببین

چه سان نبرد می‌کنم

شکفته‌های سبز را

چگونه زرد می‌کنم

...

زمستان اخوان ثالث نظر دهید...

فریاد

خانه‌ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز

هر طرف می‌سوزد این آتش

پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود

من به هر سو می‌دوم گریان

در لهیب آتش پر دود

وز میان خنده‌هایم تلخ

و خروش گریه‌ام ناشاد

از درون خستهٔ سوزان

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

خانه‌ام آتش گرفته ست، آتشی بی رحم

همچنان می‌سوزد این آتش

نقش‌هایی را که من بستم به خون دل

بر سر و چشم در و دیوار

در شب رسوای بی ساحل

وای بر من، سوزد و سوزد

غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری

در دهان گود گلدان‌ها

روزهای سخت بیماری

از فراز بامهاشان، شاد

دشمنانم موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب

بر من آتش به جان ناظر

در پناه این مشبک شب

من به هر سو می‌دوم

گریان ازین بیداد

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش

آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان

و آنچه دارد منظر و ایوان

من به دستان پر از تاول

این طرف را می‌کنم خاموش

وز لهیب آن روم از هوش

ز آن دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود

تا سحرگاهان، که می‌داند که بود من شود نابود

خفته‌اند این مهربان همسای‌گانم شاد در بستر

صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر

وای، آیا هیچ سر بر می‌کنند از خواب

مهربان همسایگانم از پی امداد؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

...

زمستان اخوان ثالث نظر دهید...

آب و آتش

آب و آتش نسبتی دارند جاویدان

مثل شب با روز، اما از شگفتی‌ها

ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما

آتشی با شعله‌های آبی زیبا

آه

سوزدم تا زنده‌ام یادش که ما بودیم

آتشی سوزان و سوزاننده و زنده

چشمهٔ بس پاکی روشن

هم فروغ و فر دیرین را فروزنده

هم چراغ شب زدای معبر فردا

آب و آتش نسبتی دارند دیرینه

آتشی که آب می‌پاشند بر آن، می‌کند فریاد

ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند

آب‌های شومی و تاریکی و بیداد

خاست فریادی، و درد آلود فریادی

من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد

هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود

من نخواهم برد، این از یاد

کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند

گفتم و می‌گویم و پیوسته خواهم گفت

ور رود بود و نبودم

همچنان که رفته است و می‌رود

بر باد

...

زمستان اخوان ثالث نظر دهید...

فراموش

با شما هستم من، ای ... شما

چشمه‌هایی که ازین راهگذر می‌گذرید

با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور

مست و مستانه هماهنگ سکوت

به زمین و به زمان می‌نگرید

او درین دشت بزرگ

چشمهٔ کوچک بی نامی بود

کز نهانخانه ی تاریک زمین

در سحرگاه شبی سرد و سیاه

به جهان چشم گشود

با کسی راز نگفت

در مسیرش نه گیاهی، نه گلی، هیچ نرست

رهروی هم به کنارش ننشست

کفتری نیز در او بال نشست

من ندیم شب و روزش بودم

صبح یک روز که برخاستم از خواب، ندیدم او را

به کجا رفته، نمی‌دانم، دیری ست که نیست

از شما پرسم من، ای ... شما

رهروان هیچ نیاسودند

خوشدل و خرم و مستانه

لذت خویش پرستانه

گرم سیر و سفر و زمزمه‌شان بودند

با شما هستم من، ای ... شما

سبزه‌های تر، چون طوطی شاد

بوته‌های گل، چون طاووس مست

که بر این دامنه‌تان دستی کشت

نقشتان شیرین بست

چو بهشتی به زمین، یا چو زمینی به بهشت

او بر آن تپهٔ دور

پای آن کوه کمر بسته ز ابر

دم آن غار غریب

بوتهٔ وحشی تنهایی بود

کز شبستان غم آلود زمین

در غروبی خونین

به جهان چشم گشود

نه به او رهگذری کرد سلام

نه نسیمی به سویش برد پیام

نه بر او ابری یک قطره فشاند

نه بر او مرغی یک نغمه سرود

من ندیم شب و روزش بودم

صبح یک روز نبود او، به کجا رفته، ندانم به کجا

از شما پرسم من، ای شما

طاووسان فارغ و خاموش نگه کردند

نگی بی غم و بیگانه

طوطیان سر خوش و مستانه

سر به نزدیک هم آوردند

با شما هستم من، ای شما

اخترانی که درین خلوت صحرای بزرگ

شب که‌اید، چو هزاران گله گرگ

چشم بر لاشهٔ رنجور زمین دوخته‌اید

واندر آهنگ بی آزرم نگهتان تک و توک

سکه‌هایی همه قلب و سیه اما به زر اندوده ز احساس و شرف

حیله بازانه نگه داشته، اندوخته‌اید

او در آن ساحل مغموم افق

اختر کوچک مهجوری بود

کز پس پستوی تاریک سپهر

در دل نیمشبی خلوت و اسرار آمیز

با دلی ملتهب از شعلهٔ مهر

به جهان چشم گشود

نه به مردابی یک ماهی پیر

هشت بر پولکش از وی تصویر

نه بر او چشمی یک بوسه پراند

نه نگاهی به سویش راه کشید

نه به انگشت کس او را بنمود

تا شبی رفت و ندانم به کجا

از شما پرسم من، ای ... شما

گرگ‌ها خیره نگه کردند

هم صدا زوزه بر آوردند

ما ندیدیم، ندیدیمش

نام، هرگز نشنیدیمش

نیم شب بود و هوا ساکت و سرد

تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود

تازه زندان من از پرتو پر الهامش

کز پس پنجره‌ای میله نشان می‌تابید

سایه روشن شده بود

و آن پرستو که چنان گمشده ای داشت، هنوز

همچنان در طلبش غمزده بود

ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی

با سر انگشت مرا داد نشان

کاین همان است، همان گمشده ی بی سامان

که درین دخمهٔ غمگین سیاه

کاهدش جان و تن و همت و هوش

می‌شود سرد و خموش

...

زمستان اخوان ثالث نظر دهید...

سگها و گرگها

۱

هوا سرد است و برف آهسته بارد

ز ابری ساکت و خاکستری رنگ

زمین را بارش مثقال، مثقال

فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ

سرود کلبهٔ بی روزن شب

سرود برف و باران است امشب

ولی از زوزه‌های باد پیداست

که شب مهمان توفان است امشب

دوان بر پرده‌های برف‌ها، باد

روان بر بال‌های باد، باران

درون کلبهٔ بی روزن شب

شب توفانی سرد زمستان

آواز سگ‌ها

«زمین سرد است و برف آلوده و تر

هوا تاریک و توفان خشمناک است

کشد - مانند گرگان - باد، زوزه

ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»

«کنار مطبخ ارباب، آنجا

بر آن خاک اره‌های نرم خفتن

چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه

عزیزم گفتن و جانم شنفتن »

«وز آن ته مانده‌های سفره خوردن»

«و گر آن هم نباشد استخوانی »

«چه عمر راحتی دنیای خوبی

چه ارباب عزیز و مهربانی »

«ولی شلاق! این دیگر بلایی ست »

«بلی، اما تحمل کرد باید

درست است اینکه الحق دردناک است

ولی ارباب آخر رحمش آید

گذارد چون فروکش کرد خشمش

که سر بر کفش و بر پایش گذاریم

شمارد زخمهامان را و ما این

محبت را غنیمت می شماریم »

۲

خروشد باد و بارد همچنان برف

ز سقف کلبهٔ بی روزن شب

شب توفانی سرد زمستان

زمستان سیاه مرگ مرکب

آواز گرگ‌ها

«زمین سرد است و برف آلوده و تر

هوا تاریک و توفان خشمگین است

کشد - مانند سگ‌ها - باد، زوزه

زمین و آسمان با ما به کین است »

«شب و کولاک رعب انگیز و وحشی

شب و صحرای وحشتناک و سرما

بلای نیستی، سرمای پر سوز

حکومت می‌کند بر دشت و بر ما »

«نه ما را گوشهٔ گرم کنامی

شکاف کوهساری سر پناهی »

«نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان

در آن آسود بی تشویش گاهی

دو دشمن در کمین ماست، دایم

دو دشمن می‌دهد ما را شکنجه

برون: سرما درون: این آتش جوع

که بر ارکان ما افکنده پنجه »

«و ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه

برون جست از کمین و حمله‌ور گشت

سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم

نه پای رفتن و نی جای برگشت »

«بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز

که این خون، خون ما بی خانمان‌هاست

که این خون، خون گرگان گرسنه ست

که این خون، خون فرزندان صحراست »

«درین سرما، گرسنه، زخم خورده،

دویم آسیمه سر بر برف چون باد

ولیکن عزت آزادگی را

نگهبانیم، آزادیم، آزاد »

...

زمستان اخوان ثالث نظر دهید...

فسانه

گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود

دیگر نمانده بود به رایم بهانه‌ای

جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور

می‌خواست پر کند

روح مرا، چو روزن تاریکخانه‌ای

اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ

دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی

چشمی که خوش‌ترین خبر سرنوشت بود

از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار

کز روشنی چو پنجره‌ای از بهشت بود

خندید با ملامت، با مهر، با غرور

با حالتی که خوش‌تر از آن کس ندیده است

کای تخته سنگ پیر

آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟

چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت

خون در رگم دوید

امشب صلیب رسم کنید، ای ستاره‌ها

برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت

گویی شنیدم از نفس گرم این پیام

عطر نوازشی که دل از یاد برده بود

اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز

باور نکرده بود

کآورده را به همره خود باد برده بود

گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود

یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد

چشمک زد و فسرد

لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود

ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من

ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ

از پشت پرده‌های بلورین اشک خویش

با یاد دلفریب تو بدرود می‌کنم

روح تو را و هرزه درایان پست را

با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب

خشنود می‌کنم

من لولی ملامتی و پیر و مرده دل

تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو

رنجور می‌کند نفس پیر من تو را

حق داشتی، برو

احساس می‌کنم ملولی ز صحبتم

آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست

و آن جلوه‌های قدسی دیگر نمی‌کنی

می بینمت ز دور و دلم می‌تپد ز شوق

می‌بینم برابر و سر بر نمی‌کنی

این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا

در من ریا نبود صفا بود هر چه بود

من روستاییم، نفسم پاک و راستین

باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی

این سرگذشت لیلی و مجنون نبود ... آه

شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم

حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری

این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود

یا الفت بهشتی کبک و کبوتری

اما چه نادرست در آمد حساب من

از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ

غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز

ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ

مسموم کرد روح مرا بی صفاییت

بدرود، ای رفیق می و یار مستی‌ام

من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر

ور نیز دیده‌ای تو، ببخشای پستی‌ام

من ماندم و ملال و غمم، رفته‌ای تو شاد

با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است

ای چشمهٔ جوان

گویا دگر فسانه به پایان رسیده است

...

زمستان اخوان ثالث نظر دهید...

سه شب

نخستین

روزنه‌ای از امید، گرم و گرامی

روشنی افکنده باز بر دل سردم

دایم از آن لذتی که خواهم آمد

مستم و با سرنوشت بد به نبردم

تا بردم گاهگاه وسوسه با خویش

کای دله دل! چشم ازین گناه فرو پوش

یاد گناهان دلپذیر گذشته

بانگ بر آرد که: ای شیطان! خاموش

وسوسهٔ تو به در دلم نکند راه

توبه کند، آنکه او گنه نتواند

گرگم و گرگ گرسنه‌ام من و گویم

مرگ مگر زهر توبه‌ام بچشاند

دومین

باز شب آمد، حرمسرای گناهان

باز در آن برگ لاله راه نکردیم

وای دلا! این چه بی فروغ شبی بود

حیف، گذشت امشب و گناه نکردیم

ای لب گرم من! ای ز تف عطش خشک

باش که سیرت کنم ز بوسهٔ شاداب

از لب و دندان و چهره‌ای که بر آنها

رشک برد لاله و ستاره و مهتاب

اخترکان! شب به خیر، خسته شدم باز

بسترم از انتظار خسته‌تر از من

خسته‌ام، اما خوشم که روح گناهان

شاد شود، شاد، تا شب دگر از من

آخرین

مست شعف می‌روم به بسترم امشب

بر دو لبم خنده، تا که خنده کند روز

باز ببینم سعادت تو چه قدر است

بستر خوشبختم! ای ... بستر پیروز

...

زمستان اخوان ثالث نظر دهید...