مهدی فرجی

هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست!

بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست
وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ
در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست

با شعر حق انتخاب کمترى دارى
آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست

هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است
هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست

هر شاعرى مهدى ست یا مهدى ست یا مهدى ست
هر دخترى تیناست یا ساراست یارى راست

پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند
از چشم آدم ها خل است از دید من شیداست

در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد
دریا بدون ماهى قرمز چه بى معناست

دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست
بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست

من بى تو چون دنیاى بى شاعر خطرناکم
من بى تو واویلاست دنیا بى تو واویلاست

تو نیستى وآه پس این پیشگویى ها
بیخود نمیگفتند فردا آخر دنیاست

تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد
که آخر پاییز امروز است یا فرداست

یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست
هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست

...

شب یلدا, عاشقانه, غزل, مهدی فرجی نظر دهید...

جای سبز چشم های تو هزاری می دهند!

دیده بوسی ها که پیغام بهاری می دهند
یک دقیقه حال، ساعت ها خماری می دهند

عید، اینطوری بدون تو محرم می شود
روزها بوی غریب سوگواری می دهند

شهر، منهای تو -قبرستان بگویم بهتر است-
کوچه هایش حس آدم را فراری می دهند

زنگ پشت زنگ، هفده ساله ها سر می رسند
دور از چشم تو عکس یادگاری می دهند

عید، عید باب طبعم نیست وقتیکه به من
جای سبز چشم های تو هزاری می دهند

...

دلتنگی, عید نوروز, غزل, مهدی فرجی نظر دهید...

هزارها حسنک مثل من سرِ دار است!

دو چشم عطریِ او آهوان تاتار است
زنی که هفت قدم در نرفته عطار است

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقه‌ی موی طلایی‌اش دار است

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر
به خنده گفت که در انتقام، مختار است

زنی که در شبِ مسعودی نشابورش
هزارها حسنک مثل من سرِ دار است

زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند
چهلستونِ دلش بی‌ستونِ انکار است

زنی که بوی شراب از نفس زدن‌هایش
اگر به «قم» برسد کار مُلک «ری» زار است

اگر به ری برسد، ری اگر به وی برسد
هزار خمره‌ی چله نشین به می برسد...

...

عاشقانه, غزل, مهدی فرجی نظر دهید...

ای فدای قد و بالای تو، زن­ تر شده ­ای!

آمدی، شادی و ماتم به سراغم آمد
خنده و گریه­ ی توام به سراغم آمد

آمدی مثل همان سال نبودی دیگر
کی رسیدی گل من؟ کال نبودی دیگر!

آمدی «نو شده» هرچند کهن­ تر شده­ ای
ای فدای قد و بالای تو، زن­ تر شده ­ای!

شیطنت رفته و افسونگری آموخته ­ای
خوانده­ای شعر مرا، شاعری آموخته­ ای

جای آن چشم، که گور پدرِ آهو بود
لانه­ی مضطربِ فاخته­ ترسو بود

دختری رفت که اخم و غضبش شیرین بود
زنی آمد که لبِ خنده زنش غمگین بود

دختری بست به بازوی درختی، تابی
زن سرازیر شد از سرسره ­ی بی­تابی

قلعه­ زخمی در حال فرودی انگار
پل تن­باخته در بستر رودی انگار

گل پژمرده ناکام قراری شاید
دست آشفته­ مستی به قماری شاید

بنشین از منِ بی­ حوصله شعری بشنو
قدر یک لحظه از آن فاصله شعری بشنو

بعدِ تو برگ زمین خورده به طوفان زد و رفت
یک شب از خانه به آغوش خیابان زد و رفت

دل به دریا زد و هی همسفرِ جوها شد
زنگ بیداری او، دسته­ جارو­ها شد

آه دیر آمدی ای بغض فرو­برده­ من!
آه دیرآمدی ای اشک زمین خورده­ من!

سخت ماندم که عذاب تو زمینم نزند
سینه­ ام سنگ شود مثل تو، سینم نزند

سخت ماندم که نیایی و خرابم نکنی
قصّه خواندم نزدم پلک که خوابم نکنی

پلّه­ ها با کف پای تو محبّت نکند
درِ این خانه به این پاشنه عادت نکند

رفتی و دور شدی، این­همه دیرم کردی
مو به مو، رو­ به­ روی آینه پیرم کردی!

گیرم این فاصله را با دو قدم رد بکنیم
آه! با عمر هدر رفته چه باید بکنیم

عشق دورم! فقط آن خاطره­ ها سهم من است
بسته درها و همین پنجره­ ها سهم من است

در همین شعر که گفتم به تو جان خواهم داد
از همان پنجره ­ها دست تکان خواهم داد...

...

جدایی, رابطه, عاشقانه, مثنوی, مهدی فرجی نظر دهید...

حرف دلت تامیتوانی در دلت باشد!

هر قدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تامیتوانی در دلت باشد!

یک عمر در گفتن دویدی٬ کوله بارت کو؟
این سهم خیلی کم نباید حاصلت باشد

حالا که اینقدر از تلاطم خسته ای برگرد
اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد!

تا وقت مردن روی خوشبختی نمی بینی
تا درد و رنج آغشته با آب و گلت باشد

احساس غربت میکنی وقتی که شوقی نیست
حتی اگر یک عمر جایی منزلت باشد

اصلا بگو کی در ازای شعر نان داده؟
یاخنده ای٬ حرفی که شاید قابلت باشد

از گفتنی ها با تو گفتم بعد از این بگذار
دست خود دیوانه ات یا عاقلت باشد

امروز و فردا میکنی؟ امروز یا فردا
یکدفعه دیدی وقت مُهر باطلت باشد!

بر شانه هایت باز دنبال چه میگردی؟!
انگیزه پرواز باید در دلت باشد

...

غزل, مهدی فرجی نظر دهید...

بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن!

چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن
بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن!

یک کاروان خیس ابریشم همین حالا
از زیر چشمم رفت سمت چین، تماشا کن!

بر شانه ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:
آن قله ها را از همین پایین تماشا کن!

آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
جاری ست نافرمان و بی تمکین تماشا کن

مرد خدا را هر اذان صبح در کافه
ای چشم های کافرِ بی دین! تماشا کن

«من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور...»
من قرن ها رنج ام در این تضمین تماشا کن

چون بشکنم عکس تو در هر تکه ام پیداست
باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!

...

اروتیک, عاشقانه, غزل, مهدی فرجی نظر دهید...

کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کُشتی!

ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان!
عطری بیفشان بر حیاط خانه شب بو جان!

من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد
حالا که وقت آبرو داری ست جارو جان!

اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!
هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!

وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند
انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان!

عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم
این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان!

در چشم هایت شیشه ی عمر مرا داری
وقتی که می بندیش دیگر مُرده ام، کو جان؟!

کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کُشتی!
گیرم که روزی بازگردی نوشدارو جان!

...

عاشقانه, غزل, مهدی فرجی نظر دهید...

سهمم از شادی تویی با اخم حالم را نگیر!

حدّ پروازم نگاه توست بالم را نگیر
سهمم از شادی تویی با اخم حالم را نگیر!

راه سخت و سبز بودن با تو را آسان نکن‌
جاده‌های پیچ در پیچ شمالم را نگیر

کیستی‌؟ پاسخ نمی‌خواهم بگویی هیچوقت‌
لذّت درگیری حل سؤالم را نگیر

من نشانی دارم از داغ تو روی سینه‌ام‌
خواستی دورم کن از پیشت‌، مدالم را نگیر

خاطرت آسوده با ببر نگاهم گفته‌ام‌
با همین بازیچه‌ها سر کن‌، غزالم را نگیر

زندگی تنها به من قدر تو فرصت داده است
بیش از این‌ها خوب باش از من مجالم را نگیر

خسته از یکرنگی ام می‌خواهم از حالا به بعد
تا ابد پاییز باشم‌، اعتدالم را نگیر

...

عاشقانه, غزل, مهدی فرجی نظر دهید...

ساعتی از گرگ و میشش مال ما دیوانه‌ها!

صبح‌، وقتی واژگون شد آخرین پیمانه‌ها
راه‌، پرپیچ است از می‌خانه‌ها تا خانه‌ها

حیف‌! وقتی‌که اذان توی اذان گم می‌شود
من، من‌ِ تصنیف کفرآلوده‌ی مستانه‌ها

دور می‌گیرند گرداگرد تو دیوارها
دور می‌گردند بالای سرت پروانه‌ها

گریه یا خنده‌ست در سمفونی اندام تو،
بی صدا بالا و پایین می‌نوازد شانه‌ها

من تواَم وقتی تو من هستی، چه فرقی می‌کند
این‌چنین گم می‌شود گاهی مسیر خانه‌ها

روز و شب مال تمام مردم دنیا ولی
ساعتی از گرگ و میشش مال ما دیوانه‌ها!

...

غزل, مهدی فرجی نظر دهید...

دست مرا رها کن و پای مرا بگیر!

در را نبند و پنجره‌های مرا بگیر
حال مرا نگیر و هوای مرا بگیر

هر روز از این شکنجه سرم تیر می‌کشد:
کمتر بیا در آینه جای مرا بگیر

حالا که با تو هستم و دور از تو: بی گمان‌
وقتش رسیده است عزای مرا بگیر

تقدیم می‌شود به تو و خلوت شبت‌؛
هرچند ناخوش است‌; صدای مرا بگیر

بگذار به «عروسی خون‌»دعوتت کنم‌
دستی جلو بیار و حنای مرا بگیر

افتاده عکس ماه به فنجان خالی‌ام‌
یک فال قهوه دورنمای مرا بگیر

وقت پریدن است اگر عازمی بیا
دست مرا رها کن و پای مرا بگیر!

...

غزل, مهدی فرجی نظر دهید...