محمدکاظم کاظمی

شب‌های بد بلندترند از همیشه‌ها!

اینجا در این تلاقی خون‌ها و شیشه‌ها
شب‌های بد بلندترند از همیشه‌ها

شب‌های بد بلندترند از همیشه‌ها
تا آب این درخت بخشکد به ریشه‌ها

امشب بدون جامه بخوابی بلندتر
بر روی روزنامه بخوابی بلندتر

دار و صلیب و قبر ببینی زیادتر
خواب پلنگ و ببر ببینی زیادتر

وقتی شب از همیشه شود جانگدازتر
خون شما به شیشه شود جانگدازتر

یلدا حریف این‌همه سختی شود مگر
سیبی که می‌خورید درختی شود مگر

مستوجب عطای بخیلان شوی شبی‌
منظور وعده‌های وکیلان شوی شبی‌:

«من آمدم ترانه بیارم برایتان‌
آجیل و هندوانه بیارم برایتان‌

روزانتان همیشه به جوزا بدل شود
شب‌هایتان همیشه به یلدا بدل شود

آن قصر زرنگار، پس از کوه و جنگل است‌
سختی همیشه در صد و سی سال اول است‌

دیگر کلید بخت به جیب تو می‌شود
یعنی خوراک برّه نصیب تو می‌شود

ما هندوانه هر شب دی پوست می‌کُنیم‌
آن را نثار خوب‌ترین دوست می‌کنیم»

کوچک زیاد بوده‌ای‌، اینک بزرگ شو
این پوست را رها کن و ای برّه‌! گرگ شو

سال دگر به سیب زمینی بسنده کن‌
با هر چه نزد خویش ببینی بسنده کن‌

امسال اگر بریدۀ نان می‌خوریم ما،
سال دگر خوراک شبان می‌خوریم ما

...

شب یلدا, مثنوی, محمدکاظم کاظمی نظر دهید...

و قسم‌خورده‌ترین تیغ‌، فرود آمد و رفت‌

و قسم‌خورده‌ترین تیغ‌، فرود آمد و رفت‌
ناگهان هرچه نفس بود، کبود آمد و رفت‌

در خطرپوشی دیوار، ندیدیم چه شد
برق نفرین‌شده‌ای بود، فرود آمد و رفت‌

کودکی‌، بادیه‌ای شیر، خطابی خاموش‌:
«پدرم را مگذارید، که زود آمد و رفت‌»

از خَم کوچه پدیدار شد انبان‌بردوش‌
تا که معلوم شد این مرد که بود، آمد و رفت‌

از کجا بود، چه‌سان بود؟ ندانستیمش‌
این‌قدر هست که بخشنده چو رود آمد و رفت‌

...

شهادت حضرت علی (ع), قصیده, محمدکاظم کاظمی نظر دهید...

شب قدر است، شود سال دگر زنده نباشی...

شب قدر است، شود سال دگر زنده نباشی
سعی کن ای پسر خوب که شرمنده نباشی

دختر خوب! تو کم از پسر خوب چه داری؟
سعی کن پیش برادر که سرافکنده نباشی

بندۀ منتخب حضرت رحمان که نبودی
می‌شود حداقل بندۀ یک بنده نباشی…

ـ پدرم! حرف شما خوب، ولی می‌شود آیا
این قدر خشک و نصیحتگر و یک‌دنده نباشی؟

فکر پروندۀ مایی؟ دمتان گرم، ولی ما
نگرانیم شما «فاقد پرونده» نباشی

شب قدر است، تو صد سال دگر زنده بمانی
و به شطرنج جهان، مهرۀ بازنده نباشی

صد شب قدر دگر می‌رسد و می‌رود اما
اوج شرمندگی این است که شرمنده نباشی

...

شب قدر, غزل, محمدکاظم کاظمی نظر دهید...

پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌!

پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌
لرزه بر جان کوه افکندیم‌، بند بر گردن شهاب زدیم‌

نعره‌ای تا کشید پیل دمان‌، بر تنش کوفتیم گرز گران‌
دیده‌ای تا گشود دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم‌

ولی این خواب‌های رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی‌
اسپ ما داشت اژدها می‌کشت‌، لاجرم خویش را به خواب زدیم‌

تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توانِ کمان‌کشیدن داشت‌؟
صبر کردیم تا شود نزدیک‌، خاک بر چشم آن جناب زدیم‌

رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینه‌ای نصیب شود
رخش دنبال رخش دیگر رفت‌، ما خری لنگ را رکاب زدیم‌

تا که بوسید دست ما را سیخ‌، گذر از مهره‌های پشتش کرد
این‌چنین برّه روی آتش رفت‌، این‌چنین شد که ما کباب زدیم‌

هفت خوان را به ساعتی خوردیم‌، شهره گشتیم در گرانسنگی‌
لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبح‌ها طناب زدیم‌

جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود
ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌

...

غزل, محمدکاظم کاظمی ‏ - نظر دهید...

تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت

تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کرمت

از تماشای چه گلزار فراز آمده‌ای؟
بوی گل می‌دهد امروز، دم و بازدمت

دست تنهای بشر! دست مرا هم بپذیر
و از این دست، مبادا برسد هیچ غمت

شعب دلخواه! من و رنج مرا در بر گیر
شهر گمراه! تو خوش باش به سنگ و صنمت

کفنی نیست اگر، پیرهن دوست که هست
مرگ محتوم! بیا، با دل و جان می‌خرمت

دخترم! بخت تو خوش باد که تا دامن حشر
عالَمی سینه‌زنان‌اند به گِرد علمت

من میان دل مردان و زنان گم شده‌ام
از تو گم گشته اگر سنگ مزار و حرمت

...

غزل, محمدکاظم کاظمی ‏ - نظر دهید...

صلح بین هر دو شاه برقرار می‌شود…

این پیاده می‌شود آن سوار می‌شود
صفحه چیده می‌شود گیر و دار می‌شود

این یکی به دست اسپ، آن یکی به پای فیل
لشکر پیادگان تار و مار می‌شود

اسپ‌های قهرمان جست‌وخیز می‌کنند
هر که جست وخیز کرد، ماندگار می‌شود

فیل‌های کج‌روش چون پیاده می‌خورند،
تا ابد به نامشان افتخار می‌شود

قلعه‌های راست‌رو، قلعه‌های راستکار
ناگهان میانشان انفجار می‌شود

انفجار قلعه‌ها کار یک پیاده بود
این چنین میان جنگ انتحار می‌شود

آن پیادۀ شجاع بهترین فدایی است
لاجرم سوی بهشت رهسپار می‌شود

این وزیر و آن وزیر پشت میز می‌روند
روی میز صحنۀ کارزار می‌شود

عاقبت به همت این وزیر و آن وزیر
صلح بین هر دو شاه برقرار می‌شود…

جغد جنگ می‌پرد، فصل سرد می‌رود
یک تولد دگر، نوبهار می‌شود

شش پیادۀ سفید، شش پیادۀ سیاه
قبرشان کنار هم لاله‌زار می‌شود

از همه پیادگان یک پیاده مانده است
او، ولی به جرم جنگ سنگسار می‌شود

...

غزل, محمدکاظم کاظمی نظر دهید...

سر بدزدید که هفتاد و دو تیغ آمده‌است‌!

آی دوزخ‌سفران‌! گاه‌ِ دریغ آمده‌است‌
سر بدزدید که هفتاد و دو تیغ آمده‌است‌

طعمۀ تلخ جحیمید، گلوگیرشده‌
چرک‌ِ زخمید ـ که کوفه است ـ سرازیر شده‌

فوج فرعونید یا قافلۀ قابیلید؟
ننگ محضید، ندانم ز کدامین ایلید

ره مبندید که ما کهنه‌سواریم ای قوم‌!
سرِ برگشت نداریم‌، نداریم ای قوم‌!

حلق بر نیزه اگر دوخته‌شد، باکی نیست‌
خیمه در خیمه اگر سوخته‌شد، باکی نیست‌

خیمه تشنه است‌، غمی نیست‌، گلاب‌آلوده است‌
سجده بیمار، نه بیمار، شراب‌آلوده است‌

آب‌ِ این بادیه خون است که وانوشد کس‌
زهر باد آن آب کز دست شما نوشد کس‌

شعله گر افسرد، خاکستر ما خواهد رفت‌
تن اگر خفت به صحرا، سر ما خواهد رفت‌

راه سخت است‌، اگر سر برود نیست شگفت‌
کاروان با سر رهبر برود نیست شگفت‌

تن به صحرای عطش سوخته‌، سر بر نیزه‌
بر نمی‌گردیم زین دشت‌، مگر بر نیزه‌

تشنه می‌سوزیم با مَشک در این خونین‌دشت‌
دست می‌کاریم تا مرد بروید زین دشت‌

آی دوزخ‌سفران‌! گاه‌ِ سفر آمده‌است‌
سر بدزدید که هفتاد و دو سر آمده‌است‌

...

عمومی, مثنوی, محمدکاظم کاظمی نظر دهید...

ین وزیر می‌شود، آن به‌زیر می‌شود!

این پیاده می‌شود، آن وزیر می‌شود
صفحه چیده می‌شود، دار و گیر می‌شود

این یکی فدای شاه‌، آن یکی فدای رُخ‌
در پیادگان چه زود مرگ و میر می‌شود

فیل کج‌روی کند؛ این سرشت فیل‌هاست‌
کج‌روی در این مقام دلپذیر می‌شود

اسپ خیز می‌زند؛ جست‌وخیز کار اوست‌
جست‌وخیز اگر نکرد، دستگیر می‌شود

آن پیادۀ ضعیف راست راست می‌رود
کج اگر که می‌خورَد، ناگزیر می‌شود

هرکه ناگزیر شد، نان کج بر او حلال‌
این پیاده قانع است‌، زود سیر می‌شود

آن وزیر می‌کُشد، آن وزیر می‌خورد
خورد و برد او چه زود چشمگیر می‌شود

ناگهان کنار شاه خانه‌بند می‌شود
زیر پای فیل‌، پهن‌، چون خمیر می‌شود

آن پیادۀ ضعیف عاقبت رسیده است‌
هرچه خواست می‌شود، گرچه دیر می‌شود

این پیاده‌، آن وزیر… انتهای بازی است‌
این وزیر می‌شود، آن به‌زیر می‌شود

...

غزل, محمدکاظم کاظمی نظر دهید...

سیصد و شصت و پنج روز غریب با قطاری از این مسیر گذشت

سیصد و شصت و پنج روز غریب با قطاری از این مسیر گذشت
سیصد و شصت و پنج صبح و غروب بر سر این چنار پیر گذشت

سیصد و شصت و پنج صبح سپید، صبح‌خیزی به صد هزار امید
سیصد و شصت و پنج شام سیاه رنگ سلول یک اسیر، گذشت

ساعتی در ضیافت حافظ، ساعتی با روایت بیدل
ساعتی در برابر جنگل ساعتی در دل کویر گذشت

ساعتی نور و رنگ و موسیقی، ساعتی آه و اشک و دلتنگی
ساعتی شوق یک تبسم گرم، ساعتی صبرِ ناگزیر، گذشت

رشته‌های سپید مویم را هر زمانی بلندتر دیدم
گفتم: «ای وای، ماه نو آمد… ولی این روزها چه دیر گذشت!»

زندگی یک قطار مضطرب است، به همین اضطراب، عادت کن
اگر از ابتدای آبان رفت، اگر از انتهای تیر گذشت

...

غزل, محمدکاظم کاظمی نظر دهید...

دیری است که من سنگ‌ترین سنگ‌ِ زمینم‌!

بر بستر تردید، فرومانده‌ترینم‌
دیری است که من سنگ‌ترین سنگ‌ِ زمینم‌

چون خاطرۀ مبهم یک کوچۀ بن‌بست‌
صد بار اگر تازه‌شوم‌، باز همینم‌

رفتند پرستونفسان صد افق و باز
من در خم و پیچ سفر نافه و چینم‌

یک عمر شفق گفتم و یک عمر شقایق‌
معلوم شد آخر، نه چنانم‌، نه چنینم‌

نی ذوق سفر مانده و نی فرصت برگشت‌
نومیدی محضم‌، نفس بازپسینم‌

...

غزل, محمدکاظم کاظمی نظر دهید...