مثنوی

من را شبیه یک زن صد ساله کرده ای!

بغضی به روی حنجره ام لانه کرده است
دل را ز طعنه های تو دیوانه کرده است

شعر مرا بخوان! که پر از نا امیدی است!
شعرم غمین ترین غزلی را که دیدی است!

هر روز بر تو منتظرم، دیر می کنی
از عشق، از خودت تو مرا سیر می کنی

گفتی تو رُک به من که دگر پیر می شوی
با طعنه و کنایه سرازیر می شوی

آری تمام عشق مرا دود کرده ای
باور بکن مرا که تو نابود کرده ای!

من را شبیه یک زن صد ساله کرده ای!
مانند مرده ای تو در این چاله کرده ای!

بر قلب من زمان همه شمشیر می شود
از این کنایه های تو دل سیر می شود

حالا شدم برای تو ابلیس؟! می روم
حرفی نزن، سکوت بکن، هیس! می روم!

هر روز اعتراض تو بر من مهیب تر
در عشق می شوی تو خودت نانجیب تر!

باشد، تو فکر کن که من از عشق ناشی ام
فکر غزل سرودن و افسانه پاشی ام!

من می روم تو باش به عشقی جدیدتر
با خنده های کاذب و مهری شدیدتر

اما به دل تو هنوز تنها ستاره ای
بر درد های سینه ی من راه چاره ای

...

جدایی, مثنوی ‏ - نظر دهید...

شبیه غُصّه ی چشمان هیز و بی ناموس!

نگاه قهوه ای ام به دری که بسته شده
کلید ِ مُرده ی از انتظار خسته شده

شبیه گریه از این بُغض داغ، سر رفتم
به قفل ِ لعنتی این اتاق ور رفتم

منی شدم که در این اتفاق جاری بود
تو را بغل زده بود و از عشق عاری بود

گذشتم از تن پاکت، که " نه " نمی گفتی
شروع چیدن مُشتی ستاره ی مُفتی

لبی شدم که به لب، بوسه بوسه می خندید
بدن ، گره شدنم را به شانه ات می دید

تمام شعر، تو و تخت و تب ، من و تن با
تمام شب، حرکت های نرم چندین پا

همیشه عُقده ی تن را به خواب می بازم
همیشه دَر به در یک دریچه ی بازم

میان خواب، کلیدم طلایی و خوشبخت
توهمی پُر تصویر خانه و یک تخت -

ولی همیشه منم و جهان بسته شده
کلید آهنی و مضحک ِ شکسته شده

شکستگی ِ پُر از زجر و ضجّه و کابوس
شبیه غُصّه ی چشمان هیز و بی ناموس!

...

مثنوی, محسن عاصی نظر دهید...

چشمی که می دانست آخر دیر خواهی کرد!

از دردهای بی سر و ته ، تکه ی ریزی
جا مانده تنها چشمهایت گوشه ی میزی

بُغ کرده ای آرام و با من اشک می ریزی
دل بسته ای مثل عروسک ها به هرچیزی

گریه نکن این غصه را تکثیر خواهی کرد
شاید به این حس نبودن هات می نازی

از خاطرات مُرده ات هم درد می سازی
حالا تو مشغولی و جمعی از تو ناراضی

تنها تو ماندی بازهم در آخر بازی
این مرد را با گریه هایت پیر خواهی کرد

این غصه ها که مثل کابوسی به شب رفته
از دردهایت هم گذشته ، سمت تب رفته

ترسیده و از خواب هایت هم عقب رفته
گرمای یک بوسه که باز از روی لب رفته

حالا چطور این خواب را تعبیر خواهی کرد؟
با عشق ، من را از سفر بیزار می کردی

هِی رفتنت را زیر لب تکرار می کردی
هر پنجره را آخرش دیوار می کردی

دیدی که می میرم ولی انکار می کردی
آخر تو هم در بغض هایم گیر خواهی کرد

حالا چه مانده از تو جز یک هیچ افسرده
عکسی که در آغوش تنگ قاب ها مرده

مردی که حتی باورش را هم زنی برده
غیر از همان چشمان زیبای ترک خورده

چشمی که می دانست آخر دیر خواهی کرد!
-

...

مثنوی, محسن عاصی نظر دهید...

به خواب می‌روم و فیلم‌نامه تکرار است!

تو را کجا به کدام آسمان مرور کنم
و خاطرات تنت را که گفته گور کنم

شبیه ماه تمام که پشت پنجره مرد
صدای خستۀ شاعر درون حنجره مرد

مرا به کفر کشیدی که عاشقت باشم
چقدر زجر کشیدم که لایقت باشم

مدام بی‌تو به اندازۀ دلم تنگم
مجاز نیست بدون صدایت آهنگم

تو در ادامۀ ره می‌رسی و من، اما
کنار گور خودم ایستاده‌ام تنها

به خواب می‌روم و فیلم‌نامه تکرار است
خدای سرخوشِ من پشت کوه بیدار است

...

زیوری ویژه, عاشقانه, مثنوی نظر دهید...

صد سال هم تنها بمانم، باز هستی!

صد سال هم تنها بمانم، باز هستی
پایان بگیر ، نقطه ی آغاز هستی

شبهای بی خود گریه دارم را گرفتی
تنهایی ِ بی اعتبارم را گرفتی

سرما به خوابم می زند ، یخ کرده ذهنم
می ترسم از دنیای بی تو ، از خودم، غم!

از بودن ِ بی وقفه ات در شب... و روزم
از رد پاهای گذشته ، تا هنوزم

از بیقراری های قبل و بعد ِ دیدار
از گریه کردن پشت تنهایی ِ دیوار

برگرد از این فردای خوبی که نداری
از بدبیاری، پشت هم هی بد بیاری

دنیای بی احساس خود را زیر و رو کن
یک اتفاق تازه با من آرزو کن

...

مثنوی ‏ - نظر دهید...

هبوط واژه ها در ذهن یک شاعر شدی آخر!

تو با دیوانه ی از درد می شد مهربان باشی
شراب کهنه ای در سردی یک استکان باشی

و یا با امتداد شانه هایت در زمستانم
هیاهوی بهاری آسمان در آسمان باشی

بلندای سرودی در صدای خسته ام بودی
تو تندیس خدایی را که من نشکسته ام بودی

هبوط واژه ها در ذهن یک شاعر شدی آخر
پرستش گاه یک تبعیدی کافر شدی آخر

به حسی در تن یک کوچۀ بن بست می مانی
تو وقتی بی تفاوت دست روی دست می مانی

هنوز از یاد لبخند تو من لبریز باران ام
درختی در هجوم باد های این خیابان ام

سوالی بوده ام در چشم هایت بی جواب اما
و درد کهنه یی در تلخی یک خُم شراب اما

به دور گردن من دست های دار می لرزد
هنوز از گام هایم سایۀ دیوار می لرزد

اگر چه قبله ات را سال ها غرق دعا کردم
نمازم را فقط رو بر گریبان ات ادا کردم

تو اما خشت روی خشت دیوار ستم ماندی
به روی شعر هایم تا توانستی قدم راندی

در آخر گیسوانت سرنوشت صبح و شام ام شد
عبور گام هایت قصه های نا تمام ام شد

شبیه خنده یی از صورت یک مرد افتادی
زمستان گشتی و بر شانه ام خونسرد افتادی

...

زیوری ویژه, مثنوی نظر دهید...

خفه ام بی تو به اندازه ی دنیا خفه ام!

گریه ام تا که مگر گریه به پایان برسد
که خیابانِ پس از تو به خیابان برسد

آتشی دارم و از الکل گیج است تنم
که تمام تنم آتش شده از سوختنم

بحث داغ نفسم بود و طنابی که تویی
لطف قصاب تهِ جرعه ی آبی که تویی

من که کوهی بودم غصه تکانت ندهد
دستِ نامرد به نامرد نشانت ندهد

من که عمری ست زر مفتِ زیادی زده ام
می روم دست به دستی که ندادی بدهم

گریه ام تا که مگرگریه به پایان برسد
که خیابانِ پس از تو به خیابان برسد

مثلِ دریا وسطِ آب و عطش بودو نبود
مرد این قصه اگر پیش زنش بود و نبود

مانده بین رگ و دل یا بزند یا بکند
حرف هایی ست که یک مرد نباید بزند

حرف هایی ست که آتش شده در پیرهنم
نعشِ سیمرغم و از قاف نگفتم به زنم

حرف هایی ست که با مشت به دیوار زدم
که نفهمیدی و تا خانه ی تو زار زدم

بغلم کن که من از شب به تو مشتاق ترم
به پریشانی موهای تو سنجاق ترم

توی لیوان شبم شربتِ سم خواهم ریخت
تو که باشی وسطِ جمع به هم خواهم ریخت

وصف حال نفسم نیست که بند آمده است
قهرمانی که تو می خواستی«آدم بده» است

نرسیدن به تو فصلی ست که پاییزتر است
توکه هستی که شبم بی تو غم انگیزتر است؟

تو که هستی جلویت آینه دل باخته است؟
فکر تشبیه تو را از سرش انداخته است؟

بوی خواب است که پیچیده شده ملحفه ام
خفه ام بی تو به اندازه ی دنیا خفه ام

گریه ام تا که مگر گریه به پایان برسد
که خیابان ِ پس از تو به خیابان برسد...

...

مثنوی ‏ - نظر دهید...

تو قهرمان بودی ولی گیشه نمی فهمد!

مردی که مرده، نه، شبیه مردها هم نیست!
این درد، نه، حتی شبیه دردها هم نیست

یک قهرمانِ گیر کرده لای بدبختی ست
یک روسری مرده از تو داخل تختی ست

که هضم کرده در خودش کابوس هایم را
بوی تنت، یا نه، جای بوس هایم را

چشمان بازی بسته شد بر هرچه می دیدم
ماهی شدم در تُنگ ها اما نفهمیدم

نقاشی ات کردم ولی این دست ها سِر بود
بدبختی ام آن چشم های توی پوستر بود

تو قهرمان بودی ولی گیشه نمی فهمد
از جنس خاری یا که گل، تیشه نمی فهمد

نقاد ها بودند و رسم چنگ و دندان ها
پایین کشیدی چشم ها را از خیابان ها

رفتی ولی این دردها تفسیر خواهد شد
خانه به خانه، چشم ها تحقیر خواهد شد

چیزی نمی ماند از آن تصویر جز مردی
که دوست دارد باز باشی، باز برگردی

یک ماهی ام، اینجا ته تنگ و تو آن بالا
نقش مکمل بوده ام از تو ولی حالا

یک سینمای سوخته در فکر اکرانم
یک رگ که از دنیا بریده داخل وانم

هی گریه ام  می گیرد از تو روسری ها را
می گیرم از کابوس هایت « تو سَری ها » را

می دانم از این بغض یا خونآبه می میرم
ماهی اگر بودم درون تابه می میرم!

باز از سرم آن چشم، این تصویر رد می شد
پوستر که زیر پای عابرها لگد می شد

من باختم در فیلم، بوی مرده خواهم داد
این فیلم ها را به کسی که برده خواهم داد

شاید سکانس آخرت باشم که می بینی
یک درد، یک ماهی مرده، مرد بدبینی

که مات مانده به غلاف کاغذی و تیغ
هی جیغ هایت در سرم، هی جیغ ها، هی جیغ

که می کشد من را از این جا تا ته قصه
غصه، فقط غصه، فقط غصه، فقط غصه

چیزی نمانده، جز تنی سِر داخل حمام
ماهی پخته، بی صدا، بر روی میز شام

تیتراژی از یک فیلم، بعد از انتهایی بد
مردی که مرده در میان دردها ، شاید

...

جدایی, رابطه, مثنوی, محسن عاصی نظر دهید...

چمدان های خسته از حرکت، کوپه های همیشه تنهایی!

باورش سخت،غیر ممکن یا...مثل دودی که در قطارت نیست!
هیچ فرقی نمی کند وقتی،هیچکس،هیچکس کنارت نیست!

چمدان های خسته از حرکت، کوپه های همیشه تنهایی
من به سمت تو می رسم هربار،توعزیزم همیشه نه!گاهی

به سرت می زند نگاه کسی [رد خونی که توی شیشه شدن]
[کوپه ها و سکوت غمگینی] من تنها تر از همیشه شدن!

می رسیدم به قلب سردی که توی تنهایی اش مردد بود
حال این ابر ها اگر خوب است،حال من واقعا کمی بد بود

[مثل یک تخته نرد پوسیده تاس هایم به باخت می رفتند
اسب هایی که از تو رم کردند توی مغزم به تاخت می رفتند!]

آسمان بازی همین رنگش هر کجا قصه ی مرا می برد
باورش سخت،غیر ممکن یا...ه ی چ کس در کنار من می مرد!

توی کوپه سکوت شهری که...[دفن یک قلب احترام شده]
اشک من پشت شیشه می افتاد،روی یک جفت ریل رام شده!

دل من ابر های غمگینی، پشت چشمان بسته اش دارد
دل من سعی می کند اما،باز بغض شکسته اش دارد...

عاقبت این قطار لج کرده،ذوق را کور می کند از تو
می زند روی ریل آخر و کوپه را دور می کند از تو!

...

مثنوی ‏ - نظر دهید...

عاشق زن های سن بالا!

تو عاشق مردای شیک پوشی،
حتی از اسم دود بیزاری

من عاشق زن های سن بالا،
دیوونه ى زن های سیگاری!

دنیا واسه تو زنگ تفریحه،
من شاعرم فهمیدنم سخته

تنها زمانی که هم آغوشیم
فکر و خیال هر دومون تخته

وقتی یه مدت شعر با من نیست،
وقتی پُرم از حرف ناگفته

میشم درست مثل زمانی که
تو عادتت تاخیر میفته...!

پیش تو آرامش مث رویاست
ترجیح میدم باز تنهاشم

تا اینکه با تو باشم و هر روز،
تو حسرت آرامشم باشم...

...

تنهایی, جدایی, علی ایلیا, مثنوی نظر دهید...