شبیه غُصّه ی چشمان هیز و بی ناموس!
نگاه قهوه ای ام به دری که بسته شده
کلید ِ مُرده ی از انتظار خسته شده
شبیه گریه از این بُغض داغ، سر رفتم
به قفل ِ لعنتی این اتاق ور رفتم
منی شدم که در این اتفاق جاری بود
تو را بغل زده بود و از عشق عاری بود
گذشتم از تن پاکت، که " نه " نمی گفتی
شروع چیدن مُشتی ستاره ی مُفتی
لبی شدم که به لب، بوسه بوسه می خندید
بدن ، گره شدنم را به شانه ات می دید
تمام شعر، تو و تخت و تب ، من و تن با
تمام شب، حرکت های نرم چندین پا
همیشه عُقده ی تن را به خواب می بازم
همیشه دَر به در یک دریچه ی بازم
میان خواب، کلیدم طلایی و خوشبخت
توهمی پُر تصویر خانه و یک تخت -
ولی همیشه منم و جهان بسته شده
کلید آهنی و مضحک ِ شکسته شده
شکستگی ِ پُر از زجر و ضجّه و کابوس
شبیه غُصّه ی چشمان هیز و بی ناموس!