رویا باقری

باید ببخشی شاعر سر به هوایت را!

دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را
من دوست دارم زندگی بادست هایت را

از بی قراری های قلب من خبر دارد
بادی که می دزدد برای من صدایت را

زوی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را

تسخیر تو سخت است آنقدری که انگاری
در مشت خود جا داده باشم بی نهایت را

زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دست های من نگیری دست هایت را

هرکس تو را گم کرد، دنبال تو در من گشت
انگار می بینند در من ردپایت را

بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشک ها، خانه به خانه ماجرایت را

وقتی پر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را

...

رویا باقری, عاشقانه, غزل نظر دهید...

از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست!

از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست
اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست!

آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است
دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست

با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت
بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست

یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!
دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست

دارو ندارم سوخت در این آتش اما
هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست

هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،
دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست

حالا چه خواهد شد پس از این؟ هرچه باشد!
این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست

...

جدایی, رابطه, رویا باقری, غزل نظر دهید...

من می روم از این حوالی دورتر باشم!

درسینه اش آتش فشانی شعله ور دارد
رودی که حالا درسرش فکر سفر دارد

من می روم از این حوالی دورتر باشم
بغضم مگر دست از گلوی شهر بردارد!

آن باغبانی که مرا با خون دل پرورد
حالا که می آید به سوی من، تبر دارد!

با این عطش در زیر خاکی سرد می سوزم
گاهی برایم گریه کن! باران اثر دارد

یک روز در آغوش دریا غرق خواهم شد
این رود تشنه درسرش شور خزر دارد

دلتنگم اما دیدنت با دیگران سخت است
دلتنگم و این درد ازحالم خبر دارد،

مانند بیماری که مرگش از عطش حتمی ست
اما برایش آب مثل سم ضرر دارد

...

رویا باقری, غزل نظر دهید...

چگونه دست برمیداری از من شاه مغرورم؟!

به دوشم می کشم اندوه صدها سال یک زن را
تو حق داری اگر دیگر نمی فهمی غم من را

پذیرفتم شکستم را شبیه آن هماوردی
که اجرا می کند با ناامیدی آخرین فن را!

چگونه دست برمیداری از من شاه مغرورم؟
چگونه بی محافظ می گذاری خاک میهن را؟

تو آن کوهی که می گفتند برقلبش نفوذی نیست
و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را

و من آن کاشفی که خواستم تنها کست باشم
که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را

اگر راهی شوم دیگر ندارم راه برگشتن
چگونه روح رفته بازهم صاحب شود تن را؟

به دریاها نده اینبار رودت را! چه خواهد شد؟
کمی خودخواه تر باش و تصاحب کن خودت من را!

...

رابطه, رویا باقری, عاشقانه, غزل نظر دهید...

فکر کن که از این جمع شاعری کم تر...

برو که باز دلت را به دلبری دیگر
به هرکسی که گمان می بری کمی سر تر

برو که عشق پشیمان شود از آمدنش
که ما دو روح جداییم، در دو تا پیکر!

بگو به شعر که این بار حالی اش بشود
قرار نیست بیایی، قرار نیست اگر،

دلم گرفت، به یادم بیاورد که تو را
قرار نیست که این روزهای شهریور ...

چقدر حرف نگفته میان پنجره ماند
چه شعرهای سپیدی که توی این دفتر ...

برو که مرگ خودم را نشان من بدهی
برو که نیست نیازی به زخم این خنجر!

همیشه آخر قصه بی آشیان مانده ست
پرنده ای که به امید شاخه ای بهتر

برو! دوباره هوایی نکن مرا ای عشق!
و فکر کن که از این جمع شاعری کم تر...

...

جدایی, چهارپاره, رابطه, رویا باقری, شهریور نظر دهید...

کمی خودخواه تر باش!

به دوشم می کشم اندوه صدهاسال یک زن را
تو حق داری اگر دیگر نمی فهمی غم من را

پذیرفتم شکستم را شبیه آن هماوردی
که اجرا می کند با ناامیدی آخرین فن را

چگونه دست برمی داری از من شاه مغرورم؟
چگونه بی محافظ می گذاری خاک میهن را؟

تو آن کوهی که می گفتند برقلبش نفوذی نیست
و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را

و من آن کاشفی که خواستم تنها کست باشم
که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را

اگر راهی شوم دیگر ندارم راه برگشتن
چگونه روح رفته بازهم صاحب شود تن را؟

به دریاها نده اینبار رودت را! چه خواهد شد؟
کمی خودخواه تر باش و تصاحب کن خودت من را!

...

رویا باقری, عاشقانه, غزل نظر دهید...