شهراد میدری

باغت آبادان! به محصولاتِ میهن قانعم!

دامنت کوتاه اگر آمد پشیمانی چرا
خنده از روی تظاهر، اخم ِ پنهانی چرا

چشمهایت معرکه، چاقوی ابرویت بلا
دخل من آورده ای، دیگر رجز خوانی چرا!

لرزه ات کم بود تا در خود فرو ریزم شبی
اینهمه پس لرزه های بعد ویرانی چرا!

ماه ِ کُردی! کشته ات در بیستون جا مانده است
دیگر این رقص ِ سنندج تا مریوانی چرا!

نه سوالی نه جوابی، خودسر و بی پرس و جو
می بری با خنده از من دل به آسانی چرا

باغت آبادان! به محصولاتِ میهن قانعم!
این تکانِ شاخه های سیب لبنانی چرا!

من خمار خمره ای از بوسه ام بانو شراب!
با لبان چون تویی، انگور شاهانی چرا!

دوست داری غرق در دریای زیبایی شوم؟
بادبانِ روسری بر موی توفانی چرا!

نه اذان، ناقوس میخواهم، کلیسایت کجاست
تا تو هستی مریمم، دین مسلمانی چرا!

گفته بودی سعدی ِ شعر ِ معاصر میشوم
بردی ام از یاد و شعرم را نمیخوانی چرا!

...

اروتیک, شهراد میدری, عاشقانه, غزل نظر دهید...

رحم کن بالا بلا! این قدر زیبایی بد است

دخترِ چادر سفیدِ سینیِ چایی به دست!
ای که هرگز در خیالم هم نمی آیی به دست!

معذرت میخاهم از اینکه به خوابت آمدم
خسته ام از بی تو بودن، دردِتنهایی بد است

می نشستی روبرویم کاش، دلتنگِ توام
می روی با ناز و هی با عشوه می آیی بد است

من غریبه نیستم کافی ست یک فنجانِ چای
بیش از این من را اگر شرمنده بنمایی بد است

می کشم حالا که قلیان ِ بلور آورده ای
گرچه دکتر گفته تنباکوی ِ نعنایی بد است

از حسودان ترس دارم با شکوفه دادنت
ای هلوی  چار فصلِ ِمن! شکوفایی بد است

آی دریا چشم ِ جنگل پلکِ ابرو ابر و مه!
رحم کن بالا بلا! این قدر زیبایی بد است

اینهمه بر شانه موهای ِ شرابی را نریز
باد هم آشفته این اندازه گیرایی بد است

شور ِ شیرین! حق بده فرهاد ِ بی تابت شوم
با وجود ِ اینهمه خسرو، شکیبایی بد است

با خود آوردم غزل، قابل ندارد مال ِ تو
پس زدن آنهم برای قلبِ اهدایی بد است

چون که سهمِ عشقِ ما دنیای بیداری نشد
قرنها هم بعدِخوابت پلک بگشایی بد است

...

شهراد میدری, عاشقانه, غزل نظر دهید...

باز شهرآورد ِ بین "نه" و "آری" گفتنت!

موی خود بر شانه میریزی شرابی خب که چه
مست میرقصی در آیینه حسابی خب که چه

دختر ِ اربابی و یک باغ نوبر مال توست
کرده ای پنهان به پیراهن، گلابی خب که چه

رویت آن سو میکنی، تا باز می بینی مرا
در قدم برداشتن ها می شتابی خب که چه

مثل آهویی که گم کرده ست راه خانه اش
اینچنین بی تاب و غرق التهابی خب که چه

من که جز بوسه ندارم هیـچ کاری با لبت
اینهمه لب میگزی در اضطرابی خب که چه

دوست داری که چه را ثابت کنی؟ راحت بگو
سینه چاک ِ تو هزار آدم حسابی خب که چه

باز شهرآورد ِ بین "نه" و "آری" گفتنت
بازی لبهای قرمز، چشم آبی خب که چه؟!

من نخورده مست و پاتیل توام دستم بگیر
باز چشمت را برایم می شرابی خب که چه

ای بلا ! تکلیف من را زودتر روشن بکن
من بمیرم یا بمانم؟ بی جوابی خب که چه

آه ای شیطان فرشته! لعنتی ِ نازنین !
سایه ای در بستر بیدارخوابی خب که چه

دست بردار از سرم ، یا عاشقـم شو یــا برو
بر خودت مینازی و در پیچ و تابی خب که چه

بر زمینت میزنم یک شب تو را خواهم شکست
روی دیوار اتاق و کنج قابی خب که چه

...

اروتیک, شهراد میدری, عاشقانه, غزل نظر دهید...

شیرم و از دست آهویت فراری می شوم!

شیرم و از دست آهویت فراری می شوم
می روم در گوشه ای مشغول زاری می شوم

می سپارم یال و کوپال پریشان دست باد
های و هوی گریه های بیقراری می شوم

می گذارم زیر پا قانون جنگل، هرچه باد
بی خیال آنهمه قانون مداری می شوم

شیرها حق داشتند از جمع خود طردم کنند
من فقـط ننگم دلیل شرمساری می شوم

جای خونت خون دلها می خورم از دست عشق
اشکم و می جوشم و چون چشمه جاری می شوم

پنج ِ وارونه به روی هر درختی می کشم
پنجــه روی قلب های یادگاری می شوم

می کشم با " آ "ی آهم میله میله دور خود
خیره بر آواز غمگین قناری می شوم

تا که چشمانت خرامان باز از اینجـا بگذرد
در کمین، دیوانه ی لحظه شماری می شوم

"دوستم داری؟" میان کوه نعره می زنم
دلخـوش پژواک " آری.. آری.. آری" می شوم

عاشــقت هستم نمیخاهی چرا باور کنی؟
عاشقت هستم که از دستت فراری می شوم

عاقبت یک شب به قعر دره ات خاهم پرید
سینه چاک تو غزال ِ بختیاری می شوم

...

شهراد میدری, غزل نظر دهید...

چه دشوار است سر بر شانه ی دیوار بگذارم!

چه دشوار است سر بر شانه ی دیوار بگذارم
بلرزد دستم از گریه، به لب سیگار بگذارم

به درد آید دلم از بی تو بودن های  این دنیا
دو پلکم را به هم با اشک، بالاجبار بگذارم

بهار از راه برگردد خوشآمدگو شوم با شوق
به روی صندلی پیراهن گلدار بگذارم

تو مهمانم شوی و من پذیرایی کنم از تو
بریزم چای و قلیان دو سیبی بار بگذارم

کنار شمس تو بنشینم و با شعر  مولانا
به دستی جام و دستی نیز زلف ِ یار بگذارم

گله بسیار اما تا نرنجی بیش از این از من
زبان بر شکوه ها خاموش و بی گفتار بگذارم

تو برخیزی بگویی وقت رفتن هست و من با بغض
بگویم نه، بنای خواهش و اصرار بگذارم

بخندی و بگویی باز می آیی به خواب من
به دستت دست ِ بدرود از سر ناچار بگذارم

چه باید کرد وقتی رفته باشی، غیر از اینی که
به خاک پای تو پیشانی ِ تبدار بگذارم

امان از تار  موی  مانده بر جای غمآوازت
امان از لحظه ای که پنجه بر این تار بگذارم

چقدر از آه برخیزم برایت اشک بنویسم
چقدر آخر بگو امضا بر این طومار بگذارم

دوباره شب شد و مانند هر شب جای تو خالی ست
چه دشوار است سر بر شانه ی دیوار بگذارم

...

جدایی, رابطه, شهراد میدری, غزل نظر دهید...

وای اگر یک شب در آغوشم بگیری محشر است!

وای اگر یک شب در آغوشم بگیری محشر است
تنگ بین بازوان تو اسیری محشر است

تا تویی ماه ِتمام ِ هر شب ِ این آسمان
حال و روز ِ کهکشان ِ راه ِ شیری محشر است

شاهبانو! میشود باشم وزیر ِ عاشقت؟
شاهنامه گاه در قطع ِ وزیری محشر است

طرح ِ اسلیمی ِ گُل از خوشخرامی های ِ توست
نقش ِ جای ِ پات بر فرش ِ کویری محشر است

تا بیایی می پرد از سر خماری ِ بهار
دستمالی پشت ِ "شیشه" "گرد"گیری محشر است

کاش میشد پابه پایت از جوانی بگذرم
دست ِ تو باشد عصای ِ دست ِ پیری محشر است

"بی تو مهتابم گذشتم باز از آن کوچه شبی"
آه.. این شعر ِ "فریدون ِ مشیری" محشر است

گریه ام پرسید از دلتنگی ام تکلیف چیست؟
گفت خوب است انتظار اما بمیری محشر است

آنقدر حالم نپرسیدی که پوسیدم به خاک
تا بیایی و سراغم را بگیری "محشر" است

...

دلتنگی, شهراد میدری, عاشقانه, غزل نظر دهید...