امید صباغ نو

مردان قدرتمند، تنها «یک نفر» دارند!

دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانه ها از حال هم امّا خبر دارند

آیینه بانو! تجربه این را نشان داده:
وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند

تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلاً تمام قرص ها جز تو ضرر دارند

آرامش آغوش تو از چشم من انداخت
امنیتی که بیمه های معتبر دارند

«مردی» به این که عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان ِقدرتمند، تنها «یک نفر»  دارند!

ترجیح دادم لحن پُرسوزم بفهماند
کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!

بهتر! فرشته نیستم ، انسانِ بی بالم
چون ساده ترکت می کنند آنان که پَر دارند

می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش
نادوستانم از سر تو دست بردارند...

...

امید صباغ نو, عاشقانه, غزل نظر دهید...

گفتند: نگذر از غرورت، کار خوبی نیست!

گفتند: نگذر از غرورت، کار خوبی نیست
باید خودت فهمیده باشی یار خوبی نیست

گفتند: هرگز لشگرت را دست او نسپار
این خائنِ بالفطره پرچم دار خوبی نیست

سیگار و تو، هردو برای من ضرر دارید
تو بدتری، هرچند این معیار خوبی نیست

ترک تو و درک جماعت کار دشواری ست
تکرار تنهایی ولی تکرار خوبی نیست ...

آزادی از تو، انحصار واقعی از من
بازیّ شیرینی ست، استعمار خوبی نیست

از هر سه مردِ بینِ بیست و پنج تا سی سال
هر سه اسیر چشم تو... آمار خوبی نیست

دیوار ما از خشتِ اوّل کج نبود، اما
این عشق پیر لعنتی معمار خوبی نیست

دیوار من ، دیوار تو ، دیوار ما  افسوس...
دیوار حاشا خوب من، دیوار خوبی نیست

آرام بالا رفتی و از چشمم افتادی
من باختم، هرچند این اقرار خوبی نیست

...

امید صباغ نو, رابطه, غزل نظر دهید...

مثلِ یک ایستگاه متروکم، حسرتم را قطار می فهمد!

دردِ عشقی کشیده ام که فقط هر که باشد دچار می فهمد
مرد، معنای غصّه را وقتی باخت پای قمار می فهمد!

بودی و رفتی و دلیلش را از سکوتت نشد که کشف کنم
شرحِ تنهایی مرا امروز مادری داغدار می فهمد!

دودمانم به باد رفت امّا هیچ کس جز خودم مقصّر نیست
مثلِ یک ایستگاه متروکم، حسرتم را قطار می فهمد!

خواستی با تمامِ بدبختی، روی دست زمانه باد کُنم!
دردِ آوارگیّ هر شب را مُرده ی بی مزار می فهمد

هر قدم دورتر شدی از من، ده قدم دور تر شدم از او
علّتِ شکِّ سجده هایم را «مُهرِ رکعت شمار» می فهمد!

قبلِ رفتن نخواستی حتّی یک دقیقه رفیقِ من باشی
ارزش یک دقیقه را تنها مُجرمِ پای دار می فهمد...

شهر، بعد از تو در نگاهِ من با جهنّم برابری می کرد
غربتِ آخرین قرارم را آدمِ بی قرار می فهمد

انتظارِ من از توانِ تو بیشتر بود، چون که قلبم گفت:
بس کن آخر مگر کسی که نیست چیزی از انتظار می فهمد؟!

...

امید صباغ نو, جدایی, دلتنگی, غزل نظر دهید...

مثل هر شب، هوسِ عشق خودت زد به سرم!

مثل هر شب، هوسِ عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگی‌ام بی خبرم

این همه فاصله، ده جاده و صد ریلِ قطار
بال پرواز دلم کو، که به سویت بپرم؟

از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیه‌ها گم شده و در‌به‌درم

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم

بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم!
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم!

بی تو دنیا به دَرَک! بی تو جهنّم به دَرَک!
کفر مطلق شده ام، دایره‌ای بی وترم

من خدای غزل ناب نگاهت شده‌ام
از رگ گردنِ تو، من به تو نزدیکترم

...

امید صباغ نو, عاشقانه, غزل نظر دهید...

«جنّت آباد» جهنّم شدنش حتمی بود!

زندگی، بی تو پُر از غم شدنش حتمی بود
با تو امّا غمِ من کم شدنش حتمی بود

همه جا، از همه کس زخمِ زبان می خوردم
این وسط اسمِ تو مرهم شدنش حتمی بود

رگِ خوابِ تو اگر دست دلم می افتاد
قصّه ی عشق، فراهم شدنش حتمی بود

پا به پای من اگر آمده بودی در شهر
این خبر سوژه ی عالم شدنش حتمی بود

بین ما موش دواندند! خودت می دانی
چون که این رابطه محکم شدنش حتمی بود

سیب و قلیان دو سیب و من و تو، در این حال
شخصِ ابلیس هم آدم شدنش حتمی بود!

شک ندارم که اگر پای تو در بین نبود
«جنّت آباد» جهنّم شدنش حتمی بود!

...

امید صباغ نو, تهران, رابطه, عاشقانه, غزل نظر دهید...

من آدمم و تو حوای ماجرای منی!

درون شعر فراز و نشیب ممنوع است!
و حرف های عجیب و غریب ممنوع است

من آدمم و تو حوای ماجرای منی!
تمام حرف تو این شد كه سیب ممنوع است

همیشه در غزلم عاشقانه گردش كن
بیا و عاشق من شو فریب ممنوع است

بیا كه تا نكشی با نبودنت دل مرا
مسیح قصه كه باشم صلیب ممنوع است

تمام دار و ندارم، همین غزل یعنی
فدای چشم تو بانو ! نهیب ممنوع است

بیا كه خارج از این شعر عاشقی بكنیم
درون شعر فراز و نشیب ممنوع است !

...

امید صباغ نو, عاشقانه, غزل نظر دهید...

علّت زردی پاییز؟ نمی فهمیدیم!

قصه ی عشقِ غم انگیز، نمی فهمیدیم!
وسعت حادثه را نیز نمی فهمیدیم

زرد بودیم همه عمر ، ولی تا گفتند:
علّت زردی پاییز؟ نمی فهمیدیم!

نه ، نشد غارت یک دل بکنیم انگاری
ما به اندازه ی چنگیز نمی فهمیدیم!

سالها دربدرِ درک حقیقت بودیم
شمس را گوشه ی تبریز نمی فهمیدیم

فرقِ بین هوس و عشق کمی مبهم بود
از دو چشم دغل و هیز نمی فهمیدیم!

ما مترسک شده بودیم و چیزی غیر از
اتفاق ِسرِ جالیز نمی فهمیدیم

زندگی قصّه ی تلخی ست و مشکل این بود
قصّه ی تلخ و غم انگیز نمی فهمیدیم!

...

امید صباغ نو, پاییز, غزل نظر دهید...