عبدالرحیم عبدالکریمی

از برکتش نامت محمد شد

جاری چو رودی در دل تاریخ
ای خواستگاه مهربانی ها
خورشید نورش از تو منشق شد
ای هم زبان بی زبانی ها

ای حضرت واژه قلم از تو
دارای شان و اعتباری شد
نون در کلام حضرت حق بود
آندم که از ذهن تو جاری شد

پیغمبر رحمت ،  امین، والا
سنگ تمام  خلقتی آری
تمثیل عطر و نور و آیینه
در طول و عرض این جهان جاری

اقرا بخوان با نام اعلایت
عرش خدا جای ظهورت بود
قران که خود یک معجز ناب است
یک پیشکش بهر حضورت بود

تو آمدی و بیستون لرزید
آتشکده دیدند خاموش است
دریاچه ساوه بخشکید و
سماوه را دیدند در جوش است

تو آمدی وقتی جهان ما
پابند قتل و جهل و ظلمت بود
وقتی عرب بیچاره و مغموم
درگیربحران هویت بود

تو آمدی دنیا گلستان شد
دشت و دمن با ماه خندیدند
حور و ملک در آسمانها شاد
دریاچه ها با باد رقصیدند

روح الامین شاد و غزلخوان بود
می گفت خوبی باز ممتد شد
حق هم نگاهت کرد و میخندید
از برکتش نامت محمد شد

عبدالرحیم عبدالکریمی

...

عبدالرحیم عبدالکریمی نظر دهید...

لا فتی الا خودم لا عشق الا عشق تو !

آمدی حال دلم با تو پریشان می شود
خانه از عطر حضورت چون گلستان می شود

یک جهان یا لیتنا الا معک گویان پی ات
گرچه  لا یظهر نصیب این رقیبان می شود

چشمهایت مظهر خون خواهی قوم قجر
سینه ام پیش نگاهت دشت کرمان میشود

ساده می گویم عزیزم دوستت دارم بمان
ساده میگویی جهانم با تو ویران می شود

پیش شیخ اسم تو بردم برقی از چشمش جهید
عارف صد ساله از عشق  تو حیران می شود

لا فتی الا خودم لا عشق الا عشق تو
لا کسی جز من خدای عهد و پیمان می شود!

گفته ای وصل من وتو از محالات است وبس
هرچه میخواهی بگو ؛  اما به قرآن می شود

...

عبدالرحیم عبدالکریمی نظر دهید...

باز آمدی و قلب مرا شاد کرده ای

باز آمدی و قلب مرا شاد کرده ای
این خانه را به دست خود آباد کرده ای

من سالهاست منتظر این دقایقم
سال مرا به ثانیه انشاد کرده ای

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
درمان تویی که روح مرا شاد کرده ای

سرگشته فراق چه دانی چه می کشد!
دلداده را چگونه تو امداد کرده ای!

این دوری و جدایی و هجرت صلاح نیست
خون بر دل شقایق و شمشاد کرده ای

زندانیان زلف تو بی حد و بی مرند
تنها مرا زبندخود آزاد کرده ای

خوش آمدی به صحن و سرای دلم عزیز
دستت درست؛ قلب مرا شاد کرده ای

...

جدایی, عبدالرحیم عبدالکریمی, غزل نظر دهید...

درقدرت من نیست بگویم که تو را دوس…

آشفته تر از موی تو دنیای تباهم
عمریست تو را از همه سو چشم به راهم

پاییز شد و فصل زبان ریزی شاعر
لالم که تو را می نگرد چشم سیاهم

در قدرت من نیست بگویم که تو را دوس…
ای وای همین است همین است گناهم

از دوری تو جان به لبم آمده جانا
روزم شده شام و شب من هست پگاهم

گاهی به خیال من بیچاره سفر کن
من تشنه این مرحمت  گاه به گاهم

من زخمی و دربند و گرفتار تو هستم
ای کاش بخوانی تو همین را ز نگاهم

...

عاشقانه, عبدالرحیم عبدالکریمی, غزل نظر دهید...

من منتظر که سر بزند اشتباه تو…

سرگشته ی کمندِ بلندِ سیاهِ تو
آشفته ی هجوم غریب نگاه تو

باید که باز فتنه ی دیگر به پا کنم
درگیر و دارِ مرحمتِ گاه گاه تو

ای کاشکی که باز خدایم مدد کند
غرقم کند به دامنِ امنِ گناه تو

گفتی که اشتباه بزرگی ست عشق ما
من منتظر که سر بزند اشتباه تو…

...

عاشقانه, عبدالرحیم عبدالکریمی, غزل نظر دهید...

من را مُرده می خواهی!

تو مشکلت این است من را مُرده میخواهی
زار و پریشان، خسته و پژمرده میخواهی

افتاده ام برخاک اما حالی ات هست؟
چون قالی کرمان مرا پا خورده میخواهی؟!

هر روز هم آغوشِ دردی تازه هستم
هر روز، من را نازنین آزرده میخواهی!

در چشمِ کرمانی تو رحمی نمانده
شلاقِ خان هستی که تنها گُرده می خواهی

شادی نمی آید به من، شادی نمی آید
افسرده میخواهی مرا، افسرده میخواهی!

...

عبدالرحیم عبدالکریمی, غزل نظر دهید...

حالم چنان بد است که انگار…بگذریم

حالم چنان بد است که انگار…بگذریم
ازدوری تو دل شده بیمار … بگذریم

دیگرتو نیستی که بمیرم به خاطرت
حالی غریب و گریه و سیگار… بگذریم

تنها نخواب، سروِ خرامان آرزو
برخیز تا از این شب دشوار بگذریم

برخیز تا به پاس همان عشق آتشین
از اینهمه تداوم و تکرار بگذریم

درگیرِ ماجرای محالم، تو نیستی
حالم چنان بد است که انگار…بگذریم

...

عبدالرحیم عبدالکریمی, غزل نظر دهید...