آرش شفاعی

من دهاتی زاده ی پروانه و گل پونه ام!

روزگار لامروت سخت خوارم کرده است
بی تو ای گل! همدم یک مشت خارم کرده است

باز تا شب های غمناک خراسان برده است
مبتلای حاج قربان و دوتارم کرده است

خون به چشمانم نشانده ، تب به جانم ریخته
تشنه تر از باغ های پر انارم کرده است

من دهاتی زاده ی پروانه و گل پونه ام
شهروند شهر بوق و قارقارم کرده است

خواستم از هرم تابستان تهران پا کشم
سرنوشت این داغ را پایان کارم کرده است

گفته بودی عاقبت یک روز می بینی مرا
این قرار نصفه نیمه بیقرارم کرده است

از صدایت خسته تر بودم ولی خوابم نبرد
لای لایی خواندنت شب زنده دارم کرده است

...

آرش شفاعی, غزل نظر دهید...

بی واهمه ای تا شب اعدام بخوابم!

با بوسۀ تو می شود آرام بخوابم
یک بوسه فقط...تا که سرانجام بخوابم

از معجزۀ بوسۀ تو هیچ عجب نیست
امشب بروم بر لبۀ بام بخوابم

حکمم که بیاید بروم جشن بگیرم
بی واهمه ای تا شب اعدام بخوابم

آنقدر رها باشم و دیوانه که حتی
امضا نزده برگۀ فرجام بخوابم

ای کاش که می شد به تو پیغام فرستم
تا آمدن پاسخ پیغام بخوابم

می شد عوض خیره شدن در شب تهران
شب ها برسم خانه، پس از شام بخوابم

ای گورکن پیر! چرا دیر رسیدی؟
باید بروم زود سرجام بخوابم

...

آرش شفاعی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

در آرزوی "عزیزم بریز!" مانده دلم !

بهار آمده و برگ ریز مانده دلم
دلم شکست خدا، ریز ریز مانده دلم

هوای عربده در کوچه های شب دارم
ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم

سرم هوای "سرم چرخ می زند" دارد
در آرزوی "عزیزم بریز!" مانده دلم

به این امید که شاید به دیدنم آیی
به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم

به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک
هنوز روی زمین، سینه خیز مانده دلم

تو آمدی و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم

صدای تو ، نفس تو، نگاه کردن تو
هنوز عاشق این چند چیز مانده دلم

هنوز مانده تصرف کنی دلاور من
تنم، لبم، غزلم مانده، نیز مانده لیم

به خنده گفت: تنت نه! لبت نه! شعرت نه!
گزینه ای است که بر روی میز مانده دلم

...

آرش شفاعی, بهار, عاشقانه, غزل نظر دهید...

خانه ام را موزه کردند و سرانجام آمدی!

عاقبت بعد از هزاران زنگ و پیغام آمدی
خانه ام را موزه کردند و سرانجام آمدی

آمدی تشریف بردی بی سلام و بوسه ای
مثل ماموران تشریفات اعدام آمدی

احتمال سکته ام را پیش بینی کرده ای
یا که از ناز تو بود آرام آرام آمدی

ماه را دیدم لبش لرزید حرف اما نزد
چارده شب بعد از آن شب که لب بام آمدی

دل به دستت دادم و گفتی که سیرم، می روم
روزی ات بوده بیا بنشین سرشام آمدی

ریسمان ها دور دست و پای من پیچیده بود
آمدی اما برای دیدن دام آمدی

در خودم پیچیده بودم ناگهان برخاستم
با دوای قطعی درمان سرسام آمدی

...

آرش شفاعی, جدایی, غزل نظر دهید...

آخر جا زدم!

عشق آمد، چند روزی نیز دست و پا زدم
پیش بینی‌ها تحقّق یافت؛ آخر جا زدم

پیش بینی‌ها تحقق یافت روحم بغض کرد
گریه‌ها را پهن کردم، خنده‌ها را تا زدم

فکر می‌کردم که پایان زمستان بشکفم
چند روزی مانده فروردین شود، سرما زدم

گوشه‌ای افتاده بودم عشق دستم را گرفت
دست بر زانو نهادم، آستین بالا زدم

گاه با سعدی به افسون غزل عاشق شدم
گاه حرف از عشق با افسانه‌ی نیما زدم

گفته بودند از مسیر بیستون رد می‌شوی
عشق کاری کرد خود را کوهکن هم جا زدم

مثل قیس عامری مجنون نبودم هیچ‌وقت
گل خریدم بعد زنگ خانه‌ی لیلا زدم

سهمم اوج آخر اسطوره‌ی آرش نبود
دل به موج سهمگین قصّه‌ی سارا زدم

جای خوشحالی‌ست خود را در همین پایان شعر
در دلت جا کرده‌ام، یک عمر اگر درجا زدم

...

آرش شفاعی, عاشقانه, غزل نظر دهید...