جویا معروفی

بیا که مانده شرابی به جامِ باده هنوز

بیا که مانده شرابی به جامِ باده هنوز
بیا که عشق به امیدت ایستاده هنوز

ببین که بی تو چه بر ما گذشته، می‌بینی ؟!
پُریم از غم و از بغضِ بی اراده هنوز

اگرچه بالِ پریدن پریده از کفِ ما
و مانده‌ایم در آغازِ راهِ جاده هنوز

ولی امید به دیوانِ ما نمی‌میرد
خوشیم، خوش به همین دولتِ نداده هنوز

چه روزها که گذشت و غمِ تو کهنه نشد
فلک به عشق و وفا مثلِ من نزاده هنوز !

زمان زمانه‌ی نامردمی‌ست، اما ما
نگفته‌ایم به جز شعرِ صاف و ساده هنوز

...

جدایی, جویا معروفی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

میخانه ای امشب برای من مهیا کن!

میخانه ای امشب برای من مهیا کن
حالم گرفته، گوشه ای آنجا مرا جا کن

افسوس پشتِ حسرت وُ اندوه پشتِ آه
فکری به حال تلخی امروز و فردا کن

سرچشمه و آبشخور امید من خشکید
این شوره زار مانده بر جا را تماشا کن

ای آسمان با من برادر باش و شب تا صبح
از حرص ِ بختِ شور ِ من یکریز غوغا کن

بختم شبیه یک کلاف گیج تو در توست
بنشین کنارم یک گره را لااقل وا کن

دیشب مرادم را ندادی خواهشی دارم
میخانه ای امشب برای من مهیا کن!

...

جویا معروفی, غزل نظر دهید...

خدا قلم زد و شب را ادامه دار کشید...

خدا قلم زد و شب را ادامه دار کشید
مرا مسافرِ شب های انتظار کشید

تو را شکفته و مغرور و سنگدل، اما
مرا شکسته و بی تاب و بی قرار کشید

تو را کنارِ سحرگاهِ شاد پبروزی
مرا حوالیِ اندوهِ بی شمار کشید

میان خنده و غم جنگ شد، دریغا غم
به خنده چیره شد و دورِ من حصار کشید

غمی که بر سرم آمد از آشنایان است
همان غمی ست که هر لحظه شهریار کشید

« کجا رواست که از دستِ دوست هم بکشد
کسی که این همه از دستِ روزگار کشید »

...

جویا معروفی, غزل نظر دهید...

آن قَدَرها نه نمی خواهم، همین آدینه را...

خوب من خالی کن از حرص زمانه سینه را
شاد باش و خاک بر سر کن غم دیرینه را

من برایت شعر می خوانم کنار پنجره
برف می بارد، برو روشن کن آن شومینه را

هر طرف رو می کنم هستی! مگر پوشانده است
عکس تو کانون یک تالار پر آئینه را

هی مرورش می کنم وقتی که با من نیستی
لذت رویایی آن بوسۀ پارینه را

حتم دارم شهرتت در شعر من کم می کند
شهرت شاخ نبات و لیلی و تهمینه را

قول دادی پیش من باشی تمام هفته را
آن قَدَرها نه نمی خواهم، همین آدینه را...

...

جمعه, جویا معروفی, عاشقانه نظر دهید...

حالا که می‌روی چه قَدَر مهربان شدی!

با رفتنت بهانه‌ی یک داستان شدی
حالا که می‌روی چه قَدَر مهربان شدی

حالا که می‌روی به چه دل خوش کنم عزیز ؟
اینجا بمان که با نفسم توامان شدی

"هرگز نبوده قلبِ من این گونه گرم و سرخ"
زیرا تو در تمامِ صفت‌ها جوان شدی

یادش بخیر سبزی و باغی که داشتیم
با رفتنت بهانه‌ی فصلِ خزان شدی

"دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت"
ای ماه من ستاره‌ی هفت آسمان شدی

حالا که می‌روی به خدا می‌سپارمت
حالا که می‌روی به خدا مهربان شدی

...

جدایی, جویا معروفی, غزل نظر دهید...

تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم!

ای پریزاده و افسانه تو را گم کردم
آشنای من و بیگانه تو را گم کردم

عشق! ای شاهد آن نیمه‌شب بارانی
در همان کوچه، همان خانه تو را گم کردم

در همان لحظه، همان ثانیه‌ی بی‌تابی
با همان حالِ غریبانه تو را گم کردم

دلم از پایه فرو ریخت پس از رفتنِ تو
گنجِ در خانه‌ی ویرانه! تو را گم کردم

شانه‌ام از غمِ بی هم‌نفسی می‌لرزد
هم‌نفس! بر سر این شانه تو را گم کردم

"تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم"
ای قرارِ دلِ دیوانه تو را گم کردم

آه، ای لحظه‌ی زیبای سرودن از تو !
آه، ای گوهر دردانه تو را گم کردم

...

جدایی, جویا معروفی, غزل نظر دهید...

چه مجلسی‌ست، صدای من و ترانه‌ی تو!

در امتداد سحر می‌رسم به خانه‌ی تو
سلام بر تو و دریای بی‌کرانه‌ی تو

سلام بر نفسِ باد و بادبان که مرا
رسانده‌اند به مهمانی شبانه‌ی تو

چه محفلی‌ست، به مهمانیِ بهارانم
چه مجلسی‌ست، صدای من و ترانه‌ی تو

بریدم از همه و آمدم به دیدارت
کبوترانه نشستم به شوقِ دانه‌ی تو

دلم دلی‌ست که در زلفت آشیان کرده
سرم سری‌ست که جا مانده روی شانه‌ی تو

بیا قدم به سراپرده‌ی خودت بگذار
رواق منظرِ چشمانم آشیانه‌ی تو

...

جویا معروفی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید

کنار پنجره بوی بهار می‌آید
بهار با دل عاشق کنار می‌آید

چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید
شمیم نرگس و آوای سار می‌آید

برای باغ و چمن نه، برای این دل تنگ
بهار با دو سه تا گل، به بار می‌آید

به موج‌های فروخفته مژده خواهم داد
که ماه، بر سر قول و قرار می‌آید

نسیم جامه دران می‌رسد ز هر طرفی
صلای عشق و صدای سه تار می‌آید

تفالی زدم و حافظ عزیزم گفت:
"زهی خجسته زمانی که یار می‌آید"

...

اردیبهشت, بهار, جویا معروفی, غزل نظر دهید...

بر ما چه رفته است که نامهربان شدیم؟!

همراه و هم قبیله ی بادِ خزان شدیم
بر ما چه رفته است که نامهربان شدیم؟!

بر ما چه رقته است که در ختمِ دوستان
هی هی کنان به هیاتِ شادی دوان شدیم

بر ما چه رفته است که از هم بریده ایم؟
بر ما چه رفته است که بی ساربان شدیم؟

دنیا به جز فریب چه دارد؟ دریغ! هیچ!
تیری زده ست بی هدف و ما نشان شدیم!

هرجا که می رویم دریغی نشسته است
امید و عشق را به خدا قصه خوان شدیم

گفتید روشنیم و جوانیم و سربلند
گفتم که پیر و خسته دل و ناتوان شدیم

برباد داده ایم شکوه گذشته را
دیگر چه جای قصه که بی خانمان شدیم

...

جویا معروفی, غزل نظر دهید...

دیگر به گوشِ ما نرود آن نویدها!

دیگر گذشته نوبتِ آن سررسیدها
حالا رسیده وقت به ما ناامید ها

ما مردمانِ خسته دلِ ناتوان شده
ما سروهای دست به دامانِ بیدها

ما عاشقانِ مخلصِ ابن السلام ها
ما عارفانِ بی خبر از بایزید ها

بر بختِ بی گشایشِ ما قفلِ محکمی است
آن گونه ای که هیچ نچرخد کلیدها

گقتی که « شاد باش که شادی سزای توست »
سر می زند به جای سیاهی سپیدها

در گوشه گوشه ی دلِ ما غصه ریخته
دیگر به گوشِ ما نرود آن نویدها

تنها زمانه بر سرِ این شعر با من است
بد فرصتی است فرصتِ ما ناامیدها

...

جویا معروفی, غزل نظر دهید...