به روی دار قالی دختری را پیر میبافد!
به روی دار قالی دختری را پیر میبافد
و آهو را اسیر پنجههای شیر میبافد
خودش را جای سهراب و سیاوش میگذارد ، نه!
خودش را رستم قربانی تقدیر میبافد
گره زد با گرهها دست عاشق را به معشوقش
دلی را یادگاری پای این تصویر میبافد
که چاقو میبرد جای ترنجی دست او را تا
زلیخا را زنی معصوم و بیتقصیر میبافد
شبیه دختران دیگر از من رو نمیگیرد
دو تا اشک خودش را رو، دو تا را زیر میبافد
شده از زندهبودن سیر با این تلخکامی که
دو چشمش را بهرنگ قهوهای سیر میبافد
به یاد مادری که در کنارش نیست میافتد
بهجایش موی خود را مثل یک زنجیر میبافد
برای بیکسیهای خودش هی شعر میخواند
به روی دار قالی دختری را پیر میبافد