سیدعلیرضا جعفری

به روی دار قالی دختری را پیر می‌بافد!

به روی دار قالی دختری را پیر می‌بافد
و آهو را اسیر پنجه‌های شیر می‌بافد

خودش را جای سهراب و سیاوش می‌گذارد ، نه!
خودش را رستم قربانی تقدیر می‌بافد

گره زد با گره‌ها دست عاشق را به معشوقش
دلی را یادگاری پای این تصویر می‌بافد

که چاقو می‌برد جای ترنجی دست او را تا
زلیخا را زنی معصوم و بی‌تقصیر می‌بافد

شبیه دختران دیگر از من رو نمی‌گیرد
دو تا اشک خودش را رو، دو تا را زیر می‌بافد

شده از زنده‌بودن سیر با این تلخکامی که
دو چشمش را به‌رنگ قهوه‌ای سیر می‌بافد

به یاد مادری که در کنارش نیست می‌افتد
به‌جایش موی خود را مثل یک زنجیر می‌بافد

برای بی‌کسی‌های خودش هی شعر می‌خواند
به روی دار قالی دختری را پیر می‌بافد

...

تنهایی, سیدعلیرضا جعفری, غزل نظر دهید...

با برادر گفتنت آتش به جانم می زنی!

می روی اما نگاه سرسری دیگر نکن
پیش چشمم از رقیبم دلبری دیگر نکن

مهره ی ماری که داری کار خود را می کند
با نگاهت، خنده ات، افسونگری دیگر نکن

آن قدرها که گمانت بود مؤمن نیستم
موی خود را پای بند روسری دیگر نکن

با برادر گفتنت آتش به جانم می زنی
جان من لطفا برایم خواهری دیگر نکن

هر کسی آمد به من زخمی زده حتی تو هم
زخم هایم را به من یادآوری دیگر نکن

زلزله با بم نکرد آن چه تو با من کرده ای
آنچه با من کرده ای با دیگری دیگر نکن

...

جدایی, سیدعلیرضا جعفری, غزل نظر دهید...

کشور مستعمره!

با منی اما نفهمیدی که تنهاتر شدم
گریه کردم فکر کردی زیر باران تر شدم

سهم تنهایی من یک پاکت سیگار بود
سوختم آهسته تا همرنگ خاکستر شدم

شب به شب بی خوابی و سردردهای بی کسی
قرص خوردم پشت هم محتاج خواب آور شدم

گفته بودی دوستت دارم ولی برعکس بود
حرف چشم و خط لب های تو را از بر شدم

جوجه ی یک روزه ای بودم که در دستان تو
با نوازش های دل سوزانه ات پرپر شدم!

از غرور رو به تاراجم نمانده هیچ چیز
کشوری مستعمره بی شاه و بی لشکر شدم!

باز باران آمد و دلتنگی ام را گریه شست
باز باران آمد و من زیر باران، تر شدم

...

سیدعلیرضا جعفری, عاشقانه, غزل نظر دهید...