حسین آهنی

آتش سیگار!

لبم یاد لبت افتاد دلم در سینه ام لرزید
نبودی آتش سیگار فقط حال مرا فهمید

نشستم دور هر چیزی به جزتوخط کشیدم تا
بفهمی عاشقت هستم بدون ذره ای تردید

نبودی و نبودی و نمی آیی و من هستم
همیشه زیر بارانی که بعداز رفتنت بارید

ببین باران که می آید کمی کمترهوایی شو
تصور می کنم مستی شبیه ساقه های بید

توهم میزنم بادی که در کوچه تو را بویید
برای مردم آزاری نمک بر زخم من پاشید

حسادت چیزخوبی نیست ولی ازتو چه پنهان که
دلم از نقش پروانه به روی سینه ات رنجید

محاسن را نمی خواهم کشیدم تیغ بر صورت
خودم دیدم که چشم تو به ریش عاشقت خندید

صبورم سالمم تنها سرشبها خودآزارم
لبت خندان، خیالت تخت سرم با قرص ها خوابید

...

تنهایی, جدایی, حسین آهنی, غزل نظر دهید...

قاضی برای دادن حکم خطایم گریه کرد

حرفی نزن چیزی نگو باید برایم گریه کرد
باید برای مردن افسانه هایم گریه کرد

عکسم درون اینه دارد چه زجری میکشد
بعد از شکستم اینه در زیر پایم گریه کرد

ثابت نشد من مجرمم یا چشمهای وحشی ات
قاضی برای دادن حکم خطایم گریه کرد

دکتر نشسته پشت میز و نسخه را خط میزند
او هم که عاشق بوده از بهر شفایم گریه کرد

مادر که میداند دلم عمری خرابت میشود
دیشب به جای خواندن قران به جایم گریه کرد

گفتم فراموشش کنم اما پدر ناباور و...
وقتی که میگفتم به تو بی اعتنایم گریه کرد

حرفی برای آسمان گفتم که طوفانی نشد
اما برای مدتی از ناسزایم گریه کرد

گفتم به خود حرفی نزن باید تماشایش کنم
عکسش به آغوشم کشید و پابه پایم گریه کرد

...

جدایی, حسین آهنی, غزل نظر دهید...

ﺑﯽ ﺷﺮﻑ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﮐﺬﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ!

ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﺪﻣﺖ ﻓﺮﻡ ﺭﻭﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﺣﺮﮐﺎﺕ ﺑﺪﻧﺖ ﺭﻗﺺ ﺳﻤﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻥ
ﻟﺐ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻓﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﻗﺴﻤﺖ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻧﮑﻨﯽ
ﺑﯽ ﺷﺮﻑ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﮐﺬﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﺭﺳﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺳﺰﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻏﻮﺵ ﻣﺮﺩﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﻐﻠﺖ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﯼ ﺣﮑﻢ ﻗﻀﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﭘﯿﺪﺍﯾﯽ
ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯽ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺻﻼ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟

ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﺷﻬﺮ ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﮐﻮﭼﻪ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﺍﺳﻤﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺑﺮﯼ ﺑﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﯾﮏ ﻋﻘﺪﻩ ﮔﺸﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﺳﺮﺣﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺧﺒﺮﯼ
ﻗﻠﻤﻢ ﺩﺭ ﻏﺰﻝ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

...

حسین آهنی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

قاضی برای دادن حکم خطایم گریه کرد!

حرفی، نزن چیزی نگو، باید برایم گریه کرد
باید برای مردن افسانه هایم گریه کرد

عکسم درون آینه دارد چه زجری میکشد
بعد از شکستم آینه در زیر پایم گریه کرد

ثابت نشد من مجرمم یا چشمهای وحشی ات
قاضی برای دادن حکم خطایم گریه کرد

مادر که می داند دلم عمری خرابت میشود
دیشب به جای خواندن قرآن به جایم گریه کرد

گفتم فراموشش کنم اما پدر ناباور و...
وقتی که می گفتم به تو بی اعتنایم گریه کرد

حرفی برای آسمان گفتم که طوفانی نشد
اما برای مدتی از ناسزایم گریه کرد

گفتم به من حرفی نزن بايد تماشايت کنم
عکست به آغوشم کشيد و پابه پایم گریه کرد

...

جدایی, حسین آهنی, غزل نظر دهید...

دست در دست من و پا به رفیقم می داد!

نگران بودم و اجبار سفر پیرم کرد
شب نخوابیدن من تا به سحر پیرم کرد

نونهالم که به باغ رفقا روییدم
دیدن دسته ی نامرد تبر پیرم کرد

خانه ی بخت من از بخت بد آن بالا بود
چمدان دست من و کوه و کمر پیرم کرد

دست در دست من و پا به رفیقم می داد
تاول خاطره ی این دو نفر پیرم کرد

زور من بیشتر از وزن قلم بود ولی
حرمت سابقه و منع پدر پیرم کرد

روی دیوار اطاقم بنویسید از او-
بی خبر ماندن و احساس خطر پیرم کرد

...

حسین آهنی, خیانت, غزل نظر دهید...

من بی عرضه که بی جا و مکانم چه کنم؟!

فرصتی نیست و من دل نگرانم چه کنم؟
لقمه ای خام به کام دگرانم چه کنم؟!

پیله کردند نرو تا که مداوا بشوی
من که در پیله ی خود هم سرطانم چه کنم؟!

نرده بندی شده شهرم که مبادا بروم
شاهد قتل خودم در خفقانم چه کنم؟!

دزد ناموس شده خادم صحن حرمم
خون غیرت که ندارد ضربانم چه کنم؟!

دست تقدیر به قلبم گرهی کور زده
باد می اید و من در هیجانم چه کنم؟!

پشت دیوارم و هر بار صدا می زندم
بی جهت می شنوم بسته دهانم چه کنم؟!

چنگ انداخته ام راه قفس باز شود
قفس آهنی ام بسته جهانم چه کنم؟!

گیرم آزاد شوم تا به قرارم برسم
من بی عرضه که بی جا و مکانم چه کنم؟!

...

حسین آهنی, غزل نظر دهید...

کسی می دید از بالا که من هم بنده ام یا نه؟!

بزن پلکی به هم گاهی ببین من زنده ام یا نه؟
شکستی قاب چشمم را ببین جان کنده ام یا نه؟

نشسته روی این میز و عذابم را نمی بینی
تو را تا اوج این قصه خودم آورده ام یا نه؟

به این لبخند زیبای تو معصومانه می خندم
خبر داری تو از آهِ پس از هر خنده ام یا نه؟

قلم را دست می گیرم، خجالت می کشم از تو
تو می فهمی که از عطر تنت آکنده ام یا نه؟

خودت را بردی و رفتی، من اما عاشقت ماندم
حسابم کن همین حالا ببین بازنده ام یا نه؟

نگاهی کن به بالا و بگو در گوش من آیا
کسی می دید از بالا که من هم بنده ام یا نه؟

...

جدایی, حسین آهنی, غزل نظر دهید...

مرام نانجیبان یادم آمد !

هوای تازه ی پاییز بود و صدای خیس باران یادم آمد
نشستن با خیالت شعر گفتن، شبانه کنج ایوان یادم آمد

درون سینه ام محبوس بودم، پر از حسرت پر از افسوس بودم
سرانگشتم قلم را دید خندید، کلید قفل زندان یادم آمد

سرم از نقشه هایی تازه پر شد، شلوغ و غرق در دود و سیاهی
حضور کودک آواره ای در خیابان های تهران یادم آمد

المشنگه به پا کردم بدانی تمام مردم دنیا مریضند
تو با من مهربان بودی و با تو تفاوت های درمان یادم آمد

نگاه خسته ام گاهی به چشمت، امید آخرم گاهی به دستت
لگد خوردم من از هر استجابت، رخ قالی کرمان یادم آمد

ندادم میوه ای جز با رفاقت، تبر را میستایم در صداقت
به ریشه تکیه کردم با تعمق، حسادتهای پنهان یادم آمد

تمام عمر کوه درد بودم، کسی که سادگی میکرد بودم
شبی که استکانم را شکستند، مرام نانجیبان یادم آمد

به فکر توبه ای نستوه اما توقع در تناسخ ماند وقتی
صدای عجز منطق را شنیدم و رنگ خط بطلان یادم آمد

تسلسل در خیالات کشنده، رگ و تیغ جنون آمیز... خنده
نظر کردم به پیچک های وحشی، فرار از جبر گلدان یادم آمد

شبی آماده ی معراج بودم ، شبیه حضرت حلاج بودم
تو که در بین نا مردم نماندی بها و قیمت جان یادم آمد

نشستم زل زدم در چشم دنیا، گرفتم حالت گرگی دریده
نه زوزه، ضجه ی قیصر کشیدم، نبودن های فرمان یادم آمد

سگ هاری که بودم حمله ور تر، سرم از نفرت و غم شعله ورتر
نگاهم کردم و پا پس کشیدم نژاد گوسفندان یادم آمد

همیشه یک کبوتر خواب میدید، که فردا بر لب بامی عزیز است
لب سرخ و دم چاقو که آمد، سرابی در بیابان یادم آمد

...

حسین آهنی, غزل نظر دهید...

نرو

اگر خسته هستم پر از غصه ام
توهم حال خوبی نداری ، نرو

تنت خسته از خستگی های من
سرت از سکوتم فراری، نرو

کتانی نپوشیده آماده ای
که از خط پایانمان بگذری

خودت را به رویای یک قهرمان
که دل می برد می سپاری نرو

من از مردم شهر آزرده ام
که با چشمشان پرده را می درند

به جایی که در بین نامحرمان
توهم طعمه ای هم شکاری نرو

کنار کویری و باران شدی
تو را سمت دریا خودم می برم

خدایی اگر با کسی غیر من
نداری تو قول و قراری نرو

نه دل دل نکن من هم آماده ام
نمی خواهم اینجا خرابم شوی

فقط بعد از اینجا گل پونه ام
نکن سادگی پیش ماری نرو

فدای نگاهت شوم لعنتم
توکردی که ته استکانی شوم

قسم می دهم آخرین بوسه را
اگر بر لبم می گذاری نرو

تن آهنی را سپردم به تو
دل نازکت را شکستم ولی

گلم می پرد عطر هر بوسه ای
که دادی به من یادگاری، نرو

...

جدایی, حسین آهنی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

چه کنم؟!

فرصتی نیست و من دل نگرانم چه کنم؟
لقمه ای خام به کام دگرانم چه کنم؟

پیله کردند نرو تا که مداوا بشوی
من که در پیله ی خود هم سرطانم چه کنم؟

نرده بندی شده شهرم که مبادا بروم
شاهد قتل خودم در خفقانم چه کنم؟

دزد ناموس شده خادم صحن حرمم
خون غیرت که ندارد ضربانم چه کنم؟

دست تقدیر به قلبم گرهی کور زده
باد می اید و من در هیجانم چه کنم؟

پشت دیوارم و هر بار صدا می زندم
بی جهت می شنوم بسته دهانم چه کنم؟

چنگ انداخته ام راه قفس باز شود
قفس اهنی ام بسته جهانم چه کنم؟

گیرم آزاد شوم تا به قرارم برسم
من بی عرضه که بی جا و مکانم چه کنم؟

...

حسین آهنی, غزل نظر دهید...