هوای تازه ی پاییز بود و صدای خیس باران یادم آمد
نشستن با خیالت شعر گفتن، شبانه کنج ایوان یادم آمد
درون سینه ام محبوس بودم، پر از حسرت پر از افسوس بودم
سرانگشتم قلم را دید خندید، کلید قفل زندان یادم آمد
سرم از نقشه هایی تازه پر شد، شلوغ و غرق در دود و سیاهی
حضور کودک آواره ای در خیابان های تهران یادم آمد
المشنگه به پا کردم بدانی تمام مردم دنیا مریضند
تو با من مهربان بودی و با تو تفاوت های درمان یادم آمد
نگاه خسته ام گاهی به چشمت، امید آخرم گاهی به دستت
لگد خوردم من از هر استجابت، رخ قالی کرمان یادم آمد
ندادم میوه ای جز با رفاقت، تبر را میستایم در صداقت
به ریشه تکیه کردم با تعمق، حسادتهای پنهان یادم آمد
تمام عمر کوه درد بودم، کسی که سادگی میکرد بودم
شبی که استکانم را شکستند، مرام نانجیبان یادم آمد
به فکر توبه ای نستوه اما توقع در تناسخ ماند وقتی
صدای عجز منطق را شنیدم و رنگ خط بطلان یادم آمد
تسلسل در خیالات کشنده، رگ و تیغ جنون آمیز... خنده
نظر کردم به پیچک های وحشی، فرار از جبر گلدان یادم آمد
شبی آماده ی معراج بودم ، شبیه حضرت حلاج بودم
تو که در بین نا مردم نماندی بها و قیمت جان یادم آمد
نشستم زل زدم در چشم دنیا، گرفتم حالت گرگی دریده
نه زوزه، ضجه ی قیصر کشیدم، نبودن های فرمان یادم آمد
سگ هاری که بودم حمله ور تر، سرم از نفرت و غم شعله ورتر
نگاهم کردم و پا پس کشیدم نژاد گوسفندان یادم آمد
همیشه یک کبوتر خواب میدید، که فردا بر لب بامی عزیز است
لب سرخ و دم چاقو که آمد، سرابی در بیابان یادم آمد
...