محمدحسین بهرامیان

روزها در انتظار فصل پنجم زیستم!

سال ها چون موج دریا در تلاطم زیستم
با «به دریا بنگرم دریا ته وینُم» زیستم

روزها در قحط سال خاطرات سبز دشت
مثل بابا، با دوبیتی با ترنّم زیستم

چار فصل دفتر دل قصه ی پاییز بود
روزها در انتظار فصل پنجم زیستم!

چشم من، دریاییِ صد نوح، طوفان بود و من
مثل اشکی در میان چشم مردم زیستم

عاقبت مردم نفهمیدند مفهوم مرا
بینشان هرچند عمری با تفاهم زیستم

آنچه آمد بر سرم از یک تبسم بود و باز
سال ها در آرزوی یک تبسم زیستم

...

تنهایی, غزل, محمدحسین بهرامیان نظر دهید...

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

بانوی شرجی! خوبِ من! خاتونِ بی خلخال!
باید زبان حالِ دریا را بلد باشی

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی! بشنوی اما...
یعنی زبان اهل دنیا را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم
باید زبان تند حاشا را بلد باشی

دیروز یادت هست از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی...

...

غزل, محمدحسین بهرامیان نظر دهید...

ما بدقواره ها، یله ها، بد بیارها...

آن سو تر از تمامی قول و قرارها
پاییز را قدم زده ام بی تو بارها

امروز، جمعه، چندم اذر، خیال کن
داری قرار با منِ دل بیقرار...ها!

قلیان و چای، طعم غزل بر لبان من
چشم تو شاه بیت همه شاهکارها

یک شب بیا تو با چمدانی پر از سلام
در ازدحام مبهم سوت قطارها

باز آن نگاه مخملی نخ نمای را
چون گل بدوز بر تن ما وصله دارها...

ما خسته ها، فنا شده ها، ورشکسته ها
ما بدقواره ها، یله ها ،بد بیارها...

...

جدایی, جمعه, روزهای هفته, عاشقانه, غزل, محمدحسین بهرامیان نظر دهید...