قربان ولیئی

عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است!

عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است!
در گلویم خبری هست که ناگفتنی است

جاری ام در دل گسترده ی تنهایی خویش
رو به آن روشن یکدست که ناگفتنی است

چه بگویم که زبانم متلاشی شده است
حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است

مانده ام خیره در آیینه ی سرشار از هیچ
آن چنان رفته ام از دست که ناگفتنی است

حرف از محو ضمیر من و روییدن توست
من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است

...

تنهایی, غزل ‏ - نظر دهید...