اندیشه فولادوند

یادتان می‌آید اصلا اسم من عالیجناب؟!

ناگهان قل خوردم امشب در كفن عالیجناب
خوف دارم از مرور این سخن عالیجناب

عاشقم كردید و رفتید و غزل تزریق شد
در شعورم مثل خون اهرمن عالیجناب

خودكشی كردم پس از بدرودتان در آینه
اعترافی تلخ با ضعفی خفن عالیجناب

آن تپانچه، یک گلوله، این شقیقه، حكم تیر
یادتان می‌آید اصلا اسم من عالیجناب؟!

عشق را تفسیر كردید از ازل تا آن اتاق
با ولع از تیشه بر سر كوفتن عالیجناب

یادتان می‌آید آن شب بحث‌مان حول چه بود؟
حول افلاطون و عُشاق كهن عالیجناب

من كه قلابم به قلاب شما افتاده بود
دفن گشتم در شما بی‌گوركن عالیجناب

من كه از جغرافی بد اخم‌ها می‌آمدم
بی‌هوا عاشق شدم از روح و تن عالیجناب

خب شما جذاب بودید و سخن‌دان و بلد
لحن‌تان ذاتن پر از مُشك خُتن عالیجناب

جانم از شوق زیارت پشت لب‌ها حبس بود
لب گشودم جان بر آمد از دهن عالیجناب

با شما كمبودهایم رنگ عرفان می‌شدند
چشم‌تان ناموس بود عین وطن عالیجناب

عاشقم كردید، نفرین بر شما، "اندیشه" مُرد
یادتان می‌آید اصلا اسم من عالیجناب؟!

...

اندیشه فولادوند, جدایی, غزل نظر دهید...

خسته ام!

من از هجوم وحشی دیوار خسته‌ام
از سرفه‌هایِ چرکی سیگار خسته‌ام

دیگر دلم برای تو هم پَر نمی‌زند
از آن نگاه رذل طمع دار خسته‌ام!

اشعار من مُحلّل بحران کوچه نیست
زین کرکسانِ لاشه به منقار خسته‌ام

بر فیلسوف و فلسفه ها انگ می زنم
زین پیر جنده های تهی بار خسته ام!

از بس چریده‌ام به ولع در کتاب‌ها
از دیدن حضور علفزار خسته‌ام

چیزی مرا به قسمت بودن نمی‌برد
از واژه یِ دو وجهی تکرار خسته‌ام!

از قصه‌های گرم و نفس‌های سرد شب
از درس و بحث خفته در اشعار خسته‌ام

این لحظه ها حریص تباهی آدمند
از آن خدای شاهد و بیعار خسته ام!

هر گوشه از اطاق، بهشتی‌ست بی‌نظیر
از ازدحام آدم و آزار خسته‌ام

اینک زمان دفن زمین در هراس توست
از دست‌هایِ بی‌حس و بی‌کار خسته‌ام!

از راز دکمه‌‌های مسلط به عصر خون
از این همه شواهد و انکار خسته‌ام

قصد اقامتی ابدی دارد این غروب
از شهر بی‌طلوع تبهکار خسته‌ام!

من در رکاب مرگ به آغاز می‌روم
از این چرندیات پُر آزار خسته‌ام

من با عبور ثانیه‌ها خُرد می‌شوم
از حمل این جنازه‌یِ هشیار خسته‌ام!

...

اندیشه فولادوند, تنهایی, غزل نظر دهید...