حمزه کریم تباح فر

هفت پشتِ بهار از تبار پاییز است !

تمام عزتش از اعتبار پاییز است
که هفت پشتِ بهار از تبار پاییز است

مرا به سرخ و سفیدی رو نیازی نیست
چرا که زردِ رُخم یادگار پاییز است

چهار فصل قشنگ درون تقویمم
بدونِ بودن تو هر چهار، پاییز است

تو بودی و همه شب میگسار من بودی
تو نیستی و مرا غمگسار، پاییز است

ببخش اگر که مرا در بهار ذوقی نیست
که در طریقت عاشق بهار، پاییز است !

...

پاییز, حمزه کریم تباح فر, غزل نظر دهید...

حال و روزم شده از لوت بیابانی تر !

حال و روزم شده از لوت بیابانی تر
تو هم آن باد شدی کز همه طوفانی تر

تو سر آغاز شکوهی به دل تاریخی
من ولی کشوری ام " آخر ساسانی" تر

مستحق است بگیرد دو سه بوس از لب تو
هر که در وصف لبت از همه خاقانی تر

فرش، از طرح گرهْ موی تو بافند اما
رج رجِ بافته ی موی تو کاشانی تر

بانوان عربی چشم قشنگی دارند
چشم های تو ولی از همه لبنانی تر

هر دو مان زاده ی برفیم اگر چه، اما
سالها مرتبه از من، تو زمستانی تر

...

حمزه کریم تباح فر, عاشقانه, غزل نظر دهید...

افشا شدن کهنه ترین راز غلط بود !

دلدادگی چلچله با باز غلط بود
"رَم دادنِ صیدِ خود از آغاز غلط بود"

ای بیخبر از پنجه ی خونین زمانه
با تو هوس آبی پرواز غلط بود

هر روزنه که رو به امید است ببندید
از روز ازل پنجره ی باز غلط بود

مژگان تو افسوس که نادیده گرفتم
پیکار من و این همه سرباز غلط بود

رو کرد تمامی مرا بوسه ای اما
افشا شدن کهنه ترین راز غلط بود

بیرون زدم از پستوی عشقِ خود و گفتم!
هر قدْر نهفتن غلط، ابراز غلط بود...

...

جدایی, حمزه کریم تباح فر, غزل نظر دهید...

نان آمد آن زمانه که دندان نداشتیم !

وقتی نفس رسید به ما جان نداشتیم
یک قطره شوق در همه شریان نداشتیم

دندان اگر چه بود ولی نان نبودمان
نان آمد آن زمانه که دندان نداشتیم

تهمت زدند مفسد فی الارض عالمیم!
تاب و توان این همه بهتان نداشتیم

میشد که با دلیل پذیراندشان ولی
قدر جهالت همه برهان نداشتیم

در بند دیو ها و پری ها شدیم چون
ما تخت و بخت همچو سلیمان نداشتیم

خود معجزه ست این که ادیبی چنین شدیم
در دوره ای که حضرت لقمان نداشتیم

حق را چگونه میطلبیدیم با دعا
وقتی که بر وجود خود ایمان نداشتیم

آری! قبول! کج شدگانیم ما! ولی
راهی به سمت راست بقرآن نداشتیم!

...

حمزه کریم تباح فر, غزل نظر دهید...

عمریست دلخوشیم به این احتمال ها

بیزارم از تعفُّن ماده شغال ها
برگرد باز، ماده ترینِ غزال ها

وقتی مرا توان شکار تو نیست، پس
دیگر چه حاجتست به کوپال و یال ها

وقتی که شوق نیست برای پریدنم
بی معنی اند بر سر این شانه، بال ها

سربازی ام، اسیر دو چشم تو تا ابد
حتی اگر که غرق شوم در مدال ها

گفتی به احتمال قوی مال من شوی
عمریست دلخوشیم به این احتمال ها

پنهان نکن به اخم و غضب چالِ گونه را
ای من فدای قهقهه ی گونه چال ها

غرب و جنوب و مشرق من سبزِ چشم توست
راه فرار نیست مرا از شمال ها

شیر نرِ دوباره ی این جنگلم بکن
برگرد باز، ماده ترینِ غزال ها

...

حمزه کریم تباح فر, عاشقانه, غزل نظر دهید...

قسم به کوه غرورم که بر نخواهم گشت

قسم به کوه غرورم که بر نخواهم گشت
به جای پای عبورم که بر نخواهم گشت

به باد عطر ندادم که تا بگوید به
برادران غیورم که بر نخواهم گشت

تو آن هماره ی محضی که در وجود منی
من آن همیشه ی دورم که بر نخواهم گشت

نتاب پشت سرم روزهای روشن را
چنان به خاطره کورم که بر نخواهم گشت

اگر که دیده ای اَم خوب! اگر که هم نه، بدان
که آن شراره ی نورم که بر نخواهم گشت

اگرچه آینه ام شوق درد و دل دارد
نخواه سنگ صبورم که بر نخواهم گشت

...

حمزه کریم تباح فر, غزل نظر دهید...