علی صفری

ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﭘﺎﯾﯿﺰﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﮐﻪ ...

ميخواهمت، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺧﻤﺎﺭﯼ ﮐﻪ ...
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﮐﻪ ...

ميخواهمت، ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﺸﻤﯽ ﺧﯿﺲ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﮐﻪ ...

ميخواهمت، ﺩﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ
ميخواهمت ﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﯼ ﮐﻪ ...

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻤﺖ، ﺩﺭ ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﻡ
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﻣّﻦ ﯾﺠﯿﺐ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﮐﻪ ...

ميخواهمت، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﭘﺎﯾﯿﺰﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﮐﻪ ...

ﻣﻦ ﺩﻟﺨﻮﺵ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻫﺮ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ "ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽﺷﻤﺎﺭﯼ" ﮐﻪ ...

...

پاییز, عاشقانه, علی صفری, غزل نظر دهید...

با تو شاعر شدن قرن معاصر سخت است!

مثل آن لحظه که حفظ غم ظاهر سخت است
ماندن چشم به دنبال مسافر سخت است

چشمهایت، دل من، کار خدا یا قسمت
و در اين غائله تشخيص مقصر سخت است

ساحلی غم زده باشی چه کسی می فهمد
که فراموشی یک مرغ مهاجر سخت است

مثل یک کوچه بن بست خرابت شده ام
گاهی از من بگذر، حسرت عابر سخت است!

قرص آن صورت ماهت شده یادآور قرص
با دو تا قرص هم آرامش خاطر سخت است

در مسیری که تو رفتی همه شاعر شده اند
با تو شاعر شدن قرن معاصر سخت است

کوچه با غربت خود بعد تو یادم داده
دل سپردن به قدمهای مسافر سخت است

...

دلتنگی, عاشقانه, علی صفری, غزل نظر دهید...

مرگ، یعنی حال من با دیدن انگشترش!

گفته بودم میروی، دیدی عزیزم آخرش
سهم ما از عشق هم شد قسمت زجر آورش

زندگی با خاطراتت اتفاقی ساده نیست
رفتنت یعنی مصیبت، زجر یعنی باورش!

حال من بعد از تو مثل دانش آموزی ست که
خسته از تکلیف شب خوابیده روی دفترش

مرگ انسان گاهی اوقات از نبود نبض نیست
مرگ، یعنی حال من با دیدن انگشترش!

یک وجب دوری برای عاشقان یعنی عذاب
وای از آن روزی که عاشق رد شود آب از سرش!

جای من این روزها میزی است کنج کافه ها
یک طرف اندوه و من، یاد تو سمت دیگرش

عشق هر جا میرسد آتش به دل ها میزند
درد را جا میگذارد در دل خاکسترش

بی تو بین گریه ها یاد تو در آغوشم است
من شدم مرداب و یاد تو شده نیلوفرش

با تو فهمیدم جدایی انتهای عشق نیست
آشنا کردی مرا با لحظه های بدترش...

...

جدایی, علی صفری, غزل نظر دهید...

پلک بر هم بزن این چشم اذان پخش کند!

پلک بر هم بزن این چشم اذان پخش کند
اشهَدُ انّ "تو" در کل جهان پخش کند

خنده بر لب بنشان حالت لبخند تو را
بدهم"حاج حسین و پسران" پخش کند

بغلم کن همه جا ! شهر حسودی بکند
چشم تو بین زنان تیر و کمان پخش کند

باد با موی تو هر لحظه تبانی کرده
راز دیوانگی ام را به جهان پخش کند

بشود فاشِ همه راز اشارات نظر!
قصه عشق مرا نامه رسان پخش کند

شعر من خوبترین شعر جهان است اگر
آنچه از روی تو دیده ست زبان پخش کند

وصف زیبایی تو در همه ی ابیاتم
آبِ دریاشده تا قطره چکان پخش کند

درد یعنی تو نباشی بغلم ناز کنی
رادیو لحظه ای آواز بنان پخش کند

...

عاشقانه, علی صفری, غزل نظر دهید...

هر کسی را دوست دارم زود شوهر می کند !

دیدنش حال مرا یک جور دیگر می کند
حال یک دیوانه را دیوانه بهتر می کند!

در نگاهش یک سگ وحشی رها کرده و این
جنگ بین ما دو تا را نابرابر می کند

حالت پیچیده ی مویش شبیه سرنوشت
عشق را بر روی پیشانی مقدر می کند

آنقدر دلبسته ام بر دکمه ی پیراهنش
فکر آغوشش لباسم را معطر می کند

رنگ مویش را تمام شهر می دانند ، حیف
پیش چشم عاشق من روسری سر می کند

با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام
آب گاهی مومنین را هم شناگر می کند

دوستش دارم ولی این راز باشد بین ما
هر کسی را دوست دارم زود شوهر می کند !

...

اروتیک, عاشقانه, علی صفری, غزل نظر دهید...

عصر هم منتظر آمدنم باشی ها !

بدنت بکرترین سوژه ی نقاشی ها
و لبت منبع الهام غزل پاشی ها

با نگاهت همه ی زندگی ام بر هم ریخت
عشق شد ساده ترین شکل فروپاشی ها

چشم تو هر طرف افتاد فقط کشته گرفت
مثل چاقو که بیفتد به کف ناشی ها

ماهی قرمزم و دلخوشیم این شده که
عکس ماه تو بیفتد به تن کاشی ها

بنشین چای بریزم که کمی مست شویم
دلخوشم کرده همین پیش تو عیاشی ها

آرزویم فقط این است بگویم سر صبح
عصر هم منتظر آمدنم باشی ها

...

اروتیک, عاشقانه, علی صفری, غزل نظر دهید...

کنار من همیشه روسری دارد!

وقتی لباسش بوی عطر دیگری دارد
بـاید بفهمم عشق هم آخر سری دارد

من عاشق او میشوم، او عاشق عشقش!
عاشق همیشه قصه ی زجر آوری دارد

بوی تبانی می دهد جای تعجب نیست
قلبی که عاشق می شود نا داوری دارد

جنجال مویش را تمـام شهـر می بینند
اما کنار من همیشه روسـری دارد

از پچ پچ همسایه ها در کوچه فهمیدم
دلشوره هایم ماجرای بدتـری دارد

"دیوانه بودن عالمی دارد" حقیقت نیست!
وقتی رقیبت عالَمِ عالَم تری دارد...

...

جدایی, علی صفری, غزل نظر دهید...

مرد را هم فقط کمی دریاب!

چمدان بسته ام خداحافظ
ماندن اینجا بهانه می خواهد

چتر بستن به موقع باران
باور عاشقانه می خواهد

زن که باشی چه خوب می فهمی
تکیه دادن به روی بازو را

مرد را هم فقط کمی دریاب
بعضی اوقات شانه می خواهد

مثل گنجشک پشت پنجره ات
بودنم را به شیشه کوبیدم

مُرد گنجشک توی تنهایی
و ندیدی که دانه می خواهد

زندگی هیچ چیز خوبی نیست
استخوانی که در گلوی من است

عاشق سینه چاک او باشی
و بفهمی تو را نمی خواهد..

...

عاشقانه, علی صفری, غزل نظر دهید...

بگذار قیامت بکنم چند دقیقه...

بگذار قیامت بکنم چند دقیقه
با بغض نگاهت بکنم چند دقیقه

یک عمر به پای تو نشستم، گله ای نیست
بگذار شکایت بکنم چند دقیقه

بنشین که شکایت کنم از باعث این عشق
با چشم تو صحبت بکنم چند دقیقه

میگفت پدر گریه نباید بکند مرد
سخت است رعایت بکنم چند دقیقه!

رسم است که خنجر بزند دوست به پشتم
بگذار رفاقت بکنم چند دقیقه!

وقتی بروی آخر دنیاست برایم
بگذار قیامت بکنم چند دقیقه...

...

جدایی, علی صفری, غزل نظر دهید...

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت

کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد
بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی
بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود، آه! به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

درد یعنی بروی، دردسرش کم بشود
بشوی عابرِ آواره ی افکار خودت

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...

...

جدایی, علی صفری, غزل نظر دهید...