احسان افشاری

نوستالژی - احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر "نوستالژی" با صدای احسان افشاری با کیفیت 320

 

نوستالژی، قیافه‌ ی بیمار با توام
آینه‌ ی نشسته به دیوار با توام

نوستالژی، ستاره‌ ی چسبیده بر زمین
میلِ شدیدِ مرگ پس از چای دارچین

اِی آسمان گم شده در سقف پایتخت
نوستالژی،  پرنده‌ی افتاده از درخت

آن روزها بهانه‌ ی باران که داشتم
یک تکه ابر زیر سرم می‌گذاشتم

من هر چه دیدم از دمِ خرداد دیدم
خوابِ دو چترِ گم شده در باد دیدم

رد شد هوای آمدنت از برابرم
بوی بلالِ سوخته پیچید در سرم

نوستالژی، قرار ندارم، قرار کو؟
آن روزهای آبیِ بی‌بند و بار کو؟

من بوی موی گندمی‌ات را شنیده‌ام
اما هنوز خوابِ طلایی ندیده‌ام

من قهرمان قصه‌ ی ویرانیِ خودم
تعبیرِ خواب‌ های زمستانیِ خودم

من خواب دیدم از پل تجریش می‌ روی
با پای من به سمت خودت پیش می‌ روی

چشمم به راه بود و زمستان نمی‌ رسید
راه‌ آهنی به مقصد تهران نمی‌ رسید

من را میانِ بُهتِ خیابان گذاشت
تا دست روی شانه‌ ی باران گذاشت

تهران مرا به خاک و خل و خون کشیده‌ای
پای مرا دوباره به جیحون کشیده‌ای

پیش از منی که سر به خیابان گذاشته
جیحون هزار عابرِ دیوانه داشته

جیحون ادامه‌ ی سفرِ آبشار بود
یک رودخانه در شکمِ خاویار بود

جایی که دست‌های تو در دستم آب شد
جایی که ابر بر سرِ چترم خراب شد

بی‌خود عبور کردی و با خود گریستی
خمیازه‌های پنجره یعنی تو نیستی

سنگ آخرین تلاش برای تلافی است
یک پنجره برای دو دیوانه کافی است

یخ می‌زنی و پیرهنی تن نمی‌کنی
دیگر چراغِ رابطه روشن نمی‌کنی

من در بهشت هیچ‌کسی را نداشتم
پس پا برهنه پا به جهنم گذاشتم

شطرنج در کنار تو کشتارگاه شد
پای تو مهره‌های سفیدم سیاه شد

با آن که رخ نمودی و سرباز سوختم
بیرونِ صفحه چشم به بردِ تو دوختم

من دل به آن ستاره‌ ی کوکی نبسته‌ام
از پای نردبان به تماشا نشسته‌ام

دور از تو آن جهانِ موازی رصد نشد
دیگر قطاری از وسط کوچه رد نشد

بعد از سه‌ شنبه‌ای که تو رفتی بهار رفت
آن روزهای آبیِ بی‌بند و بار رفت

تاریخ‌ها طلوع و غروبی نداشتند
تقویم‌ها سه‌ شنبه‌ ی خوبی نداشتند

دیوانه‌بازیِ من و طوفان شروع شد
بعد از تو مرگ و میرِ خدایان شروع شد

لب‌ های قرمزت به دریغی بدل شدند
آن بوسه‌ ها به خوابِ عمیقی بدل شدند

من زیر سنگ ماندم و خاکستری شدم
چون سایه‌ ای که پشت سرت می‌بَری شدم

آینه را شکستم و تکرار کم نشد
یک آجر از بلندیِ دیوار کم نشد

دیگر به انتهای خیابان نمی‌رسم
با موی چتریِ تو به باران نمی‌رسم

باید که پرده رو به خیابان درید و رفت
ناخن به پشتِ آینه باید کشید و رفت

یک عمر رو به سینه‌ی دریا گریستم
دریا اگر مرا نکُشد مرد نیستم

ماهی،خطر نکن به تماشا نمی‌رسی
از لوله‌های نفت به دریا نمی‌رسی

دنیا به سمت عشق دری وا نمی‌کند
این چرخِ گوشت رحم به زن‌ها نمی‌کند

مریم،تو بر صلیب نباشی نمی‌شود
زن باشی و غریب نباشی نمی‌شود

هر کوچه پشت پای تو گمراه می‌شود
هر خانه بی‌تو خانه‌ی ارواح می‌شود

مُردم ولی برای تو جان می‌دهم هنوز
بین دو کاج تاب تکان می‌دهم هنوز

پشت درختِ خاطره نابود می‌شوم
سیگارِ برگ می‌کشی و دود می‌شوم

اینجا کسی برای کسی بی‌قرار نیست
من در کنار پنجره‌ام،او کنار کیست؟

او رفت و با ادامه‌ی شب هم‌قطار شد
خاکسترِ کلاه پَراند و سوار شد

حتی برای بوسه‌ی آخر امان نداد
از کوپه‌ی قطار کلاهی تکان نداد

با هر قدم که فاصله فرسنگ می‌شود
جا کفشی‌ام برای تو دلتنگ می‌شود

باد آمد و به رخت و لباسِ بهار زد
جارو به دست خاطره‌ها را کنار زد

جارو کشید کوچه‌ی پاییز خورده را
جارو کشید ادامه‌ی گنجشکِ مرده را

جارو کشید و فصل زمستان نمی‌رسید
راه‌آهنی به مقصد تهران نمی‌رسید

اِی زن‌ترین دقایقِ باران و روسری
پس کِی با تو ملاقات دیگری؟

جز داستان مرگ در این گنبد کبود
بین من و تو فاصله‌ی دیگری نبود

نوستالژی،غروب مه‌آلودِ ما رسید
پیش از درود لحظه‌ی بدرود ما رسید

هرچند رفته‌ایم و زمین خالی از صداست
تهران پُر از پیاده‌روی‌های ما دوتاست

...

احسان افشاری, احسان افشاری, جدایی, روزهای هفته, سه شنبه, عاشقانه, مثنوی نظر دهید...

آینه - احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر "آینه" با صدای احسان افشاری با کیفیت320

 

با تواَم روحِ زمستان خورده
باغِ ممنوعه‌ی باران خورده

ماهِ در برکه شناور شده‌ام
آخرین بوسه‌ی لب‌پَر شده‌ام

روح من،راهبه‌ی هرجایی
زن‌ترین قسمتِ این تنهایی

مسخِ آواره‌ترین پاییزم
قعرِ آیینه فرو می‌ریزم

خوبِ من حالِ بدم را دیدی
سال‌ها جزر و مدم را دیدی

چشم‌ها را به تماشا نگذار
تُنگ را بر لبِ دریا نگذار

ساعتِ واهمه را کوک نکن
خانه را این همه مشکوک نکن

این همه سایه به دنبال نکِش
قفس کوچکِ من؛بال نکِش

آخرین تجربه‌ی آغوشم
قدمی دور شوی خاموشم

خالی‌ام،دور و برم تنهایی‌ست
نیمه‌ی بیشترم تنهایی‌ست

روحِ من،راهبه‌ی سرگردان
صورتِ آینه را برگردان

به همان سمت که باران بودم
پسرِ خوبِ دبستان بودم

آسمانم ورقِ کاهی بود
مغزم انباشته از ماهی بود

گیج می‌خوردم و زیبا بودم
اولین کاشفِ رویا بودم

آسمان زیر سرم تا می‌شد
شهر در پیرهنم جا می‌شد

فکرِ صبحانه‌ی فردا بودم
سارق تُنگِ مربّا بودم

زندگی این همه بی‌رنگ نبود
خوابِ گنجشک پُر از سنگ نبود

باد در پنجره عریان می‌شد
با دو خط برف زمستان می‌شد

چادرِ دخترکان دریا بود
دانه‌های دلشان پیدا بود

دختران سوره‌ی مریم بودند
دلبرانِ عوضی کم بودند

دفترم خانه‌ی موشک‌ها بود
خوابِ من دزدِ عروسک‌ها بود

کودکی‌های درونم مُردند
گشنه بودند؛عروسک خوردند

گشنه بودم،ولعت حس می‌شد
بودی اما خلاَت حس می‌شد

آن زمان فکرِ شکستم بودی
بادِ شلاق به دستم بودی

این زمان بود و نبودم خطر است
آفت از عافیتم بیشتر است

رگِ خون‌مُرده‌ی این کوچه منم
سمتِ سَرخورده‌ی این کوچه منم

وسطِ کوچه به شب پیوستم
بی‌تو از هر دو طرف بن‌بستم

در ببندم همه جا زندان است
در اگر باز کنم طوفان است

تا مرا خانه‌ی امنی دیدی
مثل طوفان به خودت پیچیدی

دردم از هیچ‌کسی پنهان نیست
حملِ این خاطره‌ها آسان نیست

من کتک خورده‌ی احساسِ خودم
زخمیِ معدنِ الماسِ خودم

این همه خانه‌گریزی کم نیست
وزنِ این دردِ غریزی کم نیست

با تواَم منظره‌ی ناپیدا
خانه‌ی گمشده در برمودا

نیروانای منِ لامذهب
پس کجایی تو در این ساعتِ شب؟

دیر کردی و به شب پیوستم
بی تو از هر دو طرف بن‌بستم

نرسیدن به تو آغازِ کُماست
انقراضِ همه‌ی رویاهاست

تو سرابی و معما داری
فقط از دور تماشا داری

از نبودِ تو هوا پُر شده است
شعرم از بادنَما پُر شده است

شعرها واژه‌تکانی کرده‌اند
با نبودِ تو تبانی کرده‌اند

این منم رهگذری بیگانه
مردِ شب‌های مسافرخانه

از ملاقاتِ خطر برگشته
سایه‌ای از دَمِ در برگشته

من به این حال بدی معتادم
به جنونی ابدی معتادم

کار من زمزمه در بلوا بود
بستری کردنِ یک رویا بود

کاش روزی که تو را می‌دیدم
سر از آن معرکه می‌دزدیدم

میله تا میله قفس دلتنگی‌ست
رفت و برگشتِ نفَس دلتنگی‌ست

پیش تو دردِ مجسم بودم
من برای قفست کم بودم

نیستی راه نشانم بدهی
وقتِ کابوس تکانم بدهی

نیستی پنجره‌ها تَر شده است
وزنِ باران دو برابر شده است

پنجره بعدِ تو از هم پاشید
مستطیلی شد و من را بلعید

بر سَرم طاقِ دو اَبرو کم شد
رقصِ بی‌نقصِ دو چاقو کم شد

رقص کن شعله‌ی دست‌آموزم
بعد از این دلهره‌تر می‌سوزم

بعد از این تکیه به آوارِ همیم
هر دو آینه‌ی انکار همیم

سال‌ها وسوسه بود و تَنِ تو
بعد از این آهِ من و دامنِ تو

آه در سینه‌ی من پا نگرفت
شعله‌ای بود که بالا نگرفت

کشتنِ خاطره تاوان دارد
کلماتم سرِ هذیان دارد

صبر کن میوه‌ی عشقم کال است
تیله‌هایم وسطِ گودال است

با تواَم خاطره‌ی رنگیِ من
حسِ دورانِ کهن‌سنگیِ من

جانِ این خانه به لب آوردم
غار کو تا به خودم برگردم

چکمه‌های شبِ اسفندم کو
طرحِ ته‌مانده‌ی لبخندم کو

ترسِ گمراه شدن بر سرِ پیچ
عصر بیکارِ دویدن تا هیچ

شام تا بام،پدر،پارو،برف
درد دل کردنِ مادر با ظرف

مادرم بغضِ جهانم را خورد
سایه‌ای شد تهِ پَستو پژمرد

من ولی گرمِ تماشا بودم
فکرِ صبحانه‌ی فردا بودم

آه آن منظره‌ی داغ چه شد
سیب دزدیدنم از باغ چه شد

خواستم پا به زمان بگذارم
سیبِ دندا‌ن‌زده را بردارم

دامنِ خاطره‌ها پاک نبود
سیبِ دندان‌زده بر خاک نبود

با تواَم خاطره‌ی تبعیدی
تو هم از شکلِ جهان ترسیدی

تو هم آواره‌ی این درد شدی
مثل من از همه دلسرد شدی

از دَم و بازدمِ خود سیری
عمقِ مرداب نفَس می‌گیری

تو هم اندازه‌ی من شب دیدی
درد دیدی و مرتب دیدی

ساکنِ مزرعه‌ای مسمومیم
که به قحطیِ بدی محکومیم

دستِ این مزرعه گندم نرساند
عشق ما را به تفاهم نرساند

خسته از عمقِ هزاران پایی
بازمی‌گردم از این تنهایی

بازمی‌گردم و سر می‌گیرم
رو به آیینه سپر می‌گیرم

حرف بسیار و زمان کوتاه است
نیمه‌ی گمشده‌ام گمراه است

نه قراری،نه بهاری دارم
بی تو با خویش چه کاری دارم

من به طغیانِ قلم نزدیکم
به نفس‌های عدم نزدیکم

ما گذشتیم و زمان می‌گذرد
بود و نابودِ جهان می‌گذرد

این زمین خانه‌ی حیرانی نیست
غیرِ یک شوخیِ کیهانی نیست

من و بیهودگی‌ام یک چیزیم
هر دو از بارِ جهان سرریزیم

من و بیهودگی‌ام همدستیم
سایه‌ای آن طرفِ بن‌بستیم

من همین جای زمان می‌مانم
گفته بودی که بمان،می‌مانم

تو ولی در پیِ دنیایت باش
فکرِ تنهاییِ فردایت باش

من بریدم، سرِ پا باش خودت
و نگه‌دارِ خدا باش خودت

 

...

احسان افشاری, احسان افشاری, مثنوی نظر دهید...

کوه - احسان افشاری

دانلود شعر کوه از احسان افشاری با صدای مهدی خانقلی با کیفیت 320

 

حالا که فاتح نیستی
کوه رو پُر از باروت کن

دریا همین نزدیکیاست
خاکسترم رو فوت کن

با چشم‌های مه زده
هر روز خوابم می‌کنی

من کوهِ یخ بودم ولی
داری مذابم می‌کنی

دلخوش به چیزی نیستم
این برزخو زیبا نکن

با مشت می‌کوبم به در
بشناسم اما  وا نکن

با ابرها می‌خوابم و
از ابر بارونی‌ترم

فریادهای آخرت
می‌پیچه هر شب تو سرم

دریای من با دستِ تو
خاکسترِ اندوه شد

اِنقدر سنگ انداختی
تا رفته رفته کوه شد

دوزخ‌تر از آغوشِ تو
جایی برای من نبود

یک عمر موندم پای تو
پاداشِ من رفتن نبود

...

احسان افشاری, احسان افشاری, ترانه نظر دهید...

فاطی - احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر "فاطی" با صدای احسان افشاری با کیفیت 320

 

طرزِ فکرم به طرزِ رفتارم
پیچ می‌خورد و تاب برمی ‌داشت

در گلاویزِ کِی خودم باشم
دستی از من نقاب برمی‌داشت

منِ در کوچه‌های دیروزی
باز سرگرمِ تیله بازی بود

همچنان دخترِ خدیجه سیاه
به طلاق از رحیم راضی بود

شکلِ روحی سپید می‌دیدَش
فاطی از کله قند می‌ترسید

گرچه کر بود و لال بود اما
از صدای بلند می‌ترسید

از همان روزهای کودکی‌اش
فاطی از سینه بند می ‌ترسید

کوچک و قرمز و چروکیده
چشمِ فاطی شبیه کشمش بود

صورتِ استوانه‌ای شکلش
مثل جوراب‌های نخ‌کِش بود

با خطوطِ عمیقِ پیشانی
ریل بر روی ریل دوخته بود

چشم را خوبتر که می‌دیدی
مثل بادام‌های سوخته بود

فاطیانِ محله بسیارند
فاطیانی که شیر می‌دوشند

فاطیانی که چارچوغِ سیاه
روی تاپی بنفش می‌پوشند

چشم بر روی خاک می‌سایند
مردِ رویا ولی نمی‌آید

سایه ها را همیشه می‌پایند
مردِ رویا ولی نمی‌آید

دَه شکم انتظار می‌زایند
مردِ رویا ولی نمی‌آید

فاطیِ دشت‌های بابونه
تنِ جا مانده بر صلیبی بود

مردِ رویا سوارکار نبود
بلکه خود،اسبِ نانجیبی بود

باز آیینه دست می‌گیرد
مثل یک بیوه‌ی خرافاتی

قاصدک پَر نمی‌زند اما
همه جا فوت می‌کند فاطی

در نگاهش گناه می‌رقصد
او سبک شد،مثل کاه می‌رقصد

آن‌ورِ میله‌های بی‌پرواز
با دلی راه راه می‌رقصد

سرنوشتم سپید می‌خوانَد
گیسوانش سیاه می‌رقصد

داشتم گوش فیل می‌خوردم
خبرِ مرگِ مادرم آمد

مثل دیوارِ خانه شیری بود
کهکشانی که بر سرم آمد

داشتم گوش فیل می‌خوردم
پشتِ آن روزهای بادا باد

من حواسم به گوش فیلَم بود
مرد آهسته چرخ را هُل داد

خواستم پول را حساب کنم
خبر مرگِ مادرم آمد

سکه از دستِ کوچکم افتاد
-

خبرِ مرگِ مادر آمده بود
مرگِ مادر مگر خبر دارد؟

که من این روزها چه دلتنگم
مرگِ مادر چه زیر سر دارد

که من این روزها بد آهنگم؟
-

خط به خط پلکِ باد کرده‌ی من
زیر چشمم سوال خواهد شد

روزها این چنین که می‌گذرند
بعدِ یک هفته سال خواهد شد

آن که در گور چشم باز کند
توی گهواره چال خواهد شد

چشم در چشم خواب می‌ریزد
از شبم آفتاب می‌ریزد

گوش،فریاد را نمی‌فهمد
روسری،باد را نمی‌فهمد

آسمان در تصرفِ کوه است
پنجره ابتدای اندوه است

کهکشان‌ها به ذره خاتمه یافت
ردِ پاها به درّه خاتمه یافت

چشم‌هایم پُر از تماشا بود
تُنگِ دیدار اشتباهی شد

من فقط آمدم نگاه کنم
ماهیِ تُنگ،مار ماهی شد

یَله در انزوای خود بودی
زنِ رویای هیچکس نشدی

آی فاطیِ کفش گم کرده
سیندرلای هیچکس نشدی

با دو اتگشت در برابر هم
با خودم استخاره می‌کردم

بعدِ یک عمر آیه الکرسی
نخِ تسبیح پاره می‌کردم

خانه تالابِ گاو خونی شد
کوچه یک امتدادِ سَرخورده

شهر مانند شیروانی بود
کشور انگار گربه‌ای مُرده

بومیِ رازیانه‌های شگفت
در سه تیغِ بنفشِ کوهستان

بر جنین با جنون عَیاق شدم
شیره‌ی مرگ خوردم از پستان

زیر کرسی هویج می‌خوردم
وقت‌هایی که برف می‌آمد

بعدِ از دست دادنِ مادر
پدرم کم به حرف می‌آمد

صورتت گندمی نبود ولی
گندمت زیرِ کِشت گم می‌شد

آنقَدَر در دلت جهنم بود
زیرِ پایت بهشت گم می‌شد

مرگ مانند یک گرامافون
زندگی مثل چرخِ خیاطی‌ست

فاطیانِ محله بسیارند
راستی نامِ مادرم فاطی‌ست

...

احسان افشاری, احسان افشاری, مثنوی نظر دهید...

دختر کوبلن - احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر "دختر کوبلن" با صدای احسان افشاری با کیفیت 320

 

برف آمد که جای پای تو را
بر زمین عمقِ بیشتر بدهد

برف آمد که با زبانِ سپید
جغد را از درخت پَر بدهد

از همین قابِ مستطیلی شکل
دیده ام ایستگاهِ آخر را

شیشه‌ها را بخار می‌گیرد
تا نبیند نگاهِ آخر را

چیزی از آسمان نمی‌خواهم
تو اگر لکه ابرِ من باشی

زندگی را به گور می‌بخشم
تو اگر سنگِ قبرِ من باشی

باز کردم دهانِ پنجره را
با زمین و زمانه بیگانه

کوبلَن را به یاد آوردم
دخترِ بورِ دست بر چانه

با قدم‌ های نابِهنگامت
از جهان ضربِ شَست می‌گیری

شال بر گردنت که می‌پیچید
چمدان را که به دست می‌گیری

تا زمستان کلاه را برداشت
دستِ پاییز را رها کردی

نابِهنگامِ رفتنت سخت است
سخت ‌تر اینکه برنمی ‌گردی

گیس؛گلخانه‌ی پریشان است،
مُژه انبوهِ نیزه‌داران است

دست چاقوی نافِ زنجان است،
قلب حمامِ فینِ کاشان است

خانه تابوت،ابرها مسکوت
ی تو من شکلِ دیگری دارم

مثل تنهاییِ امیرکبیر
سرِ درخون شناوری دارم

تَن؛مه‌آلود مثل بینالود
آتشِ آستینِ الوندی

چکمه‌ات را چه خوب می‌پوشی
دکمه‌ات را چه خوبی می‌بندی

صندلی‌های باغ فرسودند
تیرهای چراغ ویران شد

و نسیمی که لای موهایت
آنقَدَر ماند تا که طوفان شد

می‌توانی دوباره گیسو را
دورِ دنیای من کمند کنی

در تو قندیل بست رویایم
وای اگر شعله را بلند کنی

زندگی یک قمارِ باخته بود
مرگ یک حسِ ناشناخته بود

تا بیاییم فکرِ کوچ کنیم
اسبِ اَبلق شبانه تاخته بود

کارِ فهماندن و پذیرفتن
کارِ شمشیرهای آخته بود

راستی روزِ گم شدن در باد
کاری از دستِ دست ساخته بود

گاهی آدم چقدر تردید است
گفتگوهای رد و تایید است

با کمی خنده گفت: خواهم رفت
عشق کارش همیشه تهدید است

راه می‌گفت رفته‌ ای آری
جای پای تو مُهرِ تایید است

چرک برداشت پای ماندنِ من
چاره‌ی کار غسلِ تبعید است

سیب‌ها در هراسِ تقسیمند
دست‌ها دست‌های تقدیمند

چشم‌هایت هنوز ویرانگر
شانه‌هایم هنوز تسلیمند

روزهایی که با تو داشتم
خواب‌هایی بدونِ اِقلیم‌اند

آی هجری‌ترینِ شمسی‌ها
روزهایم کجای تقویمند

...

احسان افشاری, احسان افشاری, مثنوی نظر دهید...

اتوبوسی که نیامد - احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر "اتوبوسی که نیامد" با صدای احسان افشاری با کیفیت320

 

آسمان تار، زمین تور، خیابان تیر است
آه این بیشه قدم‌گاهِ کدامین شیر است

من کجا با که قراری ابدی داشته‌ام
درِ تابوتِ تو را پنجره انگاشته‌ام

کِی کلاه از سرم افتاد زمستان آمد
کِی دو تا ابر به هم خورد که باران آمد

من کجا دست به یالِ تو زدم سنگ شدم
کِی قلم دستِ تو افتاد که من رنگ شدم

چتر با یادِ تو ساییدم و باران آمد
با تو از بادنما گفتم و طوفان آمد

آمدی نعشِ غزل‌باخته را جان بدهی؟
جنگلِ سوخته را وعده‌ی باران بدهی؟

هر کجا راه زدم صورتِ او را دیدم
در خودم چاه زدم صورتِ او را دیدم

نم شدی،رود شدی،آتشِ نمرود شدی
آن‌ورِ قوسِ رصدخانه‌ی من دود شدی

ایستادی خفه شد نایِ بیابانیِ من
راه رفتی عرق افتاد به پیشانی‌ِ من

خوشه‌ی انگوری و انگور نمی‌دانی چیست
مو برآشفتی و منصور نمی‌دانی چیست

تو عسل می‌خوری و زندگی‌ات شیرین است
مرگ در لانه‌ی زنبور نمی‌دانی چیست

دختر اَبروی کمان‌دارِ کمین کرده‌‌ی من
سر جدا کردی و ساطور نمی‌دانی چیست؟

دختری کفش طلا گم شده در پیرهنم
داستان‌های شما گم شده در پیرهنم

تا که شیر از شبِ نخجیر به من برگردد
چند آهوی رها گم شده در پیرهنم

یاوه می‌گویم و شاید که حقیقت دارد
چند وقتی‌ست خدا گم شده در پیرهنم

من که در جنگلِ او طوطیِ سرگردانم
نسَبم را به کدام آینه برگردانم

متولد شده در شعر،جنینی که تویی
نابِکارم،چه بکارم به زمینی که تویی

برفی و کوه برای تو نشیمن‌گاه است
آه اگر آب شود قله‌نشینی که تویی

سرِ عقل آمده‌ام پا بگذارم بانو
سرِ زانوی خودم سر بگذارم بانو

من که باشم که از آغوشِ تو سودی ببرم
من همین بس که از آتشکده دودی ببرم

آی سر کرده‌ی در پرده‌ی تنبور به دست
چار مضراب بزن یک‌سره بر هر چه که هست

پل نبستم که به آغوشِ تو سر بسپارم
پل شکستم که به رودِ تو قدم بگذارم

رود دریا شد و دریا به خیابان پیچید
اتوبوسی که نیامد سرِ میدان پیچید

زورقِ ساحلی‌ام،اسکله‌ی تزیینی
دستِ بیرون زده از موجِ مرا می‌بینی؟

خطِ پُر حادثه‌ام،منظره‌ی تو در تو
آه اگر باز شود در،تو نباشی آن سو

دَر ولی صخره‌ی سنگ است که ویران نشود
آن‌که بی‌من چمدان بست پشیمان نشود

کفشِ تردید به پا کردم و راه افتادم
شادم از این‌که به این روزِ سیاه افتادم

بعدِ هر نامه زدی زیر الفبای خودت
کفش پا کردم و رفتی پیِ دنیای خودت

ساده از ماهیِ راهی شده‌ات می‌گذری
تور انداخته‌ای آبیِ دریا ببری؟

تا که بر دار نجنبم،گره محکم زده‌ای
با همان دست که فنجانِ مرا هم زده‌ای

فاش می‌گویم و از گفته‌ی خود غمگینم
چای می‌نوشم و در چای تو را می‌بینم

مثل ماهی که به مرداب بیفتد گیجم
مثل قلاب که در آب بیفتد گیجم

تا که شطرنج تویی مات منم،کیش منم
کافِ کندوی عسل،نوش تویی،نیش منم

گرگ و میش است هوا،گرگ منم،میش تویی
ظهرِ غمباره‌ی طوفانیِ در پیش تویی

مثل ماهی که به مرداب بیفتد گیجم
مثل یک بچه که از تاب بی‌افتد گیجم

زنِ رسواگر و سودا زده برگرد به قبل
قبل از آنی که بیایند و بکوبند به طبل

خاک اگر پنجه به آرامشِ رودم بزند
یا که آتش به سراپای وجودم بزند

باد اگر بر سرِ گیسوی تو بدخواب شود
آب اگر دورِ خودش پیچد و گرداب شود

من بعید است به نزدیک شدن فکر کنم
استوایی‌تر از آنی که یَخت آب شود

عاقبت عشق به یک خاطره می‌پیوندد
کفش می‌ساید و می‌خندد و دَر می‌بندد

خانه تابوتم و مبهوت، نخواهی آمد
سبدم پُر شده از توت، نخواهی آمد

می رسی نامه‌ی بر باد ولی بعد از مرگ
من تو را می برم از یاد ولی بعد از مرگ!

...

احسان افشاری, احسان افشاری, مثنوی نظر دهید...

مرقد بارون خورده - احسان افشاری

دانلود "مرقد بارون خورده" با صدای محمد زرنوش و علیرضا حق شناس

 

توی ذهنم یه حرم می‌سازم
با کبوترای باد آورده

پابرهنه راه می‌افتم هر شب
رو به یک مرقدِ بارون خورده

هر مسافری مسیری داره
هر مسیری به یه مقصد می‌رسه

وقتی با ذکرِ تو بیرون می‌زنم
هر خیابونی به مشهد می‌رسه

مشهدِ روزای دلتنگیِ من
از غریبه‌ها نشونی داری

هم یه آسمونِ خاکی داری
هم یه خاکِ آسمونی داری

من همون آدمِ سابق می‌شم
اگه تو پشت و پناهم باشی

تویی که ضامنِ هر آهویی
چی می‌شه ضامنِ آهم باشی

تو سراشیبیِ حسرت بودم
راهِ برگشتو نشونم دادی

منو بردی به تماشای خدا
از همین پنجره‌ی فولادی

از همه دار و ندارِ دنیا
مُهر و سجاده فقط همرامه

واسه دیدارِ تو سرگردونم
مثل تسبیحی که تو دستامه

من همون آدمِ سابق می‌شم
اگه تو پشت و پناهم باشی

تویی که ضامنِ هر آهویی
چی می‌شه ضامنِ آهم باشی

...

احسان افشاری, احسان افشاری, ترانه نظر دهید...

یادداشت - احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر "یادداشت" با صدای احسان افشاری با کیفیت 320

 

شاعر در این زمانه‌ی تنها
دلشوره‌ی تمامِ قرون است

در سرزمینِ ماه گرفته
ساعت همیشه راس جنون است

آن سوی پرده‌های حصیری
هوهوی تازیانه می‌آمد

از کوچه‌های سرخِ زمستان
تنهایی‌ام به خانه می‌آمد

روحی که پشت پنجره دیدم
رقاصِ کافه‌های عدم بود

در گوشِ کوچه‌های زمستان
تنها صدا،صدای عدم بود

تنهایی‌ام زنی‌ست که هر شب
همخوابه‌ی تمامِ صداهاست

یک زن که از تمامِ جهانش
چیزی به جز سکوت نمی‌خواست

تاریکیِ تمامِ زمینم
غربت‌کِشِ عبورِ زمانم

تنها مگر به سیلیِ سیلاب
خود را از این جنون بتکانم

من پیشگوی فاجعه بودم
دیوانه‌ای که غارِ خودش بود

در سالنی به وسعتِ هستی
تنها در انتظارِ خودش بود

آری منم تفاله‌ی خلقت
محصولِ یک دعای نکرده

آدم گریزِ قبله‌ی متروک
شیطانِ سجده‌های نکرده

آری منم ترانه‌ی اندوه
خاکسترِ رباعیِ خیام

مردی که جرعه جرعه زمین ریخت
در خواب‌های یک زنِ بدنام

من هر چه برگ دور و برم بود
صرفِ حروفِ باطله کردم

ته مانده‌ی حضورِ خودم را
با نیستی معامله کردم

دنبال یک نگاهِ موافق
هر جای شهر سایه کشیدم

در عمقِ کوچه‌های بزهکار
از سایه‌ها کنایه شنیدم

تاوانِ خنده‌های مکرر
بغضِ دقایقِ سگی‌ام بود

بعد از تو این هوای سرنگی
تنها رفیقِ تو رگی‌ام بود

مقصد کجاست،رفتن و رفتن
از باد راهِ خانه نپرسید

من از تبارِ سوختگانم
از من شناسنامه نپرسید

من انتشارِ مزه‌ی خونم
دلشوره‌ی تمامِ قرونم

یادم نیار چشمِ تَرم را
آوارهای پشتِ سرم را

بهتر که سهمِ خاطره باشی
طوفانِ پشتِ پنجره باشی

ما هر دو از قبیله‌ی دردیم
چیزی به هم اضافه نکردیم

دعوت به انصرافِ خطر باش
مومن به عشقِ زودگذر باش

دیگر به اعتراف رسیدم
اِی اتفاقِ دست نخورده

برقی که قعرِ چشمِ تو دیدم
نورِ ستاره‌ای‌ست که مُرده

هی تکه تکه چوب بیانداز
تا شعله بی‌قرار بماند

هی تکه تکه چهره بسوزان
شومینه گرمِ کار بماند

آه اِی قطارِ منحرف از ریل
دنبال ایستگاهِ خودت باش

از اشتباهِ رابطه بگذر
جبرانِ اشتباهِ خودت باش

با کوپه‌های شن‌زده رفتم
در ساعتِ تگرگ رسیدم

با قاشقِ خمیده‌ی شعرم
جان کندم و به مرگ رسیدم

شالِ تو روی چوب لباسی
پیچید دورِ گردنِ خانه

کنجِ اتاق برزخی‌ام کرد
این قتل عام‌های شبانه

مرگ از دریچه‌ها معما
بر خوابِ شهر سایه کشیده

از زیر پای عالم و آدم
هر روز چارپایه کشیده

من از تو یادگار ندارم
غیر از همین جنونِ تماشا

غیر از مسیرهای نرفته
غیر از قرارهای مبادا

پشتِ کدام صورتِ بودن
پنهان کنم حماقتِ خود را

باید کجای خانه بریزم
شن‌زارهای ساعتِ خود را

آینه‌ها دروغ نگفتند
من چهره در سراب کشیدم

از وحشتِ خروس شنیدم
خود را به رختخواب کشیدم

باید که در خودم یَله باشم
صیاد و طعمه و تله باشم

می‌ترسم از روایتِ آوار
از سنگ‌های پنجره آزار

می‌ترسم از بخارِ دهان‌ها
از جیک و پوکِ تیر کمان‌ها

می‌ترسم از پرنده‌ی آزاد
از دست‌های خونیِ صیاد

دل خوش نکن به آن‌ورِ میله
آنجا کرانه‌های خروش است

پرواز را به خاطره بسپار
این آسمان پرنده ‌فروش است

بیرون شروع دربه‌دری‌هاست
دارالعماره‌ی ننه سرماست

بشنو صدای هق‌هقِ ابرم
من واپسین دقایقِ ابرم

خط خورده‌ی جهانِ مچاله
یک سوگواریِ همه ساله

از عشق خُرده برده ندارم
جز سیبِ گاز خورده ندارم

چشم از غروبِ منظره بستم
تا در خودم گریسته باشم

جدی نگیر فلسفه‌ها را
من زیستم که زیسته باشم

ما بر درختِ رابطه هر بار
نقاشیِ فریب کشیدیم

با فکرِ آن بهشتِ معلق
در کافه‌ها دو سیب کشیدیم

سیلی بزن کبود ترم کن
سنگین بچاق و دودترم کن

چرخی بزن که کام بگیرم
از قلبم انتقام بگیرم

من با خودم قرار ندارم
تابوتم و مزار ندارم

در مشتِ بسته‌ی چمدانم
چیزی به جز غبار ندارم

سرقفلیِ مغازه‌ی دردم
جز شعر کسب و کار ندارم

حُکمت قبول،دست بخوابان
من جرئتِ قمار ندارم

سگ لرزه‌ی درختم و دیگر
جز یک زبانِ هار ندارم

سگ لرزه‌ی درخت ندیدی
اِی میوه‌ی نشسته به کرسی

باید که عمقِ سوختنم را
از جعبه‌های میوه بپرسی

آری منم که وقتِ تلافی
قلبِ تو را به درد نیاورد

دیوانه‌ای که هر چه تبر خورد
ایمان به فصلِ سرد نیاورد

من در غبارِ خاطره‌ها گم
تو در نقابِ منظره‌هایی

او منتظر کنار درختان
لعنت به این هوای سه‌ تایی

من را ببند،پنجره کافی‌ست
بیرون سکوتِ هرزه‌ی برگ است

تصویرِ کاج‌های خیابان
آوازِ دسته‌جمعیِ مرگ است

دیوانه روحِ دربه‌درش را
در کوچه جا گذاشت،نگردید

من رفته‌ام که بازنگردم
دنبالِ یادداشت نگردید

...

احسان افشاری, احسان افشاری, مثنوی نظر دهید...

مُرد - احسان افشاری

دانلود دکلمه شعر "مُرد" با صدای احسان افشاری با کیفیت 320

 

بالا بلند صفحه ی طولانی
اسفند کوچه های چراغانی

ای ابر آسمان جول بارانی
آهوی در گریز خیابانی

بانوی صبح سربه گریبانی
انگشت توست بر خط پیشانی

من زنده ام که فاتحه می خوانی
-

باز آمدی به طعنه و طنازی
حمام خون براه بیندازی

آیینه ای و گرد نمی فهمی
حالت خوش است درد نمی فهمی

دوزخ بهشت خواهر عزرائیل
خورشید تپه های چغا زنبیل

از جوی  کوچه ای نپریدم من
تو پابرهنه  می گذری از نیل

کیشم به چشمهای تو کافر کیش
ماتم به چشمهای تو با ماتم

صد بشت من حواله خنجر شد
قلب تو بود خانه امواتم

سر می بری در اخر مهمانی
تا باز هم مناره بجنبانی

در این خراب خانه که بقرنج است
میلم به مار بیشتر از گنج است

غولی که از چراغ در آوردم
مرگ آرزوی سینه ستبری شد

رفتم کمی قدم بزنم با خود
دمپایی ام به یاد تو ابری شد

با چکمه روی برف نمی رقصی
چون برف روی بام نمی آیی

گلهای سرخ دست تو می بینم
با تیغ انتقام نمی آیی

از مرده اعتراف نمی گیری
هذیان روزهای غم انگیزم

آتش بکش تمام خیابان را
من پشت پایت آب نمی ریزم

ای خانه ات خزانه دلتنگی
ای کوچه ات روایت ولگردی

از من بگیر هرچه نبخشیدی
با خود ببر هر آنچه نیاوردی

دیگر لباس سرمه اییت بانو
از روی بند رخت نمی افتد

پاییز ناگوارتری دارد
برگی که از درخت نمی افتد

آن کس که اهل ناز و ادا باشد
اینگونه بی درنگ نمی آید

هرگز کسی بخاطر بوسیدن
با قبضه تفنگ نمی آید

معمار کار کشته ی ویرانی
باسنگ ریزه کاخ بنا کردی

شربت شفای مرگ هواست  نیست
با بوسه قتل عام بپا کردی

تابوت شکن نبودی و در تابوت
با مرگ ،تف به ذات زنا کردی

دیگر حماقت است که میپرسم
دست مرا چگونه رها کردی

من بادبان کشتی غرقابم
بر روی اب حال خوشی دارم

مادر مرا به حال خودم بگذار
در منجلاب حال خوشی دارم

نوحی که در قمار تو می بازد
کشتی برای خویش نمی سازد

آری تو مرده ای و هوا خوب است
دیگر به سقف خیره نمی مانم

در خانه با کتاب سرم گرم است
دستی نمی کشد به خیابانم

آری تو مرده ای و هوا خوب است
مهتاب روی پنجره می پاشد

من زنده ام هنوز نفس دارم
شاید که حس مرگ همین باشد

من کاسه کاسه زهر شدم بی تو
یک لا قبای شهر شدم بی تو

پایان مرگ و میر غم انگیز است
کفتار بعد شیر غم انگیز است

...

احسان افشاری, احسان افشاری, مثنوی نظر دهید...

فانوس - احسان افشاری

دانلود شعر فانوس از احسان افشاری با صدای علیرضا حق شناس با کیفیت 320

 

چقدر زیباست دل دادن
چقدر زیباست این جاده

دوباره دعوتم کردی
به این مهمونیِ ساده

همین احساسِ دل بستن
برای من یه اعجازه

فقط فانوس روشن کن
مسیرِ جاده‌ها بازه

می‌ترسم تو دوراهی‌ها
رسیدن غیرممکن شه

یه عاشق با دوتا قبله
نمی‌تونه که مومن شه

من از این قبله‌ی روشن
نمی‌خوام چشم بردارم

قبولم کن که این شب‌ها
یه حالِ دیگه‌ای دارم

از این دنیای دلواپس
پلی رو به تو می‌سازم

به جز آغوشِ سجاده
به هیشکی رو نمی‌ندازم

به خاک افتادم و دیدم
یکی هر لحظه با من بود

همین حسِ زمین خوردن
شروعِ سجده کردن بود

می‌ترسم تو دوراهی‌ها
رسیدن غیرممکن شه

یه عاشق با دوتا قبله
نمی‌تونه که مومن شه

من از این قبله‌ی روشن
نمی‌خوام چشم بردارم

قبولم کن که این شب‌ها
یه حالِ دیگه‌ای دارم

...

احسان افشاری, احسان افشاری, ترانه نظر دهید...