آینه - احسان افشاری

انتشار اشعار شما در چکامه چکامه در اینستاگرام
 
با تواَم روحِ زمستان خورده
باغِ ممنوعه‌ی باران خورده
ماهِ در برکه شناور شده‌ام
آخرین بوسه‌ی لب‌پَر شده‌ام
روح من،راهبه‌ی هرجایی
زن‌ترین قسمتِ این تنهایی
مسخِ آواره‌ترین پاییزم
قعرِ آیینه فرو می‌ریزم
خوبِ من حالِ بدم را دیدی
سال‌ها جزر و مدم را دیدی
چشم‌ها را به تماشا نگذار
تُنگ را بر لبِ دریا نگذار
ساعتِ واهمه را کوک نکن
خانه را این همه مشکوک نکن
این همه سایه به دنبال نکِش
قفس کوچکِ من؛بال نکِش
آخرین تجربه‌ی آغوشم
قدمی دور شوی خاموشم
خالی‌ام،دور و برم تنهایی‌ست
نیمه‌ی بیشترم تنهایی‌ست
روحِ من،راهبه‌ی سرگردان
صورتِ آینه را برگردان
به همان سمت که باران بودم
پسرِ خوبِ دبستان بودم
آسمانم ورقِ کاهی بود
مغزم انباشته از ماهی بود
گیج می‌خوردم و زیبا بودم
اولین کاشفِ رویا بودم
آسمان زیر سرم تا می‌شد
شهر در پیرهنم جا می‌شد
فکرِ صبحانه‌ی فردا بودم
سارق تُنگِ مربّا بودم
زندگی این همه بی‌رنگ نبود
خوابِ گنجشک پُر از سنگ نبود
باد در پنجره عریان می‌شد
با دو خط برف زمستان می‌شد
چادرِ دخترکان دریا بود
دانه‌های دلشان پیدا بود
دختران سوره‌ی مریم بودند
دلبرانِ عوضی کم بودند
دفترم خانه‌ی موشک‌ها بود
خوابِ من دزدِ عروسک‌ها بود
کودکی‌های درونم مُردند
گشنه بودند؛عروسک خوردند
گشنه بودم،ولعت حس می‌شد
بودی اما خلاَت حس می‌شد
آن زمان فکرِ شکستم بودی
بادِ شلاق به دستم بودی
این زمان بود و نبودم خطر است
آفت از عافیتم بیشتر است
رگِ خون‌مُرده‌ی این کوچه منم
سمتِ سَرخورده‌ی این کوچه منم
وسطِ کوچه به شب پیوستم
بی‌تو از هر دو طرف بن‌بستم
در ببندم همه جا زندان است
در اگر باز کنم طوفان است
تا مرا خانه‌ی امنی دیدی
مثل طوفان به خودت پیچیدی
دردم از هیچ‌کسی پنهان نیست
حملِ این خاطره‌ها آسان نیست
من کتک خورده‌ی احساسِ خودم
زخمیِ معدنِ الماسِ خودم
این همه خانه‌گریزی کم نیست
وزنِ این دردِ غریزی کم نیست
با تواَم منظره‌ی ناپیدا
خانه‌ی گمشده در برمودا
نیروانای منِ لامذهب
پس کجایی تو در این ساعتِ شب؟
دیر کردی و به شب پیوستم
بی تو از هر دو طرف بن‌بستم
نرسیدن به تو آغازِ کُماست
انقراضِ همه‌ی رویاهاست
تو سرابی و معما داری
فقط از دور تماشا داری
از نبودِ تو هوا پُر شده است
شعرم از بادنَما پُر شده است
شعرها واژه‌تکانی کرده‌اند
با نبودِ تو تبانی کرده‌اند
این منم رهگذری بیگانه
مردِ شب‌های مسافرخانه
از ملاقاتِ خطر برگشته
سایه‌ای از دَمِ در برگشته
من به این حال بدی معتادم
به جنونی ابدی معتادم
کار من زمزمه در بلوا بود
بستری کردنِ یک رویا بود
کاش روزی که تو را می‌دیدم
سر از آن معرکه می‌دزدیدم
میله تا میله قفس دلتنگی‌ست
رفت و برگشتِ نفَس دلتنگی‌ست
پیش تو دردِ مجسم بودم
من برای قفست کم بودم
نیستی راه نشانم بدهی
وقتِ کابوس تکانم بدهی
نیستی پنجره‌ها تَر شده است
وزنِ باران دو برابر شده است
پنجره بعدِ تو از هم پاشید
مستطیلی شد و من را بلعید
بر سَرم طاقِ دو اَبرو کم شد
رقصِ بی‌نقصِ دو چاقو کم شد
رقص کن شعله‌ی دست‌آموزم
بعد از این دلهره‌تر می‌سوزم
بعد از این تکیه به آوارِ همیم
هر دو آینه‌ی انکار همیم
سال‌ها وسوسه بود و تَنِ تو
بعد از این آهِ من و دامنِ تو
آه در سینه‌ی من پا نگرفت
شعله‌ای بود که بالا نگرفت
کشتنِ خاطره تاوان دارد
کلماتم سرِ هذیان دارد
صبر کن میوه‌ی عشقم کال است
تیله‌هایم وسطِ گودال است
با تواَم خاطره‌ی رنگیِ من
حسِ دورانِ کهن‌سنگیِ من
جانِ این خانه به لب آوردم
غار کو تا به خودم برگردم
چکمه‌های شبِ اسفندم کو
طرحِ ته‌مانده‌ی لبخندم کو
ترسِ گمراه شدن بر سرِ پیچ
عصر بیکارِ دویدن تا هیچ
شام تا بام،پدر،پارو،برف
درد دل کردنِ مادر با ظرف
مادرم بغضِ جهانم را خورد
سایه‌ای شد تهِ پَستو پژمرد
من ولی گرمِ تماشا بودم
فکرِ صبحانه‌ی فردا بودم
آه آن منظره‌ی داغ چه شد
سیب دزدیدنم از باغ چه شد
خواستم پا به زمان بگذارم
سیبِ دندا‌ن‌زده را بردارم
دامنِ خاطره‌ها پاک نبود
سیبِ دندان‌زده بر خاک نبود
با تواَم خاطره‌ی تبعیدی
تو هم از شکلِ جهان ترسیدی
تو هم آواره‌ی این درد شدی
مثل من از همه دلسرد شدی
از دَم و بازدمِ خود سیری
عمقِ مرداب نفَس می‌گیری
تو هم اندازه‌ی من شب دیدی
درد دیدی و مرتب دیدی
ساکنِ مزرعه‌ای مسمومیم
که به قحطیِ بدی محکومیم
دستِ این مزرعه گندم نرساند
عشق ما را به تفاهم نرساند
خسته از عمقِ هزاران پایی
بازمی‌گردم از این تنهایی
بازمی‌گردم و سر می‌گیرم
رو به آیینه سپر می‌گیرم
حرف بسیار و زمان کوتاه است
نیمه‌ی گمشده‌ام گمراه است
نه قراری،نه بهاری دارم
بی تو با خویش چه کاری دارم
من به طغیانِ قلم نزدیکم
به نفس‌های عدم نزدیکم
ما گذشتیم و زمان می‌گذرد
بود و نابودِ جهان می‌گذرد
این زمین خانه‌ی حیرانی نیست
غیرِ یک شوخیِ کیهانی نیست
من و بیهودگی‌ام یک چیزیم
هر دو از بارِ جهان سرریزیم
من و بیهودگی‌ام همدستیم
سایه‌ای آن طرفِ بن‌بستیم
من همین جای زمان می‌مانم
گفته بودی که بمان،می‌مانم
تو ولی در پیِ دنیایت باش
فکرِ تنهاییِ فردایت باش
من بریدم، سرِ پا باش خودت
و نگه‌دارِ خدا باش خودت
 
کتاب قهوه سرد آقای نویسنده اثر روزبه معینکتاب جزء از کلدیوان بدون سانسور ایرج میرزاکتاب نفیس رازهایی درباره زناننسخه کامل کفرنامه کارورمان صد سال تنهایی مارکزدیوان بدون سانسور فروغ فرخزادمجموعه نفیس “چگونه شاعر شویم؟”مجموعه 150 شعرگرافی خاصمجموعه نفیس 100 شعر اروتیک فارسی

احسان افشاری, احسان افشاری, مثنوی

6 نظر در مورد “آینه - احسان افشاری

  • خیلی زیباست خوشبحال احسان افشاری عزیز که این توانایی و ذوق رو داره که حس و حالش رو روی کاغذ بیاره شاید این شعرحرف دل خیلی از ما باشه و نتونیم بیانش کنیم مثل اون جایی که میگه ......من و بیهودگی ام یک چیزیم هر دو از بار جهان سرریزیم چقدر این روزا این فکر به سرم میزنه که شاید زندگی فقط پرسه زدن توی زمان هست و فایده اش چیه؟! و بهترین قسمت این شعر هم بنظرم اونجاست که میگه ....کاش روزی که تو را میدیدم سر از آن معرکه میدزدیدم زنده باد احسان افشاری

  • کاش روزی که تورا میدیدم سر از آن معرکه میدزدیدم....بسیار زیبا زیبا ترین دکلمتون بود ،، ،مرسی که هستی احسان عزیز پاینده باشی

  • فوق العاده اید.من عاشق کاراتون شدم.چند ماهی هست همیشه سر میزنم تا کارای جدیدتون رو بشنوم.صد آفرین به این همه ذوق و استعداد شما.ممنون ازین که هستید

  • شعر های شما واقعاً خیلی خیلی عاالیه، بهترین دکلمه هایی که شنیدم، همیشه دنبال میکنم و بار ها دکلمه هاتان را گوش داده ام، خدا قوت

  • سلام
    خیلی قشنگ بود زنده باشین🌹🌹
    هم با کلمات و حال و هوای امروزی هست
    هم بسیار با وقار و بی نقص👌🌹
    اگر بتونین تو موضوعات دیگه هم همینقدر قشنگ بسرایین، خیلی خوبه😊

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *