قصیده

شرق و غرب و جنوب و شمال!

تو از کجای جهانم مرا صدا کردی؟
که شرق و غرب و جنوب و شمال من شده ای!

چه کار خوب برای که در کجا کردم ؟!
که بین این همه بدبخت مال من شده ای !

که بین این همه بدبخت مال من شده ای
اگر چه جمله ی بالا نهایت رویاست!

ولی به رغم غم و بغض و اشک معتقدم
خدای فاصله ها هم تهِ دلش با ماست !

شمال خاطره هایم و شرق امیّدم
جنوب خواهش من،  مغرب بهار آور

جهات اربعه ام باش ای عسل بانو !
جهات اربعه ام باش ای غزل دختر !

بگیر دست خودت سرنوشت نحسم را
مرا از این منِ بدبخت، خوب خالی کن

مرا بگیر و ببند و مرا بریز و بپاش
مرا به آنچه که هستم دوباره حالی کن!

نبودنت به گواه هواشناسی شهر
شروع بارش بی وقفه ی مسلسل هاست

و حکم تیر برای کسی که نذرت شد
ولی به طرز عجیبی هنوز هم تنهاست !

چرا نگاه نکردی؟ چگونه دور شدی؟
سوال پنجره وقتی که نیستی این است

حضور خوب تو آغاز فلسفیدن هاست
چگونگی و چرایی و چیستی این است !

چقدر آب ندادی گل دلم را تا
به مریمانه ترین حالت خودش پژمرد!

چقدر ناله شدم از دهان اشعارم !
چقدر شاعرِ تو در نبودنت افسرد !

چقدر غیبت تو پشت میز پیدا بود !
جذام حسرت تو جان لاغرم را خورد!

منی که این طرفِ میزِ شام بیدارم
تویی که آن طرفِ میز شام خوابت برد!

همیشه اول قصه یکی خودش را باخت
و نقش اول قصه همیشه آخر مرد !

تمام آنچه که خواندی مرور عشقت بود
چه می شد از ته قصه به خانه برگردی ؟!

من از کجای جهانت به بعد گم شده ام؟
تو از کجای جهانم مرا صدا کردی ؟!

...

بنیامین پورحسن, جدایی, قصیده نظر دهید...

جنگل!

شبی غرّید شیر و از جهانِ شوربختی مُرد
خبر آمد، خبر آمد، خبر آمد که تختی مرد

عوض گشتند از تاریخِ بی‌تاریخ، قانون‌ها
کسی در آینه خندید و خندیدند میمون‌ها

جهان بندبازی بود و میمون بود و شکلک‌ ها
تمام بچّه شیران غرق بازی با عروسک‌ ها

گذر کردیم از «باید» به دردِ آخرین «شاید»
صدای باد می‌آید، صدای باد می ‌آید

صدای باد از خوابیدنِ پاییز بـا گل‌ ها
صدای باد در افتادنِ ما کم‌ تحمّل‌ ها

صدای باد در غمگینیِ گیسوی شرقی ‌ها
صدای باد از جشن تبر با ارّه‌برقی ‌ها

صدای باد از مُهرِ سکوتِ مانده بر لب ‌ها
صدای باد در آرامش شلیک در شب ‌ها

که سر دادیم و عمری در دل تاریخ سر کردند
گذر کردیم و از نعش من و جنگل گذر کردند

یکی بودند گویا اوّل و پـایـان سختی ‌ها
شبانه خودکشی کردند رستم‌ها و تختی ‌ها

پیازی خرد کن بر سینه‌ی این آشِ ناهمگون
پیازی خرد کن بر اشک‌هامان در میانِ خون

به گنجشکان بگو از آخرِ این فصل خفاشی
که جادو می‌کند یک بار دیگر حوض نقاشی

بزن سیلی به گوش ارّه‌ها و بادِ سرگردان
دوباره بچّه‌شیران را به جنگل‌هات برگردان

که جنگل سوخت امّا زیر آن امّید جریان داشت
که پشت ابرهای تیره هم خورشید جریان داشت

زبان وا کرد تا افشا کند شب‌های سختی را
زبان وا کرده بود و خودکشی کردند تختی را

نمی‌مرد و میان اشک و آتش باز هم جان داشت
به جان خون، به رگ‌های غمش، ققنوس جریان داشت

اگرچه حاکم دنیا مسلسل‌های بد بودند
تمام بچّه‌ها تاریخ جنگل را بلد بودند

صدای سرو در آینده‌ای آزاد می‌ آمد
صدای باد می‌آمد... صدای باد می ‌آمد...

...

سیدمهدی موسوی, قصیده نظر دهید...

تخت یک نفره!

دارم به گریه می کنم و گریه می کنم
از تو، به تو، بدون تو، تو! گریه می کنم

تو نیستی! شبیه کلیدی بدون قصر
پرسه زدن به تنهایی در «ولیّ عصر»

من، سردی ِ نبودن دستی که هیچ وقت...
شب، تاکسی، صدای «مهستی» که هیچ وقت...

"به من نگا کن واسه‌ی یه لحظه
نگات به صد تا آسمون می ارزه"

باران به شیشه می زند از چشم های من
حتی نمی رسد به خودم هم صدای من

باران، صدای هق هق مردی که داشتی
که جا گذاشتیش، «مرا» جا گذاشتی!

از پشت شیشه رد شدن چند خط ّ کج
باران، صدای گریه ی یک خانه در کرج

"تو خاموشی، خونه خاموشه
شب آشفته، گل فراموشه"

در خواب های کوچک تو دیر کرده ام
از تارهای حنجره ات گیر کرده ام

دارم شبیه یک حشره گریه می کند
بر روی تخت یک نفره گریه می کند

یک عنکبوت سیر ته ِ خواب های زن
که زل زده به مردمک چشم های من

"اون نگاه گرم تو یادم نمی ره
بوسه‌ی بی شرم تو یادم نمی ره"

از روزهای مَردُم و مردم شبت شدن
در کوچه های خلوت، لب بر لبت شدن

از یک مسیح گمشده روی صلیب من
از دست های کوچک تو، توی جیب من

از من که بی تو هیچ زمانی و هیچ جا...
از یک قطار پُست شده سمت ناکجا!

"هر چی آرزوی خوبه مال تو
هرچی که خاطره داریم مال من"

یک کیسه ی زباله به من قرص خورده است
یک تیغ نصفه داخل حمّام مرده است!

بوی جنازه در تن من می دهد کسی
دارم به مرگ می روی امّا نمی رسی

زل می زنم به آینه ی بدقیافه ام
خون می جهد به خاطره ها و ملافه ام

"اگه حتی بین ما، فاصله یک نفسه
نفس منو بگیر، نفس منو بگیر!"

...

سیدمهدی موسوی, قصیده نظر دهید...

پدرم!

نخواستم‌ که ‌به ‌من ‌درس آب و نان ‌بدهی
مرا گرفته و از خواب ها تکان بدهی

نخواستم که بگویم: «پدر بمان با من»
زمین نخواست تو را تا به من زمان بدهی

نخواستم که بگویی چه می شود بی ‌تو
نخواستم که به من راه را نشان بدهی

«قبول» کردی و کردم جدایی و غم را
که ‌خواستی بروی تا که «امتحان» بدهی

نخواستم بنویسم زمانه از سنگ است
نخواستم بنویسم ولی دلم تنگ است

برای تو که مرا بیش و بیشتر بودی
صدای اطمینان، روی قفل در بودی!

برای تو که دوباره مرا بغل بکنی
تویی که از دل این بچّه باخبر بودی

برای اسم قشنگت که یاری ام می داد
طلسم آرامش موقع ِ خطر بودی

برای تو که تمامی ِ خوب های منی
برای تو که خلاصه کنم: پدر بودی!

قرار شد کـه به من غربت جهان برسد
قرار شد پدر من به آسمان برسد

که منتظر باشم تا دوباره در بزنی
کسی بیاید و تنها پلاکتان برسد!

تو نیستی و من و برج های تکراری
تو نیستی و من و عشق های بازاری

تو نیستی و مرا می جوند هی شک ها
تو نیستی و من و خنده ی مترسک ها

تو نیستی و من و روزهای شبزده ام
تو نیستی و من و قلب خارج از رده ام!

تو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمت
که توی «کنگره» با سکّه ای فروختمت

فروختم همه ‌ی خاطرات دورم را
فروختم همه ی خویش را، غرورم را

فروختم به سرانگشت ها و تحسین ها
و گم شدم وسط ِ بوق ها و ماشین ها

و گم شدم وسط ِ شهـر و بازی مُدها
میان خنده‌ی «هرچند»ها و«لابد»ها

و گم شدند تمامی آن اصولی که...
و گم شدم وسط ِ کیف های پولی که...

پدر! صریح بگویم، صریح و بی پرده
پدر! نگاه بکن: مهدی ات کم آورده

بگیر دست مرا مثل کودکی هایم
بگیر دست مرا... پا به پات می آیم

بگیر و پاره ‌کن این روزهای‌ زشت مرا
به دست حادثه نسپار سرنوشت مرا...

شبی دراز شده، اعتراض ها مرده
غرور در دل «بازی دراز»ها مرده

قرار تازه‌ ی ‌من، توی ‌کوچه، ساعت ‌هشت
و بی قراری تو توی جبهه ی «سردشت»

و بی قراری تیر و تو، توی «چزّابه»
هزار دختر و من، پیتزا و نوشابه

شبی ‌که غصّه از این بیشتر نخواهد شد
شبی دراز که دیگر سحر نخواهد شد

نشسته است زمستان، بهار خوابیده
شبی که ساعت شمّاطه دار خوابیده

بگیر دست مرا، مثل مرده ها سردم!
پدر! کمک بکن از راه رفته برگردم

که از زمانه بپرسم: چرا، چرا و چرا؟؟؟
که افتخار کنم عکس روی طاقچه را

که افتخار کنم خنده ی قشنگت را
که باز بوسه زنم لوله ی تفنگت را

که باز زنده کنم خاطرات دورم را
که پس بگیرم از این سال ها غرورم را

هزار ترکش اندوه مانده توی سرم
نگاه می کنم و از همیشه گیج ترم

هزار مدفن گمنام روبروی من است
هزار ابر لجوجند توی چشم ِ ترم

که ‌بیست ‌سال ‌گذشته ‌ست، بیست ‌سال ‌تمام
هنوز منتظرم، مثل قبل منتظرم!

نمی رسیم بـه هم مثل ریل های قطار
که آسمان ‌تو ‌دور است ‌و من ‌شکسته ‌پرم

تمام عشق، تمام ِ زمان، تمام زمین
تمام شعر من و اشک های مختصرم

تمام آنچه ‌که باید، تمام ‌آنچه ‌که نیست
برای خوبترین واژه ی جهان: پدرم!

...

سیدمهدی موسوی, قصیده نظر دهید...

گور خوش تر که خلوت بی یار!

بسکه بر سر زدم ز فرقت یار
کارم از دست رفت و دست از کار

مشربم ننگ و عشق شور انگیز
مرکبم لنگ و راه ناهموار

بحر پر شور و ناخدا ناشی
دل به دریا همی کنی ناچار

در خرابات عشق و شور و جنون
باختم دین و دل قلندوار

صبح عشق است ساقیا بر خیز
روز عیش است مطربا بردار

تا بر آریم بانگ نوشانوش
تا برقصیم بر سر بازار

همه شوریم، ما کجا و شکیب
همه سوزیم، ما کجا و شرار

همه شوقیم، ما کجا و سکون
غرق عشقیم، ما کجا و کنار

بی‌حضوریم ما کجا و شراب
ناصبوریم، ما کجا و قرار

ای که از عشق دم زنی به دروغ
خویش را هرزه می‌کنی آزار

آنقدر شور نیست در سر تو
که پریشان شود تو را دستار

خنده زان رو کنی چو بی دردان
کت ندادند شوق گریهٔ زار

سر به کعبه کجا فرود آری
در خرابات اگر بیابی بار

کارت از دیر و کعبه بر ناید
یارت ار نیست بر در خمار

تا به هوش خودی نیاری گفت
لیس فی الجنتی، سوی الجبار

چند باشی ز غصه بوقلمون
چند گردی ز غم چو بو تیمار

آسمان و زمین هر چه در اوست
همه پامال توست سر بردار

پشت پایی بزن به این هر دو
دست خود را بشو ازین مردار

برو ای خواجه کان متاع نی ام
که فروشنده بر سر بازار

در ره دوست پوست پوشیدم
تا فکندیم هفت پوست چو پار

هیچکس زو نمانداد نشان
خاطر از هیچ جا نیافت قرار

تا بجائی رسید شور جنون
که بر افتاد پردهٔ پندار

دوست دیدم همه به صورت دوست
یار دیدم همه بصورت یار

خانهٔ او ز هر که جستم گفت
لیس فی الدار، غیره دیار

این به بازی نشسته در خلوت
و ان به کاری روانه در بازار

یار ما در نیامد از خلوت
کار ما در نیامد از بازار

هیچگه سبحه‌ای نگرداندیم
که نگردید گرد آن زنار

پر مزن جز در آستانهٔ عشق
سر مزن جز در آستانهٔ یار

دور اگر نیست بر مراد، مرنج
که نه در دست ماست این پرگار

ای که گوئی که دل از او بر گیر
گر توانی تو چشم از او بردار

صوفی ار سجدهٔ صنم نکنی
خرقه خصمت شود، کمر زنار

همه در ذکر و ما همه خاموش
همه تسبیح و ما همه زنار

مرگ بهتر که صحبت بی‌دوست
گور خوش تر که خلوت بی‌یار

رضیا کوشش تو بیهوده ست
که نه در دست توست این افسار

...

عاشقانه, غزلیات (رضی‌الدین آرتیمانی), قصیده نظر دهید...