بنیامین پورحسن

چشم هایت را ببند و دکمه ها را باز کن!

لب به لب مهمانی ات را با سکوت آغاز کن
از کنایه دست بردار و فقط اعجاز کن

دعـوتت را فــاش کن پیغمبر زیبای من
وحی شو بر قلب من افشای هر چه راز کن

عطر دستت سطح میز شام را پر کرده است
شمــع را روشن بکن تکمیل این اعجاز کن

کوک کردم ساز را در “دستگاه اصفهان”
لهجـه ات را وارد روح لطیف ساز کن

فرصت پروانگی مابین دستان من است
در فضای تنگ آغوشم بیا پرواز کن

لامپ را خاموش کن حالا که شب آغاز شد
چشم هایت را ببند و دکمه ها را باز کن!

...

اروتیک, بنیامین پورحسن, عاشقانه, غزل نظر دهید...

بیا و محض رضای خدا تمامم کن!

هنوز از پس این زخم ها تنت گرم است
هنوز هستی و پشتم به بودنت گرم است

هنوز ردِّ لبانم به صورتت باقی ست
و جای بوسه ی من روی گردنت گرم است

اگر چه ابری و سرد است روزها اما
هوای ناحیه ی چشم روشنت گرم است

درست مثل گذشته _گذشته های عزیز_
سرم به چیدن گل های دامنت گرم است.

بمان که ماندن تو منتهای رویاهاست
و شرط لازم و کافی برای ماندن باش

حضور ناقصی از جنس کاملٍ!! مردم
حضور کاملی از جنس ناقص!! زن باش

قبول! اینکه نه چندان مناسبت بودم
همیشه گاف بدی بین عشق می دادم

چه خاطرات قشنگی مشاعره کردیم!
تو "با"ی بوسه و من "عین" عشق می دادم

[سکوت می کنی و حرف می زنم یک ریز
سکوت می کنی و جار می کشد پاییز]

تو را چه می شود آخر؟بگو که دردت چیست!
فقط بگو که دلیل سکوت سردت چیست

دوباره مثل گذشته کنار من بنشین
بگو که:(لوس نشو...گریه بسّه....بنیامین!)

مرا از آن من محجوب و سر به راه بگیر
مرا به جای کسی دیگر اشتباه بگیر

هر آنچه حق خودت هست را نثارم کن
و در کمین هماغوشی ات شکارم کن

به نام خود بزن اصلا گروه خونم را
سگ درون من و کودک درونم را

تو مرده ای!_و حقیقت چقدر بی شرم است_
حقیقتی که همیشه سیاه بود و سیاه

مرا به جای تو بر روی دست ها بردند
به عزت و شرف لا اله الا الله

تو مرده ای و به جز تو کسی نمی داند
که شیر باز و رگ و تیغ تیز یعنی چه!

تو مرده ای و به جز من کسی نمی داند
غذای سرد شده روی میز یعنی چه!

پس از تو جای عبورت همیشه می سوزد
دلم برای منِ پشت شیشه می سوزد

دلم برای منِ بی کس جدا مانده
دلم برای من این میهمان ناخوانده...

دلم برای تو که پرت می شوی از من
دلم برای تو....آن دگمه های پیراهن...

دلم برای تو...[ تو یک ضمیر قربانی ست]
دلم برای تو...[اکنون تویی که دیگر نیست]

نمانده تا تو به جز این طناب آویزان
بیا و شر مرا از سر خودم کم کن

لگد بزن به تن چارپایه ی چوبی
بیا و محض رضای خدا تمامم کن

...

بنیامین پورحسن نظر دهید...

سطل زباله شاهد جان کندن من بود!

از مغز من تنها "مداری مجتمع" باقی ست
سیگنال ها مغشوش و نامفهوم می آیند

من یک رباتم دیگران من را نمی فهمند
این دیگران جز توله ی انسان نمی زایند!

سیگار چندم بود که...؟ یادم نمی آید
من داشتم تنهایی ام را دود می کردم

سیگار چندم بود که من داشتم خود را
پاکت به پاکت نخ به نخ نابود می کردم؟!

سیگار چندم بود که... شعرم نمی آمد؟
تکلیف من با هر چه غیر از شعر روشن بود

هی می نوشتم هی خودم را پاره می کردم
سطل زباله شاهد جان کندن من بود!

سخت است پاهایت به پایان می رسند اما
تو بی اراده در همان آغاز می مانی

"تائیس" شعرت شهوت آتش زدن دارد
اما تو مثل فندکی بی گاز می مانی

توی خودت می ریزی و آبستن شعری
از درد داری واژه ها را گاز می گیری

یک "شات" دیگر راه داری تا که بنویسی
وقتی که از حال خرابت فاز می گیری....

هر بار می خواهد بخوابد قرص کافی نیست
هر بار که... این بار حتما آخرین بار است

کابوس می بیند که امشب هم نمی خوابد
با قرص بیدار و بدون قرص بیدار است

پهلو به پهلو می شود، لعنت به این دکتر ،
چون سایه ای افتاده روی تختخوابی که

آوار دردش را تحمل می کند هر شب.
او همچنان در انتظار آفتابی که...

در انتظار آفتابی که نمی آید
بازو به بازوی زنی بدنام خوابیده ست

مردی که در هنجار شهرش نابهنجار است
شهری که پشت پنجره آرام خوابیده ست.

...

بنیامین پورحسن, مثنوی نظر دهید...

شرق و غرب و جنوب و شمال!

تو از کجای جهانم مرا صدا کردی؟
که شرق و غرب و جنوب و شمال من شده ای!

چه کار خوب برای که در کجا کردم ؟!
که بین این همه بدبخت مال من شده ای !

که بین این همه بدبخت مال من شده ای
اگر چه جمله ی بالا نهایت رویاست!

ولی به رغم غم و بغض و اشک معتقدم
خدای فاصله ها هم تهِ دلش با ماست !

شمال خاطره هایم و شرق امیّدم
جنوب خواهش من،  مغرب بهار آور

جهات اربعه ام باش ای عسل بانو !
جهات اربعه ام باش ای غزل دختر !

بگیر دست خودت سرنوشت نحسم را
مرا از این منِ بدبخت، خوب خالی کن

مرا بگیر و ببند و مرا بریز و بپاش
مرا به آنچه که هستم دوباره حالی کن!

نبودنت به گواه هواشناسی شهر
شروع بارش بی وقفه ی مسلسل هاست

و حکم تیر برای کسی که نذرت شد
ولی به طرز عجیبی هنوز هم تنهاست !

چرا نگاه نکردی؟ چگونه دور شدی؟
سوال پنجره وقتی که نیستی این است

حضور خوب تو آغاز فلسفیدن هاست
چگونگی و چرایی و چیستی این است !

چقدر آب ندادی گل دلم را تا
به مریمانه ترین حالت خودش پژمرد!

چقدر ناله شدم از دهان اشعارم !
چقدر شاعرِ تو در نبودنت افسرد !

چقدر غیبت تو پشت میز پیدا بود !
جذام حسرت تو جان لاغرم را خورد!

منی که این طرفِ میزِ شام بیدارم
تویی که آن طرفِ میز شام خوابت برد!

همیشه اول قصه یکی خودش را باخت
و نقش اول قصه همیشه آخر مرد !

تمام آنچه که خواندی مرور عشقت بود
چه می شد از ته قصه به خانه برگردی ؟!

من از کجای جهانت به بعد گم شده ام؟
تو از کجای جهانم مرا صدا کردی ؟!

...

بنیامین پورحسن, جدایی, قصیده نظر دهید...

می گریم و از فرط استیصال می خندم!

سر روی بالش می گذارم، جای تو خالی ست
عطرت تمام خاطراتم را قرق کرده

دستم به دور گردنت در عکس خشکیده
بد جور مرد قصه ات امشب کم آورده

"بدجور" یعنی اینکه دیگر دست ها بالا
"بدجور" یعنی اینکه دیگر آخر بازی ست

"بدجور" بخش عمده ای از ذهن من هستی
این با تمام آنچه کردی در تناقض نیست

از آنچه که هستم همیشه بیشتر بودم
سنگینی کم بودنت بر شانه هایم بود

نصف دلت با من نبود و نیم دیگر نیز
نصف النهار مبدا ویرانه هایم بود

از هفته هایی که  تو را تقویم کم دارد
داغ عمیق عصرهای جمعه را دارم

تا من بجنبم صف کشیدند و تو را بردند
نگذاشتی پشت درت زنبیل بگذارم

حالا که ماندم خوب می فهمم چرا رفتی
رفتن اگر خوب است پس من بی جهت بودم

من اتفاقی اشتباهی توی تقدیرت...
باشد! تو همواره درست و من غلط بودم!

سر روی بالش می گذارم، عطر تو دارد
می گریم و از فرط استیصال می خندم

از بین مردانی که عمری عاشقت هستند
ویران ترینش را برایت آرزومندم !

...

بنیامین پورحسن, جدایی, چهارپاره نظر دهید...

لخت بود و مرا نمی پوشید!

خنده می کرد و ذوق می کردم
گریه از فرط شوق می کردم

خنده می کرد تا بخنداند
و مرا دورِ خود بگرداند

خنده می کرد و بوی آتش داشت
داستان ها که پشت چشمش داشت

خنده می کرد تا بمیراند
آنچه را باید او نمی داند

آن قدر خنده کرد تا خوابید
عاشقش بودم و نمی فهمید !

گریه می کرد و خون دماغ شدم
بدترین شکلِ اتفاق شدم

گریه می کرد و ناامید شدم
اشک هایی که می چکید شدم

گریه می کرد و دور می انداخت
سال هایی که در کنارم ساخت

گریه می کرد و باز می نوشید
لخت بود و مرا نمی پوشید!

گریه می کرد و شعر من تر شد
بد نشد , بدتر و تر و تر شد

آن چنان گریه کرد تا خندید
عاشقش بودم و نمی فهمید !

گریه و خنده ات شبیه همند
هر دو حست همیشه محترمند

توی هر دو منم که می بازم
من که با ذائقه ت نمی سازم

خواب دیدم که باورم کردی
زدی و سیم آخرم کردی

زیر باران بدون چتر بیا
از همان ابتدای سطر بیا

از دل شعرهای شیدایی
که شباشب به خواب می آیی

با تو بی شک کمال نشئه گی است
چشم تو دانه های خشخاش اند

با تو باید همیشه بر تختم
تاس ها روی جفت شش باشند

توی چشمت اساس جاذبه است
که سرِ شعر، سیب می افتد !

توی چشمت همیشه این گونه
اتفاقی عجیب می افتد !

آخرین راه وصله بر زخم و
اولین راه، روبرو شدن است

چاره ی لحظه های جِر خورده
با نخِ خاطره رفو شدن است

من میان دو حس تو درگیر
تو درون منی که در زنجیر...

مثل تقطیعِ آخرِ مصراع
دست کوتاه، (از تو) را بلند بگیر!

...

بنیامین پورحسن, رابطه نظر دهید...

آقا سوا نکن!

از مشت ما پرنده ی شادی فراری است
تقویم هایمان همه از عید , عاری است

این چندمین هزار شب از بیقراری است؟
امروز روز چندم از این قرنِ ماتم است ؟!

آفت شروع می شود از ابتدای برگ
ریشه تمام می شود از اولین تگرگ

روی درخت کنده شده : زنده باد مرگ !
روی درخت کنده شده : کار آدم است !

چاقو به قلب دار و ندارت , به باورت
صدها تبر به ریشه ی سست و محقرت

تیر خلاص سمت شپش خانه ی سرت
هر چه زیادتر بزنی باز هم کم است !

سم توی جامِ جمجمه ات، اجتماعِ جیغ!
بنزین و چارپایه ی سست و طناب و تیغ

فندک به نامِ نامیِ سوزان ترین حریق
اسباب خودکشی همه جوره فراهم است !

کار دلت کشیده به باتری , و درهمی
بازیگر سیاه تئاتری , و در همی

"روکانتنِ تهوعِ سارتری*" و در همی
آقا سوا نکن! که سر و مغز در هم است!

...

بنیامین پورحسن, غزل نظر دهید...