دون ژوان کرج
نمیدانم چطور است بعضی اشخاص به اولین برخورد، جان در یک قالب میشوند، به قول عوام جور و اخت
می آیند و یکبار معرفی کافی است برای اینکه یکدیگر را هیچوقت ف راموش نکنند در صورتیکه بر عکس بعضی
دیگر با وجودیکه مکرر بهم معرفی میشوند و در مراحل زندگی سر راه یکدیگر واقع می گردند، همیشه از هم
گریزان هستند، میان آنها هرگز حس همدردی و جوشش پیدا نمیشود و اگر در کوچه هم بهم بر بخورند ، یکدیگر
را ندیده می گیرند . دوستی بی جهت ، دشمنی بی جهت ! حالا این خاصیت را میخواهند اسمش را سمپاتی یا آنتی
پاتی بگذارند و یا در اثر مغناطیس و روحیه اشخاص بدانند یا نه . آنهائیکه معتقد به حلول ارواح هستند دورتر
رفته میگویند که این اشخاص در زندگی سابق خودشان روی زمین دوست و یا دشمن بوده اند و باین جهت
نسبت بهم متمایل و یا از هم متنفرند ولی هیچکدام از این فرضیات نمیتوانند به آسانی معمای بالا را حل بکند . این
کشش و جوشش ناگهانی نه مربوط به خصایل روحی است و نه ربطی با محاسن جسمانی دارد.
باری، یکی ازین برخوردها ی عجیب، چند شب پیش برایم اتفاق افتاد . شب عید نوروز بود ، تصمیم گرفته بودم
برای احتراز از شر دید و بازدیدهای ساختگی و خسته کننده ، سه روزه تعطیل را بروم جای دنجی پیدا بکنم و
برای خودم لم بدهم . هرچه فکر کردم دیدم مسافرت دور صلاح نیست . بعلاوه وقت هم اجازه نمیداد از این رو
قصد مسافرت کرج را کردم . بعد از تهیه جواز، سرشب بود، رفتم در کافه ژاله نشستم . سیگاری آتش زدم و در
ضمن اینکه گیلاس شیر و قهوه خودم را آهسته آهسته مزمزه میکردم و به تماشای آمد و شد مردم مشغول
بودم، دیدم آدم تنومندی از دور به من اظهار خصوصیت کرد و به طرفم آمد . دقت کردم، دیدم حسن ش بگرد
است. ده سال شاید بیشتر میگذشت که او را ندیده بودم، و غریب تر آنکه هردومان یکدیگر را شناختیم . بعضی
صورتها کمتر تغییر میکند بعضی بیشتر عوض میشود، صورت حسن عوض نشده بود . همان صورت خنده رو
و ساده بود، ولی نمیدانم چه در حرکات و لباسش بود که ساختگی و غیر طبیعی بنظر میآمد . مثل اینکه خودش را
گرفته بود.
من تا آنشب اسم خانواده اش را نمیدانستم ، او خودش بمن گفت در مدرسه فقط باو حسن خان میگفتند . در حیاط
مدرسه موقع بازی و تفریح حسن خان چهره زردنبو ، استخوان بندی درشت و حرکات شل و ول داشت وبه
لباس خودش هیچ اهمیتی نمیداد ، همیشه یخه اش باز و روی کفشهایش خاک نشسته بود و همان حالت لاابالی به
او بیشتر میآمد و رویش میافتاد . اما خیلی زود عصبانی میشد و خیلی زود هم خشمش فرو کش میکرد .از این
گذاشته بودند. « حمال » جهت بیشتر طرف تفریح و آزار بچه های موذی واقع میشد. و نمیدانم چرا اسمش را
من همیشه از او دوری میکردم ، مثل اینکه اختلاف مبهم و نا معلومی بین ما وجود داشت . ولی حالا با حالت
مخصوص خودمانی که آمد سر میز من نشست آن اکراه دیرینه و بی دلیل را مرتفع کرد و یا گذشتن زمان این
تباین مجهول را خود بخود از بین برده بود . اما فرقی که کرده بود حالا چاق، خوشحال و گردن کلفت شده بود، و
از آنهائی بود که دور خودشان تولید شادی میکنند.
به محض ورود، به پیشخدمت کافه، دستور داد برایش عرق آوردند . گیلاسهای عرق را پی در پی بالا میریخت و
در اثر استعمال عرق ، یکجور خوشحالی موقت باو دست داد. ولی بواسطه شهوترانی زیاد، بیش از سنش شکسته
بنظر میآمد و خطی که گوشه لبش میافتاد، نا امیدی تلخی را آشکار می کرد چیزی که غریب بود، به سر و وضع
خود خیلی پرداخته بود، اما جار میزد که ساختگی است، همین توی ذوق میزد . هر دقیقه بر میگشت و در آینه
کراوات خودش را مرتب می ک رد، هر چه بیشتر کله اش گرم میشد، بیشتر صورتش بچه گانه و حالت لاابالی قدیم
را بخود میگرفت.
بالاخره ، بدون مقدمه به من گفت که مدتی است عاشق زنی شده ، یعنی یک نفر آرتیست شهیر، که خیلی فرنگی
یکسال بود او نو از دور دوستش دا شتم ولی جرأت نمی کردم عشق »: مآب و دولتمند است و تکرار میکرد که
«! خودم رو بهش اظهار بکنم، تا اینکه همین اواخر یه طوری پیش آمد کرد که بهم رسیدیم
«؟ عاشق موقتی یا خیال داری بگیریش »: من پرسیدم
اگر حاضر بشه که با من زندگی بکنه البته که می گیرمش . چیزی که هس مخارجش زیاد میشه . هر شب که با »
هم به کافه میریم ده پونزده تومن رو دسم میگذاره . اما من از زیر سنگم که شده پیدا میکنم . اگه شده هفت در رو
بیه دیگ محتاج بکنم مخارجش رو در میارم . چیزی که هس ، روی اصل عاشقیس بشرط اینکه از همیه روابط
سابق خودش دس بکشه میدونی بردمش منزلمون به مادرم معرفیش کردم . مادرم گفت . بیا تو خونیه ما بمون .
اون گفت : دشمنت مییاد اینجا تو چار دیوار خودشو حبس بکنه . با این وضع ماهی دویست و پنجاه تومن خرج
پانسیون دویست و پنجاه تومن خرج هتل و دانسینگ رو دسم میگذاره . فردا شب بیا همینجا اونم با خودم مییارم
«. ببین چطوره
«. فردا شب من در کرج هستم »
راسی میگی؟ برای نوروز میری کرج؟ خودت تنها هسی؟ چطوره، منم اونو ور میدارم میام . راسش نمیدونسم »
«؟ چه کار بکنم . ونگهی خرجش کمتر میشه. بعلاوه تو مسافرت به اخلاق همدیگه بهتر آشنا میشیم
«. مانعی نداره ولیکن جواز »
«. جواز لازم نیس من صد مرتبه بی جواز کرج رفته ام . جواز نمیخواد . حالا فرداشب حریکت میکنی »
«. صبح ساعت ۹ دم دروازه قزوین هستم، از اونجا راه میافتیم »
«. منم میام _ درست سر ساعت ۹ با هم میریم . پس من میرم بضعیفه خبر بدم که خودش رو آماده بکنه »
من از این اظهار صمیمیت ناگهانی و دروغ و دونگهائی ک ه برا یم نقل کرد تعجب کردم . بالاخره از هم جدا شدیم و
قرار مان برای صبح شد.
فردا صبح سر ساعت ۹ حسن با معشوقه اش آمدند . خانم مثل نازنین صنم توی کتاب بود : لاغر، کوتاه ، مژه های
سیاه کرده، لب و ناخن های سرخ داشت . لباسش از روی آخرین مد پاریس بود و یک انگشتر برل یان بدستش
میدرخشید و مثل این که خودش را برای مهمانی شب نشینی آراسته بود . همینکه خانم اتومبیل فرد کهنه رادید
بالاخره «. من بخیالم اتومبیل شخصیس . من تا حالا با اتومبیل کرایه سفر نکرده بودم »: وحشت کرد و گفت
سوار شدیم و اتومبیل به طرف کرج روانه شد.
پیاده شدیم . هوا خنک بود و پالتو می « عصر جدید » حق ب ه جانب حسن بود ، از او جواز نگرفتند . جلو مهمانخانه
چسبید . مهمانخانه ظاهرا عبارت بود از یک باغچه گر گرفته ، با درختهای تبریزی دراز سفید و یک ایوان دراز که
یک رج اطاق سفید کرده ، متحدالشکل داشت ، مثل اینکه از توی کارخانه فرد در آمده باشد . هر اطاقی سه تخت
فنری با شمد و لحاف مشکوک داشت و یک آینه سر طاقچه گذاشته بودند . پیدا بود که اطاقها رابرای مسافران
موقتی ترتیب داده بودند . چون اگر کسی در یکی از آنها خودش را محبوس میکرد بزودی حوصله اش سر
میرفت. چشم انداز جلوی ایوان، یک رشته کوه کبود بود و گنجشکهای تغلی جا افتاده که از سرمای زمستان جان
به سلامت برده بودند، با چشمهای کلاپیسه شده و پرهای کز کرده ، مثل اینکه از نسیم بهاری مست شده بودند،
بی اراده روی شاخه های تبریزی جست میزدند ، و یا از در و دیوار بالا می رفتند ، بطوری که سر و صدای آنها
تولید سرگیجه می کرد . ولی همه اینها روی هم رفته یک حالت سرمستی و ییلاقی به مهمانخانه میداد که بدون
لطف و دلربائی نبود.
همین که اطاقهایمان معین شد و گرد و غبار اتومبیل را از خودمان گرفتیم ، من رفتم در ایوان قدم میزدم و منتظر
حسن و خانمش بودم . یکمرتبه ملتفت شدم ، دیدم از ته ایوان ، یکنفر بمن اشاره میکند . نزدیک که آمد او را
پلاس بود و در آنجا به او معرفی شده بودم . و « پروانه » شناختم . این همان جوانی بود که هر شب در کافه
گذاشته بودند. « دن ژوان » رندان بطعنه اسمش را
از این جوانهای مکش مرگ مای مع مولی و تازه بدوران رسیده اداری بود لباسش خاکستری ، شلوار چارلستون
گشاد مد شش سال قبل پوشیده بود . سرش غرق بریانتین بود و یک انگشتر الماس بدلی بدستش که ناخنهای
سه روز است در کرج مانده و خیال دارد امشب »: مانیکور شده داشت برق میزد . بعد از اظهار مرحمت گفت که
«! برای خاطر یک دختر ارمنی اینجا آمده بودم ، امروز صبح رفت »: قدری یواش تر گفت «. به تهران برگردد
در اینوقت . حسن و خانمش مثل طاوس مست از اطاق خارج شدند . من ناچار ، دن ژوان را به آنها معرفی کردم .
بعد با هم رفتیم دور میز نشستیم . حسن و خانمش ظاهرا از این مسا فرت راضی و خشنود بودند . خانم روی
ما اصلن یه جور سمپاتی بهم داریم . همچنین نیس؟ راسی برای شما نگفتم ، یه »: دوش حسن میزد و میگفت
برادر دارم مثل سیبی که با حسن نصب کرده باشن . اما از وختیکه زن گرفت از چشمم افتاد ! نمیدونین چه آفتی
رو گرفته ، من بالاخره مجبور شدم خونه ام رو جدا بکنم . صمیمیت و اخلاق خوب رو من خیلی دوس دارم ..
«! قربون یکجو اخلاق خوب
گیلاسهای خودمان را ب ه سلامتی خانم بلند کردیم . دن ژوان پاشد رفت از اطاق خودش یک گرامافون با چند
صفحه آورد و شروع کرد به صفحه زدن . بعد بدون مقدمه خانم را برقص دعوت ک رد ، نه یکبار نه ده بار، من
ملتفت نگاههای شرر بار حسن بودم که دندان قروچه میرفت و ظاهرا بروی مبارکش نمیآورد.
بعد از ناهار ، تصمیم گرفتیم که برویم قدری هوا خوری بکنیم . از جاده چالوس ، گردش کنان روانه شدیم . در
بعد هم مثل این که سالهاست خانم را میشناسد ، با او گرم «. امشب هم میمونم »: راه، دن ژوان آهسته بمن گفت
صحبت شد ! از همه چیز و از همه جا اطلاع داشت . و حکایتهای جعلی هم برای خانم نقل میکرد، بطوری که
فرصت نمیداد که ما دو نفر هم اظهار حیاتی بکنیم!
سرت رو »: حسن مثل اینکه تصمیم فوری گرفت، رفت کنار خانم که چیزی بگوید . ولی خانم باو تشر زد و گفت
حسن هراسان خودش را کنار کشید . دن ژوان پالتوی خودش را درآورد « ؟ بالا بگیر ، این لک روی لباست چیه
روی دوش خانم انداخت . من نزدیک بآنها شدم . دن ژوان ، رودخانه گل آلود کنار جاده و درختهائی که از دور
چقدر خوبه آدم بیاد اینجور جاها زندگی بکنه ! این »: مثل چوب جارو از زمین در آم ده بود ، نشان میداد و میگفت
هوا، این رودخونه، این درختا، که برای یه ماه دیگه جونه میزنه . شب مهتاب آدم بیاد کنار رودخونه یه گرامافون
«! هم داشته باشه ... حیف شد که دوربین عکاسیم رو جا گذاشتم
از آبادی های نزدیک ، مردهای دهاتی که لباس و آجیده نو پوشیده بودند و بچه ها با لباسهای رنگارنگ درآمد و
شد بودند . خانم اظهار خستگی کرد . دن ژوان کنار رودخانه محلی را نشان داد . رفتیم روی سنگها نشستیم . آب
گل آلود رودخانه باد کرده بود، زنجیر وار موج میزد و گل و لای را با خودشم یبرد. جلو نظرمان را تپه های
خاکی و یکرشته کوه سرمازده گرفته بود. هوا نسبتا گرم شده بود . دن ژوان لباسش را در آورد و در تمام مدتی
که آنجا نشسته بودیم ، از معشوقه خودش و عطر کتی ، عشق و ناموس و رقص قفقازی صحبت میکرد . و خانم
یه شلوار ازین بهتر »: با دهن باز به حرفهای صد تا یه غاز او گوش میداد . حرفهای پوچ احمقانه، مثلا می گفت
داشتم ، هفته پیش رفتم با یکی از رفقا سوار هواپیما شدم . وختی که خواستم پائین بیام پام گرفت به سنگ زمین
خوردم . سر زانوم پاره شد این شلوارو خیاطی لوکس ۲۵ تمن برام دوخته بود. تمام پام مجروح شده بود .
درشکه سوار شدم رفتم مریضخونه آمریکائی پیش ماکتاول . اون گفت : خدا بهت رحم کرده، اگه کنده زانویت
ضربت دیده بود چلاق میشدی . سه روز خوابیدم ، خوب شدم ، اما ازون بالا ، شیروونی خونه ها آنقدر قشنگ
پیدا بود ! خونیه خودمونم ازون بالا د یدم. گنبد مسجد سپهسالار هم پیدا بود . آدما مورچه شده بودن . اما وختی
«..! که هواپیما پائین مییاد، دل آدم هری تو میریزه
بالاخره، بعد از رفع خستگی ، بلند شدیم و بطرف کرج برگشتیم . حسن و دن ژوان که سر دماغ و شنگول بودند ،
این کفشو دو هفتیه »: رنگ قفقازی سوت میزدند . خانم آمد برقصد پ اشنهء کفشش ور آمد خانم تکرار می کرد
دن ژوان که حاضر خدمت بود ، با یک قلبه سنگ پاشنه کفش را درست کرد . در حالی «! پیش از باتا خریده بودم
که خانم با دستش باو تکیه کرده بود.
اینم واسیه من زن نمیشه؟ باید ولش »: حسن بمن ملحق شد و بر خلاف آنچه در کافه بمن اظهار کرده بود گفت
«! بکنم . من نمیتونم تنگه اش را خورد بکنم . خونه مون که بند نمیشه هیچ ، میخواد آزادم باشه ، خیلی آزاد
نزدیک غروب که وارد مهمانخانه شدیم ، چند بطری عرق، گرامافون و مخلفات جور بجوری روی میز را پر کرده
بود.
دن ژوان گرامافون را بکار انداخت و پی در پی با خانم می رقصید . حسن پکر و عصبانی خون خونش را
جون ما راسش رو بگو ، عاشق »: میخورد و به شوخی باو گوشه وکنایه میزد که خالی از بغض نبود ، میگفت
«. معشوقه ما شدی؟ بگو دیگه ، ما طلاقش میدیم
به ! من خودم نومزد دارم، تو »: دن ژوان یک صفحه ویلون احساساتی گذاشت، آمد روی تختخواب نشست و گفت
از کیف بغلش عکس دختر غمناکی را در آورد . می بوسید و بسر و رویش میمالید و در «..! گمون میکنی
چشمهایش اشک حلقه زد، مثل اینکه گریه توی آستینش بود.
احساس رحم خانم بجوش آمد، بلند شد و رفت پیش دن ژوان نشست . حسن برای اینکه از رقص دن ژوان با
خانمش جلوگیری بکند از پیشخدمت ورق بازی خواست و دن ژوان را دعوت به بازی بلوت کرد . آنها مشغول
بلوت دونفری شدند . ولی خانم که سر کیف بود و قر توی کمرش خشک شده بود، گویا برای لجبازی با حسن،
رفت یک صفحه گذاشت و مرا دعوت به رقص کرد . در میان رقص حس کردم که خانم دست مرا فشار میداد و به
من اظهار علاقه میکرد و دو سه بار صورتش را به صورت من چسبانید.
حسن فرصت را غنیمت دانسته بود، در بازی دق دلی و دلپری خودش را سر دن ژوان خالی میکرد . جر میزد، داد
برو »: می کشید ، عصبانی شده بود . همینکه رقص تمام شد ، خانم رفت و یک سیلی آبدار به حسن زد و گفت
«! گمشو! این چه ریختیه ؟ عقم نشست . برو گمشو ، عینهو یه حمال
حسن با چشمهای رک زده باو نگاه میکرد و بغض بیخ گلویش را گرفته بود . بی اراده دستش را برد که کروات
خودش را درست بکند، ولی یخه اش باز بود .دن ژوان از بازی استعفا داد و دوباره با خانم شروع به رقص کرد .
من زیر چشمی حسن را میپائیدم : دیدم بلند شد، از اطاق بیرون رفت. دن ژوان یک صفحه تانگوگذاشت.
حسن وارد اطاق شد، نگاهی باطراف انداخت ، آمد دست مرا گرفت از اطاق بیرون کشید . حس کردم که دستش
می لرزید : زیر چراغ گا ز ایوان ، رگهای شقیقه هایش بلند شده بود، چشمهایش باز و لب پائیینش ول شده بود .
درست بریخت لاابالی زمانی که او را در مدرسه دیده بودم ، درآمده بود . همینطور که دست مرا گرفته بود بریده
دیشب که تو بمن گفتی، من بخیالم فقط با تو هستم ، تقصیر تو شد ک ه اونو بمن معرفی کردی! خوب »: بریده گفت
تو دیده و شناخته بودی، اما اون بی اجازه من با زنم میرقصه . این خلاف تمدن نیس؟ تو بهش حالی کن که این
اداهای لوس بچگونه رو از خودش در نیاره . انگشتر بدلی خودش برخ زن من میکشه ، میگه ده هزار تمن برای
معشوقه خودم خرج کرده ام ! عاشقم یشه، پای گرامافون گریه میکنه . بخیالش من خرم . وختی که میرقصه چرا
از من اجازه نمیخواد؟ همه اینها رو من میفهمم، من از اون زرنگترم . منم خیلی از این عاشقی های کشکی دیدم .
ببین تو اونو بمن معرفی کردی ، میدونی این زن زیاد آزاده، من میدونسم که نمیتونم زیاد باهاش زندگی بکنم ،
«. ولی همین الآن من میرم دیگه اینجا بند نمیشم
ای بابا ! یکشب هزار شب نمیشه . حالا برو یک مشت آب به سر و روت بزن ، از خر شیطون پائین بیا . عرق _»
«. خوردی پرت میگی . ونگهی شب اول ساله بد شگونی میشه
ولی جواب من، اثر بدی کرد، مثل چیزی که حسن آتشی شد ، به عجله رفت در اطاق خودش، از توی کیف خانم
پول برداشت ، به پیشخدمت مهمانخانه دستور داد که یک اتوموبیل در بست برای شهر حاضر بکند، چون خیال
داشت فی الفور حرکت بکند . اتفاقا در حیاط مهمانخانه یک اتومبیل ایستاده بود . دیوانه وار دور خود را نگاه کرد
همین الآن باید برم شهر، هرچی میخوای میدم . » : و رفت بالای سر شوفر خواب آلود او را بیدار کرد و گفت
«! زود باش
حسن یخه پالتوش را بالا کشید . رفت توی اتومبیل فرد نشست . شوفر چشمهایش را میمالید و بطرف اتومبیل
«. بیخود میگه ، مست کرده برو بخواب »: میرفت . من بشوفر گفتم
شوفر هم از خدا خواست و برگشت که بخوابد . یکمرتبه خانم حسن متغیر، اخمهایش را در هم کشیده ، آمد دم
«! خاک تو سرت ! تو اصلا آدم نیسی ، مرده شور ریخت حمالت رو ببرن »: اتومبیل رو کرد به حسن و گفت
«. از اولم من براش احساس ترحم داشتم نه عشق ، این لایق زنی مثه زن برادرم بود » .« رویش را بمن کرد »
پاشو ، پاشو بیا اینجا تو اطاق ، باید حرفمو با تو تموم بکنم . میخوایی منو اینجا سر صحرا » دوباره به حسن
«! بگذاری ؟ خاک تو سرت بکنن
حسن به حال شوریده بلند شد ، رفت در اطاقش ، روی تخت خواب افتاد ، دستها را جلو صورتش گرفت . هق و
نه ، نه زندگی من بیخود شده ... من میرم شهر ... من زندگیم تموم شده ... منو »: هق گریه می کرد و میگفت
دیوونه کردی ...باید برم ، دیگه بسه !... تا حالا گمون میکردم زندگی من مال خودم نبوده ، مال تو هم هس . نه ...
«! سر راه پیاده میشم ، خودمو از بالای دره پرت می کنم ... دیگه بسه
حسن نه تنها جملات معمولی جملات معمولی رمانهای پست عشق آلود را تکرار می کرد ، بلکه بازیگر آنها شده
بود. این آدم ظاهرا کله شق که از من رو در بایستی داشت و سعی می کرد خودش را سیر و کهنه کار و غد
جلوه بدهد، یکمرتبه کنترل خود را گم کرد . موجود خوار و بیچاره ای شده بود که عشق و ترحم از معشوقه اش
گدائی می کرد . اینهمه توده گوشت مچاله شده ،شکنجه شده که مثل کوه روی تخت غلتیده بود ، درد میکشید !_
یکنوع درد خود پسندی بود و در عین حال جنبه مضحک و خنده آور داشت . در صورتیکه خانم به برتری
». خودش مطمئن بود، فتح خود را ب ه آواز بلند میخواند . به حال تحقیرآمیز دستش را به کمرش زده بود و میگفت
نگاهش بکنین ، عینهو یه حمال ! آقا باصرار » : رویش را بمن کرد «. برو گمشو ، احمق ! نمیدونسم تو انقد احمقی
من یه خورده سرو وضعش رو تمیز کرد . به بینین به چه ریختی افتاد ه! من نمیدونسم انقد احمقه وگرنه هرگز
نمیومدم ، افسوس . تو مسافرت اخلاق خوب معلوم میشه ! به بینین چطور افتاده روتختخواب ؟ این حالت
طبیعیشه . اگه جون بجونش بکنن حماله . چه اشتباهی کردم ! خوب شد زودتر فهمیدم ، من هرگز نمیتونم با این
«! زندگی بکنم
بود. حسن هق هق گریه می کرد ، همینکه من « خاک تو سرت » با دستش حرکت تحقیر آمیزی کرد که مفهومش
دیدم کار ب ه جای نازک کشیده از اطاق بیرون آامدم و آنها را تنها گذاشتم . رفتم در اطاق دن ژوان ، دیدم همه
چیزها ریخته و پاشیده،سوزن به ته صفحه رسیده ، تق و تق صدا می کند .
چه خبره ؟ دعواشون »: دن ژو ان با رنگ پریده ، سیاه مست ، روی تخت افتاده بود . من تکانش دادم . او گفت
شده؟ تقصیر من چیه؟ خودش بمن اظهار علاقه کرد گفت : تورو دوس دارم ، نه، گفت : بتو سمپاتی دارم . این
حسن مثه حمالاس . دس منو تو رقص فشار می داد و دوبارم ماچم کرد . من هیچ خیالی براش نداشتم . یه موی
نومزدمو نمیدم هزار تا از این زنا بگیرم . ندیدی پیش از اینکه بلوت بازی بکنم رفتم بیرون ؟ برای این بود که
«. جای سرخاب لب خانومو از رو صورتم پاک بکنم
«. نه ، باین سادگی هم نیس ، آخر منم میدیدم »
اوه آش دهن سوزی نیس که حکایتش مثه حکایت همیه زنهای عفیفیس که اول فرشته ناکام ، پرنده بیگناه ، »
مجسمه عصمت و پاکدامنی هسن . انوخت یه جوون سنگدل شقی پیدا میشه . اونارو گول میزنه ! من نمیدونم !
چرا انقدر دخترای ناکام گول جوونای سنگدل رو میخورن و برای دخترای دیگه عبرت نمیشه . اما همین خانوم
«.. هفتا جوون جنایتکارو لب چشمه میبره و تشنه بر میگردونه
دن ژوان نسبت به قضایائی که مربوط به او میشد ، کیکش نمیگزید و کاملا برایش طبیعی بود . من فهمیدم که
حرفهای بی سر وته، اداهای تازه به دوران رسیده ، اطوارش ، دروغهای لوس و تملقهای بیجائی که میگفت ، قرت
انداختن و خود آرائیش کاملا بی اراده و از روی قوه کوری بود که با محیط و طرز محیط او وفق میداد . او حقیقتا
یک دن ژوان محیط خودش بود بی آنکه خودش بداند.
صبح در اتاقم را زدند ، در را باز کردم ، خانم حسن چمدان بدست وارد شد و گفت :
الآن. من میرم قزوین پیش خواهرم ._ هیچ میدونین که حسن شبونه رفت ؟ من اومدم از شما خداحافظی _»
«. بکنم
«. خیلی متأسفم ! ولی صبر بکنین با هم میریم حسنو پیدا می کنیم _»
هرگز، من دیگه حاضر نیسم توی روی حسن نگاه بکنم . مرده شور ترکیبش رو ببرن ! میرم پیش خواهرم . _»
«! اون منو گول زد، آورد اینجا ، بعد شبونه فرار میکنه
بی آنکه منتظر جواب من بشود از اطاق بیرون رفت . پنج دقیقه بعد، دن ژوان با چمدانی که گویا فقط محتوی یک
«؟ تو دیگه کجا میری » : گرامافون بود ، برای خداحافظی آمد دم اطاقم . من گفتم
«. من کار دارم باید برم شهر ، دیشبم بیخود موندم »
او هم خد انگهداری کرد و رفت . علی ماند و حوضش ! ولی من تعجیلی به رفتن نداشتم . گنجشکها با جار و
جنجال، چشم های کلاپیسه بیدار شده بودند . گویا نسیم بهاری آنها را مست کرده بود . من بفکر قضایای عجیب
و غریب دیشب افتادم و فهمیدم که این قضایا هم مربوط به نسیم مست کننده بهاری بوده و رفقای منهم مثل
گنجشکهای مست شده بودند.
بعد از صرف ناشتائی به قصد گردش از مهمانخانه بیرون رفتم . دیدم یک اتومبیل لکنته ، بدتر از اتومبیلی که ما
را به کرج آورده بود، بزحمت و با سر و صدا ، از جلو مهمانخانه رد میشد . ناگهان چشمم به مسافرین آن افتاد :
از پشت شیشه دن ژوان و خانم حسن را دیدم که پهلوی هم نشسته گرم صحبت بودند و اتومبیل آنها به طرف
جاده قزوین میرفت .
پایان