سجاد صادقی

یعنی که پاره نیست از پشت، پیرهن!

هرجا، بدون تو یعنی عذاب من
یعنی که پاره نیست از پشت، پیرهن

باید ببینمت هرچند چاره نیست
بر زخم قلب من دائم نمک بزن

حالی نمانده است وقتی ندارمت
یعنی که زخمی ام در جنگ تن به تن

چشمانت آسمان، لبخند تو بهشت
ایمان می آورم، آغوش تو وطن

با خنده های تو قند آب میشود
شیرینی عسل افتاده از دهن

تا حد مرگ و میر من دوست دارمت
با چادر خودت من را بکن کفن

...

غزل ‏ - نظر دهید...

دو قدم مانده به بدرود، فراموشم کرد!

وسط مهلکه و دود فراموشم کرد
آنکه معشوقه ی من بود فراموشم کرد

آنکه از شعر فقط قافیه را می فهمید
درد هایی به من افزود فراموشم کرد

شرط کردیم که یکباره به دریا بزنیم
ته این معامله بی سود فراموشم کرد

رد شد از اسم من و رفت به دنیای خودش
مثل خشکیدن یک رود فراموشم کرد

تا که از حافظه و خاطره ها خط خوردم
دو قدم مانده به بدرود، فراموشم کرد

در دلم بود امیدی که مرا می بیند
وای بر من، خود معبود فراموشم کرد

...

جدایی, غزل ‏ - نظر دهید...

من عشق را در سینه پنهان کرده بودم!

من عشق را در سینه پنهان کرده بودم
یعنی هوای بند و زندان کرده بودم

در عصر ماشینی و آدم های کوکی
با تو هوای شهر کاشان کرده بودم

می آمدم از روستا سمت جهانت
کل مسیرم را گلستان کرده بودم

چون ابرهای بی قرار فصل نوروز
قصد نوازش های باران کرده بودم

روز و شبم را وقف دیدار جمالت
اردیبهشتم را که آبان کرده بودم

هی فال قهوه می گرفتم تا بیایی
وقتی که پشتم را به قرآن کرده بودم

استغفرالله حکم خالق بودی و من
خود را شبیه بت پرستان کرده بودم

ای کاش جای این تلاش بی سرانجام
یک شب تو را در خانه مهمان کرده بودم

بر سفره ی افطار با تو می نشستم
شکر خدا و لعن شیطان کرده بودم

...

آبان, اردیبهشت, عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...