سعید زارع محمدی

غروبِ دوازده دی، چهارراهِ در به دری !

غروبِ دوازده دی، چهارراهِ در به دری
و من به فکرِ همیشه، هنوزِ بی پدری

فقیر، مثلِ تمامِ یتیم های جهان
ضعیف، مثل کلاغی در اوج بی خبری

شکست خورده و عریان، تباه و بیهوده
عقیم، مثل سرور زمان پیشه وری

تنم به گستره ی خاکم است، قلبم را
کسی به آینه ای داد، دوره ی قجری

قدیم ها سر یک کوچه نارون بودم
کسی زِ حال نپرسید: سازی یا تبری؟

جراید از پسِ هم حرف میزدند از او:
طلوع سيزده دی، توی شهرمان پسری...

...

دی, غزل ‏ - نظر دهید...